eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
206 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_هفده چند روز بعد از دستگیری اون هفت نفر که وابست
طی اون مدتی که نسترن در خونه امن الف 1000 نگهداری میشد، بارها از مدیران درون مرزی و برون مرزی نهاد اطلاعاتی خودمون بخصوص حاج کاظم و حاج هادی مورد سوال و سرزنش قرار گرفتم که چرا نسترن و پیداش نمیکنید و کار جستجو به کجا رسیده! وَ شِماتَت میکردن من و تیمم و که نتونستید یه متهم و منتقل کنید به اداره! حتی به من تهمت های فراوانی زده شد، اما من اظهار بی اطلاعی میکردم. رییس هم به هیچ عنوان دُم به تله نمیداد، فقط به حاج هادی و حاج کاظم یک کلمه میگفت: « هادی جان، کاظم جان، شما نگران نباشید.. شماها برای سیستم ثابت شده اید.من اون نفری که نسترن و فراری داده پیدا میکنم.» طی اون مدت هروقت به موبایل نسترن پیامک می اومد، یا به ایمیل هایی که ازش داشتیم رصد میکردیم کد دریافت میشد، همه رو رمز گشایی میکردیم و تونستیم به سرنخ های مهمی دست پیدا کنیم که من بهش نمیپردازم. نسترن هم رفته رفته حالش بهتر میشد و از خط مرگ نجات پیدا کرد.. دو هفته بعد/ ساعت 1 بامداد/ منزل شخصی... با صدای زنگ موبایل کاریم از خواب بیدار شدم. ازروی میزی که کنار تخت خواب بود گوشی رو گرفتم و همونطور که دراز کشیده بودم چشمام و مالیدم تا با دقت بیشتری به صفحه نگاه کنم. نگاه به صفحه گوشی کردم دیدم شماره پرایوت هست. فهمیدم ادارمونه. جواب دادم: +سلام. بله. _سلام آقا عاکف. خوبی حاجی جان؟ عاصف هستم. +جانم داداش.. بگو. _آقا جسارتا ببخشید این وقت صبح زنگ زدم! راستش خواستم بگم که خانواده ی طرف حدود 20 دقیقه قبل با اداره تماس گرفتن. بچه ها خبرش و رسوندن به ما. +تماس از طرف کدوم یک از اعضای خانوادش بوده؟ _همسرش. +رفتار و گفتار اضافی داشت؟ _نه.. فقط نگران بوده و میگفت تورو خدا راهنماییمون کنید یا اینکه برامون یه کاری کنید. خانومش میگفت که الان 14 روز شده هیچ خبری نشده.. تا الآن پنج بار بهتون زنگ زدیم، به محل کارش هم زنگ زدیم، به هرجایی زنگ میزنیم اما کسی پاسخگوی سوالات ما نیست. +پس وارد مرحله جدید شدیم. _بله دقیقا. +حاج هادی رو در جریان بزار. _چشم. ضمنا اینم بهتون بگم که نسترن توسلی خیلی سر و صدا میکنه. اتاقش و گذاشته روی سرش. گفتم: +خب من چیکار کنم الان؟ _هیچچی.. دعا به جون ما کنید کفایت میکنه. + لطفا دیگه برای شلوغ کاری های متهمین با من مشورت نکن! اصلا توجه نکنید بهش... حالا حالاها موندگاره اون داخل.. کاری نداری؟ _نه. شما امری داری؟ +چرا دارم.. میری همین الآن از نماینده قوه قضاییه در اداره اداره مجوز میگیری برای شنود مکالمات خانواده دکتر عزتی. 24 ساعته مکالماتشون رصد بشه تا یک وقت دسته گل آب ندن. _چشم. فقط اعضایی که باید رصد و شنود بشن و میگید؟ +پدر وَ همسر دکتر عزتی. هم موبایل، وَ هم منزل شخصی. حله؟ _حله حاجی. +شما امری نداری داداش؟ _نه آقاعاکف.. + شبت خوش. قطع کردم، بعدش بلند شدم نشستم به این مرحله از پرونده کمی فکر کردم. خانومم بیدار شده بود،گفت: _محسن چیزی شده؟ +نه. فقط یه تماس کاری بوده که اصلا مهم نیست.. تو بهتری فاطمه جان؟ _سرم درد داره. +برم داروهاتو بیارم، وقت خوردن داروهات رسیده.. چنددقیقه دیگه خواهرت مهدیس داره میاد اینجا. _ساعت چنده؟ +1 صبح. _مهدیس میخواد الآن بیاد؟؟ !!!! کجا بوده تا این ساعت؟ +نترس.. با خانوادت بیرونن. تنها که نیست.. پدرت اون و میاره. مهدیش طفلک همیشه سرشب داخل خونه هست، بعد تو خیال میکنی این وقت صبح تنها بیرون می مونه؟ _چمیدونم والله. مخم دیگه کار نمیکنه. +نگران نباش. خواهرت عاقل تر از این حرفا هست. _خواهرت میترا رفت؟ +آره ساعت 12 شب پرواز داشت.. خواب بودی دیگه بیدارت نکرد. صورتت و بوسید و ساعت 10 و نیم از اینجا رفت فرودگاه. _ پس داره برمیگرده لبنان؟ +بله داره بر میگرده. _این داروها گیجم میکنه، هوش و حواس نمیزاره برام. +نگران نباش.. چیزی نیست. بلند شدم رفتم داروهای خانومم و آوردم دادم بهش. بعد از اینکه داروش و خورد، کمی نشست و باهم صحبت کردیم آرومش کردم و بهش دلداری دادم.. کم کم خوابید. بعدش رفتم روی تراس خونه نشستم و به حرفای عاصف وَ به مریضی همسرم فکر کردم.. نیم ساعت بعد خواهر خانومم زنگ زد به گوشیم گفت داخل خیابون جلوی درب خونه هست.. رفتم آیفون و زدم بعدش درب واحدمونم باز کردم چنددقیقه بعد با آسانسور رسید بالا. وقتی اومد دیدم یه چیزی شبیه یه جعبه هایی که هدیه میدن دستشه.. بعد از سلام و احوالپرسی مجددا داشتم میرفتم روی تراس خونه، دیدم میگه: _آقا محسن ماشینت دم درِ خونه بود درسته؟ +چطور؟ _بوده یا نه؟ +نمیدونم.. یادم نیست. _تو گفتی و منم باورم شد.. حالا بوده یا نه؟ +خیال کن بوده ! _ چرا نیاوردیش داخل پارکینگ؟ +قرار بود سریع برم اداره، اما کنسل شد. حالا میگی چی شده یا نه؟ _پس بیا.. این و بگیر.. روی ماشینت بود.