eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
245 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_نهم یه لحظه بغض کردم.. مثل همین حالا که دارم برات
بعد از اینکه صدای بوق دستگاه ممتد شد، فهمیدم عقیق به شهادت رسید و از بین ما همسنگراش پر زده. اشکام میخواست جاری بشه؛ اما نباید میزاشتم جلوی دیگران این اتفاق بیفته. من فقط در روضه های اهلبیت به چشمام التماس میکردم تا یه کمی هم که شده برای اهلبیت و مصیبت هایی که تحمل کردند بباره. اما اینجا باید التماس چشمام میکردم تا نباره. نمیخواستم اشکام و حدید و سیدرضا و دیگر رفقام ببینن، چون ممکن بود در روحیشون اثر بگذاره. دلم به حال مظلومیت عقیق سوخت. بگذریم... رفتم یه کناری ایستادم و با فاصله به گلوی عقیق خیره شدم. خیلی ذهنم مشغول بود که چرا گلوش و گرفت، چرا زخمی نداره؟ و هزاران اما و اگرهای دیگه که به ذهنم می‌رسید. دکتر محسنی که از عوامل ما بود وَ در پوشش امور پزشکی کارهای اطلاعاتی می‌کرد اومد به سمتم روبروی من ایستاد دست گذاشت روی شونه هام، کمی نگام کرد.. آروم گفت: «عاکف جان بهت تسلیت میگم. یکی از بچه ها رو از دست دادیم.» چیزی نگفتم! پرستار ملحفه سفیدرو کشید روی بدن و صورت عقیق، بعد همه رفتند بیرون. من موندم و یار شهیدم. حدید اومد داخل اتاق، پرده هارو کشید رفت بیرون.. تنها که شدم رفتم سمت پیکرش اون پارچه سفید و برداشتم نگاش کردم. یه شهید جلوی چشام بود. نمیدونم لحظه آخر چی دید و به کی سلام داد، اما مطمئن بودم یکی از امامان معصوم و دید و بهش سلام داد و جان داد. خوش به سعادتش. شاید پنج دقیقه ای با همکار شهیدم حرف زدم تا دلم آروم بشه.. کمی چشام تر شد، پیشونیش و بوسیدم، ملحفه ی سفیدرو مجددا کشیدم روی صورتش.. اشکام و پاک کردم... خواستم برم بیرون که صدای بیسیمم در اومد: _ عاکف/ سعید یک. +بگو سعید یک. _حاج آقا اومدیم سمت آزادگان. سوژه داره میره سمت یه خیابونی. +ببین سعید یک، خوب گوش کن چی میگم. ازش چشم بر نمیداری. به هیچ عنوان نزدیک این آدم نشو. اون آدمی که دنبالشی به شدت حرفه ای هست. تو دنبالشی اما یه هویی میبینی پشت سرت ظاهر میشه. حواست باشه رکب نخوری پسرجان. _بله.. خیالتون جمع، حواسم هست. از اتاق زدم بیرون. به دکتر گفتم: «با اداره هماهنگ باش، نباید فعلا خانوادش چیزی بفهمن.. منم الان باید برم.» رفتم طبقه بالا پیش مرتضی که با تیم پزشکی داشتن روی افشین عزتی کار میکردن... وقتی رسیدم دیدم دختره به هوش اومده. عزتی هم علیرغم اینکه حالش برای دقایقی وخیم گزارش شد، اما خداروشکر بخاطر حضور به موقع عوامل پزشکی ما که در بیمارستان مستقر بودن نجات پیدا کرد. وقتی خیالم بابت دکترعزتی و فائزه ملکی جمع شد و گزارش دادن که هر دو زنده هستند، نفس راحتی کشیدم. تصمیم گرفتم بیمارستان و ترک کنم. برگشتم داخل پارکینگ سوار ماشین شدم.. به راننده گفتم بریم سمت خونه امن 4412. خانه امن 4412 /عصر همان روز/ ساعت 15 از تک تک بچه های مستقر در بیمارستان اعلام موقعیت و وضعیت دریافت کردم، که همه اعلام کردن «وضعیت عادیه.» بیسیم زدم به سعید یک: +سعید یک صدای منو داری آقاجون؟ _بله آقا. +چخبر؟ _داخل خونه هست. +سعید یک، اون آدم الآن شاخکاش به شدت حساس و تیز شده. پس حواست باشه سوخت نری مثل اون یکی رفیقمون. _چشم. +تمام. عاصف سنسنور زد وارد اتاقم شد. اومد جلوی میزم ایستاد. باحالت بُهت زده پرسید: _عاکف! چرا یه هویی اینطور شد. +نمیدونم عاصف عبدالزهراء !! نمیدونم چرا یه هو اینطور شد. فعلا داریم بررسی می‌کنیم. خیلی روز بدی بود. _بد ضربه ای خوردیم. +یه هویی معادله پیچید و ورق برگشت. اصلا نفهمیدیم عقیق گاف داد، یا...!! _نگران نباش. خدا بزرگه. ان شاءالله همه چیز همونطوری پیش میره که میخوایم. خودت و اذیت نکن. انقدر بی تابی نکن، عصبی نباش، الآن باید به فکر آرامش خودت باشی. +عاصف، حیف که مصلحت نیست اون مرده رو الآن دستگیرش کنیم، وگرنه به روح پدرشهیدم قسم، من دهن این مردناشناس و اون دختره رو، با این افشین عزتی آشغال و سرویس میکردم.. به هیچ کدومشون رحم نمیکردم. عه عه عه... موندم چرا یه هویی همه چیز رنگ عوض کرد. من تا نفهمم این از کجا فهمید عقیق دنبالشه بیخیال نمیشم. یه دونه محکم از شدت عصبانیت زدم روی میز گفتم: «عاصف، من این آدم و پیداش میکنم. مطمئن هستم عقیق آدمی نبود که گاف بده. عقیق از نفوذی های ایران در سیستم امنیتی یک کشور اروپایی بوده. تجربه ی بالایی داشته. سال ها در اونجا برای سیستم ما کار اطلاعاتی کرده و یک نمره منفی نگرفت، بعد اونوقت اینجا نتونست یه سوژه رو رهگیری کنه؟ من باید خیلی خر باشم باور کنم. به نظرم در این پرونده از همین حالا باگ «حفره امنیتی» داریم. یه جایی نشتی اطلاعات داریم که خبر داره از داخل به بیرون درز میکنه.» _من نمیخوام روی نظرت حرفی بزنم، چون تجربت بیشتر از منه. اما فکر نمیکنی بدبینی به داخل زود باشه؟ یه چیزی همیشه یادت باشه در کار اطلاعاتی باید همیشه به همه چیز بدبین و مشکوک باشی.