خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم دکتر گفت: _چشم. آروم باش تا بگم.. بیا جلوتر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد با شما صحبت کنه.»
گفتم: «وصلش کن.»
وصل شد جواب دادم:
+سلام... جانم فاطمه زهرا. بگو.
_سلام. خوبی محسن جان؟
+ممنونم. تو خوبی؟
_بله خوبم، خداروشکر. چرا موبایلت و جواب نمیدی؟ خیلی زنگ زدم، نگران شدم جواب ندادی.
+ببخشید. گوشی داخل کشوی میز کار بود !
_کجایی؟
+جایی هستم.
_باشه فهمیدم کجایی. نمیپرسم.
+چطور؟ چیزی شده؟
_کی میای خونه؟
+فعلا مشخص نیست.
_میخوام بدونم اگر نمیای برم خونه مادرت یا برم خونه مادرم.
+ساعت چنده؟
_وااا . مگه خودت ساعت نداری؟
4 تا ساعت داخل دفترم در خونه 4412 بود. به وقت آمریکا، سرزمین های اشغالی و عریستان و ایران. نگاه به ساعت مربوط به ایران کردم گفتم:
+ تا 11 احتمالا میام خونه. آماده باش امشب میریم بیرون.
_خب خسته ای تو. از صداتم مشخصه! باشه یه وقت دیگه میریم.
+نه خسته نیستم. حتما میریم. چون خودمم نیاز دارم برم اونجا.
_کجا؟
+همون جا.
_کهف الشهدا؟
+بله!
_پس داری حرکت میکنی خبر بده آماده بشم.
+چشم، خبرت میکنم... راستی ، به عمت سلام برسون.
_محسسسسسنننن.
+ببخشید. تسلیمم در مقابلت.
_خیلی به عمم گیر میدیاااا.
+خب برو راضیش کن بیاد زن پدر بزرگ من بشه دیگه.. هر دوتاشون تنها هستن. بعدشم، تو می دونی واسطه ازدواج شدن چقدر ثواب داره؟
خندید گفت:
_حالا تو نمیخواد ثواب کنی. اگر خیلی راست میگی مریم و همکارت آقای بهزادو به هم برسون، بقیه پیش کش.
خندیدم گفتم:
+ببین وروجک، بار آخرت باشه بهم تیکه میندازیا.. بعدشم، بهزاد که اوکی هست، شما برو رفیقت مریم خانوم «دختر حاج کاظم معاون کل تشکیلات ما» رو راضیش کن.
_آخه حاج کاظم میگه دخترم مریم داره فکر میکنه. از این طرف من به مریم میگم، اونم میگه من راضی ام، بابام داره کشش میده و توپ و میندازه توی زمین من. ما هم که آخر نفهمیدیم.
+ بهزاد و مریم جای خود، اما باید فکری به حال پدربزرگم و عمه ی تو بکنم فاطمه جان.. اینطور نمیشه.
_خب آخه به من و تو چه ربطی داره بالام جان. حالا یه سوال؟ محسن تو اینارو شوخی میکنی یا جدی میگی؟
+قضیه عمت با پدربزرگم !؟
_آره دیگه.
خندم گرفت گفتم:
+ راستش و بخوای، هم شوخی هم جدی.
_واقعا که...
خندم گرفت از حرفش، بحث و عوض کردم گفتم:
+تا نیم ساعت_ الی چهل دقیقه ی دیگه حرکت میکنم. فکر میکنم تا برسم جلوی خونه، همون حدود یازده شب بشه که گفتم. وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم بیا پایین. داری میای سوییچ ماشینت و بیار چون راننده که من و رسوند برمیگرده. باید با ماشین تو بریم.
_خیلی زرنگیا.
+خب نیار. پیاده میریم.
_اونوقت توی این هوا ؟؟!!
+آره.
_عجب !!! اونوقت چرا با ماشین تو نریم؟
+چون که اداره هست.. منم اداره نیستم.. ضمنا، اصلا امشب حوصله رانندگی کردن ندارم. با ماشین تو میریم. خودتم رانندگی میکنی. بحث هم نکن. تمام.
_محسن قطع نکنییااااا.. دارم حرف میزنم.
+من کی بدون خداحافظی قطع کردم؟
_قطع نکردی چون جراتش و نداری!!
از حاضر جوابی خانومم خندم گرفت، گفتم:
+باشه.. تو راست میگی! حالا بگو چی میخواستی بگی؟
_شرط داره.
+بازشروع شد. میگی چیشده یا نه؟ کار دارم.
_بله میگم.. امشب بعد از کهف الشهداء بریم خونه عمو کاظم. زینب خانوم گفته امشب اگر آقاعاکف اومد خونه، حتما بیاید سمت ما. چون نوه هاش اومدن، تا ساعت یک_دو بیدارن.
+ بهت قول نمیدم، ولی اگر حوصله داشتم چشم میریم. بعدشم معظم لَه، شما خسیس نبودیاااا. قبلا یه خرده دست و دل بازتر بودی ماشینت و میاوردی.
_درس پس میدیم حضرت آقا. کمال همنشین در من اثر کرد.
+باشه..سلام به عمت برسون. بگو پدربزرگم عاشقشه. خداحافظ.
_محسسسنننننن.... به هر حال روت و کم میکنم. خداحافظ.
قطع کردم و داشتم همینطور غذا میخوردم دیدم عاصف دست انداخته زیر سرش و روی مبل نشسته؛ زُل زده داره نگام میکنه. گفتم:
+چیه؟ چپ چپ نگاه میکنی؟
همینطور که نگام میکرد، به آرومی گفت:
_خداییش خانومت خیلی صبوره که تحملت میکنه. نمیدونم چرا جدیدا انقدر زن ذلیل شدی عاکف. چندبارم بهت گفتم بیا بریم بیرون، پیچوندی من و. بعدا باخانومت توی بازار میدیدمت.
+ سر جدت تو یکی دیگه به ما نتازون. الآنم بلند شو.. آفرین گلم.. بلند شو برو کم کم ماشین و آماده کن. چون خودت باید من و برسونی. چون ماشینم هست اداره.
_عاکف؟
+جانم. بگو.. اینجوری و با این لحن میگی عاکف عاشقت میشم..دلم میریزه ! معلومه یه چیز مهمی رو میخوای بگی گلم.
خندیدو بلند شد اومد سمت میز کارم، خم شد دستاش و انداخت روی میز، کمی نگام کرد، خیلی آروم گفت:
_یه لحظه خوب گوش کن چی میگم.. بعدش نظرت و بگو !
+بگو ببینم چی میخوای بگی؟
_راستش من به اون خونه ای که امروز فائزه ملکی با اون مَرد ناشناس رفتند داخلش مشکوکم.