eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_هفتم تماس با معاونت سازمان انرژی اتمی برقرار شد...
گفت: _دقیق نمیدونم. چون متغیر هست! ولی این روزایی که دنبالش بودم معمولا یک ساعتی رو باهاش داخل ترافیک گیر میکردم. اینجا همش همینه. +خیل خب. حواست باشه گمش نکنی. ازش چشم برنمیداری. باید خودم و میرسوندم سمت اتوبان مورد نظر. چون ترافیک بود از خط ویژه استفاده کردم به هر نحوی بود خودم و رسوندم سمت اتوبانی که علی «حدید» مشغول تعقیب دکتر افشین عزتی بود. تماس گرفتم با خونه امن گفتم منو وصل کنن به خط آرمین. آرمین مسئول اقدامات فنی بود. ارتباط که برقرار شد بهش گفتم: « آرمین جان سلام. میخوام مختصات دقیق موقعیت حدید رو برای من بفرستی.» گفت: «به ایمیلتون بفرستم؟» گفتم: «آره.. فقط تا دو دقیقه دیگه فرصت داری. چون من اصلا زمان دارم. » تقریبا دو دقیقه گذشته بود که صدای گوشیم در اومد و فهمیدم ایمیل اومده. محدوده جغرافیایی رو چک کردم و تونستم موقعیت حدید رو پیدا کنم. چهل دقیقه ای رو با موتور باید از داخل ترافیک و بین ماشین ها میرفتم. تقریبا بیست دقیقه ای به مسیر مورد نظر ادامه دادم، که مجددا با آرمین موقعیت حدیدو چک کردم تا یه وقتی ترافیک باز نشده باشه و حدید و سوژه موقعیتشون عوض شده باشه. آرمین همون محدوده قبلی رو تایید کرد و منم به مسیر ادامه دادم، تا اینکه خداروشکر بعد از دقایقی رسیدم به موقعیتی که حدید اونجا بود.. رفتم روی خط حدید: +حدید. _جانم آقا عاکف. +سمت راستت و ببین. _بسم الله الرحمن الرحیم. چرا؟ مگه چیشده حاجی. +تا زمانی که با من کار میکنی، از گفتن کلمه «چرا» پرهیز کن! این عبارت حرامه! _چشم. الان میبینم. یعنی دارم میبینم. اما چیزی شده؟ کلاه و از روی سرم برداشتم، کمی دستم و آوردم بالا تا منو ببینه. معلوم بود هنگ کرد.. گفت: _حاجی دمت گرماااا. اینجایی که... چقدر بهت میاد موتور و کلاه. راستی نکنه خودت سایه ی من هستی؟ +من بیکار نیستم که بیام سایه ی تو بشم.. حواست به سوژه باشه. من حمایتت میکنم از پشت سر.. ممکنه یه جایی جدا بشیم از همدیگه. _باشه آقا عاکف، خیالت جمع، حواسم هست. + فکر کنم ترافیک داره باز میشه. برو دنبالش منم دارم میام. _حاجی، فکر کنم از پاقدم شما بوده. +برو انقدر مزه نریز. علی «حدید» رفت. منم پشت سرش رفتم اما فاصلم و باهاش حفظ میکردم. من از سمت راست اتوبان میرفتم، علی هم پشت سر دکتر عزتی در لاین سبقت اتوبان حرکت میکردن. روی موتور همش داشتم فکر میکردم و با خودم حلاجی میکردم چیکار کنم. کمی از مسیرو که رفتیم دکتر افشین عزتی از اتوبان خارج شد. خاطرم هست اون روز به طرز وحشتناکی آفتاب می تابید، به طوری که سرم داشت داخل کلاه میپُخت و خیس عرق شده بودم. احساس میکردم اون روز مغزم داره تبخیر میشه.. بعد از اینکه از اتوبان خارج شدیم، یه مسیر نسبتا طولانی رو رفتیم بعد وارد مجموعه شهری شدیم. دکتر عزتی یه جایی زد کنار و کیفی که درونش اون چندتا کاغذ و اسناد و مدارک سازمان اتمی رو درونش قرار داده بود گرفت و از ماشین پیاده شد، بعد به همراه خودش برد. زیر نظر گرفتمش ببینم داره کجا میره. دیدم رفت داخل یه فرشگاه! با خودم گفتم حالا وقتش هست که نقشه و اون کدی که نوشتم رو عملی کنم. این لحظات، مقدمه ی یک بازی بزرگ و فراموش نشدنی بود. تصمیم گرفتم نقشه رو عملی کنم تا اگر یک وقت عزتی خواست اسناد و بده به فائزه ملکی وَ اون هم بگیره از کشور خارج کنه پیش دستی کرده باشیم و سد محکمی بشیم برای این اتفاق! ما میتونستیم همینجا دکتر و دستگیر کنیم اما برنامه ای که من برای ضربه زدن به حریف داشتم همش به هم میخورد، چون من در این پرونده چندتا هدف داشتم. برای ما فساد اخلاقی دکترعزتی ثابت شده بود، به طوری که حتی در یکی از شنودهایی که بچه های 4412 داشتند، صحبت از سِروِ مشروبات الکلی و خوش گذرونی ها در یک مهمونی چندنفره هم شده بود. فقط مونده بود بحث اینکه چنین شخصیتی جاسوس هست یا نه! که اونم تا حدود زیادی ثابت شده بود وَ برای خودش یک پرونده ی سنگینی بود. ما میخواستیم آگاهش کنیم، اما دیدیم این آدم آگاهانه وَ از روی عمد داره این کارهارو انجام میده و اینطور نبود که خیلی اتفاقی و سهوی در دام افتاده باشه وَ ما بخوایم بریم از خطرِ سرویس های اطلاعاتی _ امنیتی بیگانه نجاتش بدیم. عزتی رفت داخل یک فروشگاه.. رفتم روی خط علی «حدید» گفتم: +حدید خوب دقت کن، چون فقط یک بار بهت میگم و توضیح میدم. همین الان فوری برو دم فروشگاه بایست، سوژه که اومد بیرون فقط و فقط یک کار میکنی.تاکید میکنم فقط و فقط یک کار. اونم اینکه کیف و از دست سوژه بگیر و فرار کن. ضمنا، وقتی کیف و زدی حق نداری سمت موتورت بری. چون من میخوام این آدم با پای پیاده بیفته دنبالت! همینطور که داشتم توضیح میدادم دیدم علی از موتورش پیاده شد و مشغول زیر نظر گرفتن درب ورودی_خروجی فروشگاه شد.. دستی به موهاش کشید و کمی دور و برش و زیر نظر گرفت.