eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شانزدهم یه مقدار از متن اون استعلامی که پناهی برام فرست
تلفن دفتر زنگ خورد شماره رو نگاه کردم دیدم از اتاق بهزاد هست.. گوشی رو گرفتم، جواب دادم: +سلام.. جانم بهزاد. بگو! _ سلام آقا عاکف، قضیه کافه رو پیگیری کردم. ان شاءالله دستور شما کامل انجام میشه و عوامل انتظامی با دستور مراجع قضایی اونجارو پلمپ میکنن. اما مطلب بعدی اینکه زمان زیادی ندارید برای جلسه با معاون حفاظت و امنیت سازمان اتمی. گفتم یادآوری کنم که برسید به اون خونه. چون الان دفتر یکی از همکارا بودم دوربین های سطح شهر و چک میکردیم، خیابونای منتهی به محل ملاقاتتون یه مقدار ترافیک هست. +ممنونم جهت یادآوری. به عاصف بگو آماده بشه بریم. به راننده هم خبر بده بگو فوری بره ماشین و روشن کنه. _چشم. فقط بر میگردید مجددا ؟ +تازمانی که با من کار میکنی این چیزارو دیگه ازم نپرس. رفت من با خودمه برگشتم با خداست. _چشم. تماس قطع شد، بعد از اون هم دو تا تماس دیگه داشتم که باید پیگیری می کردم. عاصف هم رسید و پشت درب اتاق منتظرم بود. بلند شدم وسیله هام و جمع کردم رفتم بیرون از اتاقم. با عاصف رفتیم پارکینگ اداره سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خونه امنی که قرار بود معاونت امنیت سازمان انرژی اتمی بیاد تا باهم ملاقاتی داشته باشیم و در مورد یک موضوع بسیار مهم صحبت کنیم. ساعت 10:40 دقیقه شده بود اما به خاطر ترافیک نتونستیم طبق تایم مقرر به محل قرار در یکی از خانه های امن برسیم. ترافیک وحشتناکی بود. به عاصف گفتم: « زنگ بزن به بهزاد، بهش بگو به اون برادری که توی ساختمون امن مستقر هست بگه اگر معاون امنیت سازمان اتمی اومده ، اجازه ورود بهش داده بشه تا بره داخل. بگو ازش یه پذیرایی هم کنن تا ما برسیم. » عاصف داشت زنگ میزد که منم از فرصت استفاده کردم تا برسیم یه چرتی داخل ماشین بزنم. نیم ساعت بعد رسیدیم به محل قرار. ساعت شده بود یازده و دَه دقیقه صبح. وقتی رسیدیم فوری با ماشین رفتیم داخل حیاط خونه امن، بلافاصله با عاصف از ماشین پیاده شدیم.. ظاهرا معاون امنیت سازمان انرژی اتمی رسیده بود و بچه های ما هم اون و همراهانش و راه داده بودن داخل..چون دم خونه امن دوتا ماشین شیشه دودی پلاک سیاسی دیده بودم. با عاصف از پله ها رفتیم بالا و یکی از بچه ها درب و باز کرد رفتیم داخل هال پذیرایی خونه. چشمم که به معاون امنیت سازمان اتمی افتاد، رفتم جلو بهش دست دادم، سلام علیک گرمی کردیم و خوش و بشی کوتاه بینمون رد و بدل شد بعد نشستیم. بچه ها چای و میوه آوردن بعد اتاقِ جلسه رو محافظ و راننده معاونت امنیت سازمان اتمی ترک کردند تا به جلسمون برسیم. بچه های ما هم اتاق و ترک کردند، دیگه من موندم و عاصف و اون مهمون. سر صحبت کم کم باز شد. گفتم: +جناب حاج رضا کاظمی ببخشید، شرمندتونم که نتونستم سروقت برسم اینجا.. خیلی روی تایم حساسم وَ از بدقولی به شدت بیزارم، برای همین ادب وَ وظیفه اخلاقی من، حکم میکنه ازتون عذر خواهی کنم بابت این تاخیر. _نه آقا این چه حرفیه.. پیش میاد. +این ترافیکای تهران به هیچ قرار و ملاقاتی رحم نمیکنه. از خط ویژه هم استفاده کردیم اما بازم به دلیل عدم خط ویژه در بعضی خیابونا باعث شد این اتفاق بیفته. به هرحال بازم عذرخواهی میکنم. _زنده باشید جناب سلیمانی. من درخدمتم. اومدم ببینم امرتون چیه. +خدا حفظتون کنه. گفتم: +راستش میخوام درمورد موضوعی صحبت کنم که شما رو بابت اون خواستیم تا تشریف بیارید اینجا. فنجون چای و گذاشت روی میز، کمی خودش رو جمع و جور کرد، روی صندلی جابجا شد، گلویی صاف کرد... مستقیم رفتم سر اصل مطلب بهش گفتم: +حقیقت امر اینه که دیشب یه خبری برامون اومد مبنی بر اینکه یکی از کارمندان سازمان انرژی اتمی کشور، با یه خانومی توسط عوامل یک کلانتری در یکی از مناطق تهران دستگیر شدن، اینکه ما از شما دعوت کردیم تشریف بیارید اینجا دلیلش این بود. بنده خودم تعمدا نخواستم بیام سازمان شما، که شما بیاید اینجا تا در فضایی دوستانه تر خلوت کنیم و نکاتی رو خدمتتون عرض کنم و بشینیم مفصل حرف بزنیم. _بسیارعالی. هر سوالی دارید من برای پاسخگویی آماده ام. تاملی کردم، گفتم: +خواستم بدونم وضعیت دانشمندان و کارمندان سازمان درحال حاضر چطوره؟ شما موارد و به اداره ما گزارش میکنید یا نه؟ میزان ارتباطات چطوره! چون بنده چندوقتی هست که به بخش معاونت ضدنفوذ (ضدجاسوسی) و ضدتروریسم منتقل شدم تا حالا دریافتی قابل توجهی از شما نداشتیم. یه سری موارد و خودمون اشراف داریم که خب بحثش جداست. اما یه سری مسائل و باید شما یا همکارانتون بهمون برسونید، بخاطر همین میخوام یه وضعیت کلی رو به طور شفاهی در اختیار من قرار بدید. _بله چشم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه! نمیدونم چرا بهش شک داشتم. عحیب بود! رفتارش! نحوه حرف زدنش! نگاهش... داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!! یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه، فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم: «چند لحظه بمون پشت خط...» منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و. وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم: +احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟ _بله حاجی! +برو دنبالش ببین کجا میره! _شما نمیای؟ من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!! به احد گفتم: +برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم. تلفن و قطع کردم... اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م! یادمه اون روز خیلی ترافیک بود و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت: _آقا عاکف سلام +وعلیکم! بگو آقاجان! _داریم از تهران خارج میشیم. +به سمتِ؟ _قم! +نیازی نیست، برگرد! _چشم. وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم: +بله! _سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم. +سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟ _از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور! +حاج آقا سیف الان اداره هست؟ _بله! +حاج کاظم چطور؟ _نمیدونم! +تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟ سکوت کرد... بهش گفتم: «قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.» کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد... به بهزاد  زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت. در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون! حاجی اومد روی خط !! _ سلام عاکف خان. +سلام آقا ! ارادتمندم! _کجایی؟ +اومدم منزل! _فورا برگرد بیا اداره! +چشم. اتفاقی افتاده؟ _بیا فوری. +خیره ان شاءالله! _خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟ +راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ بر میگردم اداره! _میبنمت! یاعلی. رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره! خواستم وارد اداره بشم که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!  شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم... در بسته شد و نرفتن بیرون! پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم! گفت: «ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.» لبخند و چشمکی نثارم کرد و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند. با خودم گفتم: «خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.» سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف. هماهنگ شد رفتم داخل! وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود که بدون هیچ مقدمه ای گفت: _ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو. +چشم. _آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟ یاد حرف حاجی افتادم که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم. دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه: _عاکف خان حواست کجاست؟ +ببخشید... درخدمتم _میگم آماده ای؟ +بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟ _بله، همین نیم ساعت قبل خوندم. +پرونده در مراحل حساسی هست! _بله ممنون از تذکرتون! +قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش... حرفم و قطع کرد گفت: _نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و سرزدن به بعضی پایگاه های امنیتی اطلاعاتی ما در عراق و سوریه، وَ همچنین لبنان بری!