خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نهم پناهی رفت. منم درو بستم اومدم نشستم اون دو صفحه پرین
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دهم
به عاصف گفتم:
+اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچه ها بگم نامه نگاری کنند. اینطور بهتره! اما لطفا دختره رو زیر نظر بگیرید. اگر میتونی یه ردیاب بزارید زیر ماشینی که سوار میشه ببین کجا میره تا بچه های ما از اداره، اون و بگیرن زیر چتر خودشون و سوارش بشن؛ چون شاید خبری باشه.. ضمنا، خودت و طهماسبی هم یه تعقیبی داشته باشید ببینید آقای افشین عزتی کجا میره.
_حاجی ، یه مشکلی داریم اینجا!
+چی شده؟
_این خانوم ماشین شخصی داره. اما خودرو منتقل شده پارکینگ.
+ چه بهتر که ماشین داره. پس هماهنگ کن ماشینش و از پارکینگ آزاد کنند، بعد به یه جای مناسب از ماشینش ردیاب بچسبونید.
_چشم.
+با من در ارتباط باش. خداحافظ
_یاعلی
یک ساعت بعد از این تماس تلفنی، عاصف مجددا با من ارتباط گرفت. بیسیم زد:
_ 313، صدای من و داری؟ 800 هستم.
+ 800 فوری اعلام موقعیت و وضعیت کن میشنوم.
_ سمت سعادت آباد هستیم. لیلی و مجنون و آزاد کردیم و دارن باهم میگردن. اما رفتارشون درون ماشین طبیعی به نظر نمیرسه. ظاهرا مشغول بحث و جدل هستن.
+با حفظ وَ رعایت نکات امنیتی، به تعقیب خودروی مورد نظر ادامه بدید. تمام.
_دریافت شد. تمام.
شام اونشب حسابی منو سنگین کرده بود. بلند شدم رفتم از داخل یخچال دفتر یه بطری آبِ گریپ فروت که از قبل آماده بود گرفتم ریختم درون لیوان بزرگ خوردم تا سبک بشم. بعدش برقارو خاموش کردم و چشم بند زدم به چشمام، بی سیم و گذاشتم روی میز و گوشی ریزو گذاشتم درون گوشم تا موقع ارتباط راحت باشم.
حس اینکه برم سمت استراحتگاه اتاقم رو نداشتم. برای همین چند دقیقه ای روی مبل دفتر ولو شدم. منتظر دریافت خبر جدید بودم. کمی که گذشت احساس کردم گوشیم یه ویبره خورد. چشم بند و برداشتم از روی چشمام، گوشی رو از جیبم در آوردم نگاه کردم دیدم شماره عاصف هست. پیام داد:
_ آقاعاکف؟!
نوشتم:
+بگو
نوشت:
_ بعد از حدود نیم ساعت دور دور کردن، هردوتاشون وارد یه کافه شدن.. ظاهرا شعبه دوم همون کافه ای هست که چندساعت قبل دعوا افتادن و اینارو آوردن کلانتری.. دستور چیه؟
نوشتم:
+عاصف این کافه چرا تا این ساعت بازه؟ بعدشم مگه مرض دارن میرن شعبه دوم اون؟ ساعت الان حدود 2 و نیم صبح هست. چرا مجددا رفتن همون سمتی؟
نوشت:
_بچه های انتظامی میگفتن برای همین موضوع که تا این ساعت کافش بازه، صاحب اون قبلا تذکر گرفت، اما دیدن نمیشه کاریش کرد همین چندوقت قبل پلمپ شد ولی مجددا باز شد. آمارش و در آوردم، آقازاده هست. البته الان کرکره مغازش نصفه و نیمه پایینه، ولی خب معلوم هست که اینا مشتری همیشگی این کافه هستند.
اعصابم به هم ریخت و دیگه پیام ندادم.. شماره عاصف و گرفتم زنگ زدم بهش، جواب که داد گفتم:
+عاصف، این یارو هر فاضلاب زاده ای هست باشه. پیگیری کن ببین موضوع چیه! اگر درب اونجارو من پلمپ نکردم و با این جانورها برخورد نکردم اسمم عاکف سلیمانی نیست. خوب گوش کن ببین چی میگم.. کوروکی دقیق کافه رو بفرست روی سیستم پناهی.. بهش پیغام بده مشخصات کامل کافه دار و پدرش و... همه رو بفرسته به سیستم من. بعدشم بیرون بمونید و فعلا به هیچ عنوان داخل نرید، اگر دیدی خیلی طول کشید و بیشتر از نیم ساعت شد، برو داخل یه سر و گوشی آب بده. عاصف جان، فقط حواست باشه نباید اونا بو ببرن که تحت تعقیبن. این احتمال و بده که الان سنسور هردوتاشون بخصوص شاخکای مرده حساس شده باشه.
عاصف گفت:
_چشم حاجی. حواسمون هست.
قطع کردم و بلند شدم رفتم برقای دفترو روشن کردم بعدش نشستم پشت میزم. یه کم با کف دوتا دستام پیشانی و فرق سرم و ماساژ دادم تا سرم آروم بشه.
خیلی درمورد این دو نفر فکر کردم. بخصوص دکتر افشین عزتی که خبرش برای بخش ما اومده بود. چندتا کلمه اومد به ذهنم:
چرا یه دانشمند اتمی کشور چنین گافی باید بده / نسبتش با این زن چیه ؟ / چرا دوباره میرن داخل شعبه دوم همون کافه/ بحثشون داخل ماشین سر چی بود؟/ کافه دار بچه کی میتونه باشه؟ / این زنی که همراه افشین هست کی میتونه باشه؟ و...
بی سیمم و برداشتم و رفتم بیرون از ساختمون داخل حیاط اداره، تا در هوای نسبتا سردی که اونشب بر تهران حاکم شده بود و باران نم_نمی__ که میبارید قدم بزنم.
20 دقیقه ای گذشته بود که داشتم همینطور آرام/ آرام قدم میزدم و فکر میکردم، یه هویی یه چیزی به ذهنم رسید.. فوری بی سیم زدم به عاصف:
+صدای من و داری 800 ؟ 313 هستم.
_ 313 بفرما . 800 هستم درخدمتم.
+یه زحمت بکش برو داخل کافه، با حفظ آبروی افراد مورد نظر، هر 2 مورد رو مشایعت کنید به سمت اداره. فقط لیلی و مجنون.
_ دریافت شد.
نیم ساعتی گذشت، عاصف زنگ زد. جواب دادم:
+سلام عاصف.
_حاجی سلام.
+بگو میشنوم .. چیشده؟ چرا انقدر طولش دادی؟ چرا آروم حرف میزنی؟
_برای اینکه دقیق مشرف بشم به افراد، اومدم داخل کافه روی یه میز نشستم.. کِرکِره هم پایین بود.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_دهم
با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد. از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، روبوسی کردیم و همدیگر و در آغوش گرفتیم. نکته ای که برام عجیب بود این بود که سیف چقدر شکسته شده و خیلی خشک رفتار میکرد.
بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره!
بگذریم...
سر حرف و باز کرد که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت و بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...
وارد بخش گفتگوی کاری شدیم...
با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت:
_آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت به هم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟
لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم...
حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت:
_من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی.
+من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام...
_یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد اقتصادی خودش کرده، وَ هم اخلاقی وَ هم زدو بندهای سیاسی. متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست.
همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت:
«کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.»
گفتم:
+جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم.
_بفرمایید.
+عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سر در گم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون.
_بفرمایید جناب عاکف.
+این شخص برای پیشبرد اهداف اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟
_ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده.
+جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟
_هست.
حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!!
این بار جسارت به خرج دادم و گفتم:
+میشه من و روشنتر کنید تا بدونم چی به چیه؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت:
_عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند.
+پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره.
_منظورت و واضح تر بگو.
+مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم.
_بگو.
+ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه.
_بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه.
چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت:
_میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه.
+درخدمتم حاج آقا.
گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.»
چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم.
آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و...
عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
«میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.»
خیمهگاه ولایت
#شیوه_امام_علی_در_امور_امنیتی #قسمت_هفتم 🔴 اشراف و رصدهای اطلاعاتیِ شبانه روزی امیرالمومنین علی عل
#شیوه_امنیتی_امام_علی
#قسمت_دهم #قسمت_پایانی
خبر شهادت محمد بن ابی بکر
وقتي كه خبر جنگ "عمرو عاص" با "محمد بن ابي بكر" در مصر به علي(ع) در كوفه رسيد، آن حضرت نيروهايي براي كمك وي اعزام كرد. هنوز آنان از كوفه دور نشده بودند كه جاسوس امام علي در شام به كوفه آمد و خبر شهادت محمد بن ابي بكر را به حضرت دادند؛ ایشان به نیروهای کمکی و به تعبیر امنیتی های امروز به نیروهای سایه پیام داد برگردند.
به نظر ميرسد نيروي اطلاعاتي حضرت در شام با سرعت زيادي براي رساندن اين خبر به سوي كوفه آمده است. این گزارشها نشانه اي روشن از داشتن نيروي اطلاعاتي متعدد براي آگاهي و اشراف بر توطئه هاي معاويه در شام و آگاهي از وضعيت اجتماعي و سياسي آن منطقه است.
نتیجه:
از آنچه ذكر شد نكات مهمي استفاده ميشود:
1_حضرت امير اشراف كاملي بر توطئه هاي مخالفان در داخل داشت. مانند آگاهي از توطئه طلحه و زبير در سفر به مكه و آگاهي از احتمال شورش خريت بن راشد ناجي.
حضرت در چنين مواردي با اينكه پيشنهاد دستگيري اين دسته افراد مطرح ميشده است، اما با آنان كاري نداشتند تا عمل خلافي از سوي آنان سرزند.
1_ اميرالمؤمنين(ع) نسبت به توطئه افراد مشكوك كه با تعبير مريب از آنان ياد
ميكرد، حساس بود و از كارگزاران خود مي خواست به آنان سخت بگيرند. نمونه روشن اين مطلب، نامه حضرت به" حذيفه و قيس بن سعد" کارگزار مصر است. قيس به جهت بي توجهي به اين فرمان، بركنار شده است.
3_امام علي(ع) منابع اطلاعاتي مختلفي داشتند و از طرق مختلف بر توطئه مخالفان
و دشمنان داخلي اشراف پيدا ميكرد. مانند كارگزاران، صدور بخشنامه به كارگزاران، نقبا و عرفا و گاهي افراد قبائل مختلف كه گزارش هاي اطلاعاتي خاص را به حضرت مي رساندند.
4_تجسس از دشمنان خارج از قلمرو حكومت حضرت، در دو محور تبيين شد. كسب اطلاعات براي آگاهي از وضعيت نيروهاي دشمن كه اهتمام حضرت به نيروي اطلاعاتي را نشان ميدهد؛ و در مواردي دستور به عمل، بعد از اطلاع از وضعيت دشمن.
5_اميرالمؤمنين(ع) از آغاز مخالفت معاويه با حضرت، نيروي اطلاعاتي يا عين به شام اعزام كردند. چنين به نظر ميرسد كه گروه هاي مختلفي اعزام شده باشند. مورخان گزارشهاي متعددي از عملكرد اين نيروهاي اطلاعاتي در شام نقل كرده اند كه در اين مقاله به سه نمونه روشن اشاره شد. شايعه همكاري قيس با معاويه در شام، نامه به قثم و خبر يورش يزيد بن شجره به مكه، و خبر شهات محمد بن ابوبكر در مصر و سقوط آن به دست عمرو عاص.
🔰 پایان
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانالهای ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد.⛔️
♻️ تلگرام
🔰 https://t.me/+TTDEwsMDDrWGaJdJ
♻️ ایتا
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
♻️ سروش
🔰 http://sapp.ir/kheymegahevelayat
♻️ توییتر
🔰 https://twitter.com/kh_Velayat