eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.8هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم دکتر گفت: _چشم. آروم باش تا بگم.. بیا جلوتر
خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد با شما صحبت کنه.» گفتم: «وصلش کن.» وصل شد جواب دادم: +سلام... جانم فاطمه زهرا. بگو. _سلام. خوبی محسن جان؟ +ممنونم. تو خوبی؟ _بله خوبم، خداروشکر. چرا موبایلت و جواب نمیدی؟ خیلی زنگ زدم، نگران شدم جواب ندادی. +ببخشید. گوشی داخل کشوی میز کار بود ! _کجایی؟ +جایی هستم. _باشه فهمیدم کجایی. نمیپرسم. +چطور؟ چیزی شده؟ _کی میای خونه؟ +فعلا مشخص نیست. _میخوام بدونم اگر نمیای برم خونه مادرت یا برم خونه مادرم. +ساعت چنده؟ _وااا . مگه خودت ساعت نداری؟ 4 تا ساعت داخل دفترم در خونه 4412 بود. به وقت آمریکا، سرزمین های اشغالی و عریستان و ایران. نگاه به ساعت مربوط به ایران کردم گفتم: + تا 11 احتمالا میام خونه. آماده باش امشب میریم بیرون. _خب خسته ای تو. از صداتم مشخصه! باشه یه وقت دیگه میریم. +نه خسته نیستم. حتما میریم. چون خودمم نیاز دارم برم اونجا. _کجا؟ +همون جا. _کهف الشهدا؟ +بله! _پس داری حرکت میکنی خبر بده آماده بشم. +چشم، خبرت میکنم... راستی ، به عمت سلام برسون. _محسسسسسنننن. +ببخشید. تسلیمم در مقابلت. _خیلی به عمم گیر میدیاااا. +خب برو راضیش کن بیاد زن پدر بزرگ من بشه دیگه.. هر دوتاشون تنها هستن. بعدشم، تو می دونی واسطه ازدواج شدن چقدر ثواب داره؟ خندید گفت: _حالا تو نمیخواد ثواب کنی. اگر خیلی راست میگی مریم و همکارت آقای بهزادو به هم برسون، بقیه پیش کش. خندیدم گفتم: +ببین وروجک، بار آخرت باشه بهم تیکه میندازیا.. بعدشم، بهزاد که اوکی هست، شما برو رفیقت مریم خانوم «دختر حاج کاظم معاون کل تشکیلات ما» رو راضیش کن. _آخه حاج کاظم میگه دخترم مریم داره فکر میکنه. از این طرف من به مریم میگم، اونم میگه من راضی ام، بابام داره کشش میده و توپ و میندازه توی زمین من. ما هم که آخر نفهمیدیم. + بهزاد و مریم جای خود، اما باید فکری به حال پدربزرگم و عمه ی تو بکنم فاطمه جان.. اینطور نمیشه. _خب آخه به من و تو چه ربطی داره بالام جان. حالا یه سوال؟ محسن تو اینارو شوخی میکنی یا جدی میگی؟ +قضیه عمت با پدربزرگم !؟ _آره دیگه. خندم گرفت گفتم: + راستش و بخوای، هم شوخی هم جدی. _واقعا که... خندم گرفت از حرفش، بحث و عوض کردم گفتم: +تا نیم ساعت_ الی چهل دقیقه ی دیگه حرکت میکنم. فکر میکنم تا برسم جلوی خونه، همون حدود یازده شب بشه که گفتم. وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم بیا پایین. داری میای سوییچ ماشینت و بیار چون راننده که من و رسوند برمیگرده. باید با ماشین تو بریم. _خیلی زرنگیا. +خب نیار. پیاده میریم. _اونوقت توی این هوا ؟؟!! +آره. _عجب !!! اونوقت چرا با ماشین تو نریم؟ +چون که اداره هست.. منم اداره نیستم.. ضمنا، اصلا امشب حوصله رانندگی کردن ندارم. با ماشین تو میریم. خودتم رانندگی میکنی. بحث هم نکن. تمام. _محسن قطع نکنییااااا.. دارم حرف میزنم. +من کی بدون خداحافظی قطع کردم؟ _قطع نکردی چون جراتش و نداری!! از حاضر جوابی خانومم خندم گرفت، گفتم: +باشه.. تو راست میگی!  حالا بگو چی میخواستی بگی؟ _شرط داره. +بازشروع شد. میگی چیشده یا نه؟ کار دارم. _بله میگم.. امشب بعد از کهف الشهداء بریم خونه عمو کاظم. زینب خانوم گفته امشب اگر آقاعاکف اومد خونه، حتما بیاید سمت ما. چون نوه هاش اومدن، تا ساعت یک_دو بیدارن. + بهت قول نمیدم، ولی اگر حوصله داشتم چشم میریم. بعدشم معظم لَه، شما خسیس نبودیاااا. قبلا یه خرده دست و دل بازتر بودی ماشینت و میاوردی. _درس پس میدیم حضرت آقا. کمال همنشین در من اثر کرد. +باشه..سلام به عمت برسون. بگو پدربزرگم عاشقشه. خداحافظ. _محسسسنننننن.... به هر حال روت و کم میکنم. خداحافظ. قطع کردم و داشتم همینطور غذا میخوردم دیدم عاصف دست انداخته زیر سرش و روی مبل نشسته؛ زُل زده داره نگام میکنه. گفتم: +چیه؟ چپ چپ نگاه میکنی؟ همینطور که نگام میکرد، به آرومی گفت: _خداییش خانومت خیلی صبوره که تحملت میکنه. نمیدونم چرا جدیدا انقدر زن ذلیل شدی عاکف. چندبارم بهت گفتم بیا بریم بیرون، پیچوندی من و. بعدا باخانومت توی بازار میدیدمت. + سر جدت تو یکی دیگه به ما نتازون. الآنم بلند شو.. آفرین گلم.. بلند شو برو کم کم ماشین و آماده کن. چون خودت باید من و برسونی. چون ماشینم هست اداره. _عاکف؟ +جانم. بگو.. اینجوری و با این لحن میگی عاکف عاشقت میشم..دلم میریزه ! معلومه یه چیز مهمی رو میخوای بگی گلم. خندیدو بلند شد اومد سمت میز کارم، خم شد دستاش و انداخت روی میز، کمی نگام کرد، خیلی آروم گفت: _یه لحظه خوب گوش کن چی میگم.. بعدش نظرت و بگو ! +بگو ببینم چی میخوای بگی؟ _راستش من به اون خونه ای که امروز فائزه ملکی با اون مَرد ناشناس رفتند داخلش مشکوکم.