eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
6.7هزار ویدیو
245 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاهم عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس
اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِی غیب شد. باخودم گفتم حتما رفته داخل ماشین و منتظر هست. رفتم پارکینگ اما فقط سیدرضا رو دیدم که پشت فرمون نشسته. بهش گفتم: +عاصف کجاست؟ _ندیدمش. مگه باهم نبودید؟ توجهی به حرفش نکردم.. گوشیم و از جیبم در آوردم زنگ زدم بهش اما دیدم رد تماس میده. دو بار دیگه زنگ زدم بازم رد تماس داد. به سیدرضا گفتم: « با موبایلت عاصف و بگیر. » اونم زنگ زد، اما عاصف جواب نداد. بیخیال شدم. سوار ماشین شدم و از مرکز اصلی سازمان اتمی کشور زدیم بیرون. بیسیم زدم به حدید: +حدید حدید/عاکف... _حاجی درخدمتم. +موقعیت؟ _مشرف به ورودی و خروجیِ محل کار سوژه. +خودروی مِگان سفید رنگ که الان اومد بیرون دیدی؟ _بله اومد بیرون داره میره. برم دنبالش؟ دستم و از شیشه ماشین آوردم بیرون.. گفتم: +التماس دعا داریم. _عه شما بودید؟ +نه..دایی جان ناپلوئونی بودن. _مخلصیم حاجییی. +حواست به همه ی موارد باشه. احتمالا یکی دو ساعت دیگه میاد بیرون! خداقوت. یاعلی. رفتیم سمت اداره..در مسیر اداره، فقط به اتفاقات پیش اومده و گافی بدی که عاصف داده بود فکر میکردم. نزدیک اداره بودیم که به عاصف پیام دادم: « تا نیم ساعت دیگه اگر اومدی دفتر که اومدی. نیومدی برای همیشه چشمم و به روت میبندم و گزارشت و مینویسم بعدش مستقیما میدم دست حاج هادی. » پیام داد: «برو هرکاری که دلت میخواد بکن. منم گزارشت و دادم بعدا میفهمی.» وقتی رسیدیم اداره فوری رفتم دفتر.. از تلفن دفتر اداره که یه خط ناشناس بود زنگ زدم به خط کاری عاصف عبدالزهراء. اونم مجبور بود چون خط کاریش زنگ میخوره جواب بده. وقتی جواب داد گفتم: +کجایی؟؟ _سر قبر خودم نشستم. +بگو منم بیام. خرما هم میارم. _لازم نکرده. +هرجایی هستی بگیر بیا اداره کلی کار داریم. تمومش کن این بچه بازیارو! _آقا من گه خوردم اومدم داخل این سیستم، حالا خوبه؟ میشه ولم کنید؟ آی اونایی که دارید میشنوید صدای من و! آقاجون من غلط کردم اومدم. میخوام از این سیستم برم.. خسته شدم.. نمیتونم تحمل کنم وقتی دارم هر شبانه روز برای امنیت ملی، برای امنیت این مردم و نظام جون میکنم و سگ دو میزنم، حتی هر سه ماه هم نمیرم مادرم و که مریضه ببینم، اونوقت همکارم، برادرم، الگوم، رفیق بچگیام، کسی که برام محترمه بیاد منو بگیره زیر مشت و لگد... دیدم عاصف بدجور به هم ریخته و کنتورش قاطی کرده، تماس و قطع کردم و گوشی رو انداختم روی میز. یه برگه مرخصی ساعتی پر کردم زدم بیرون از اداره. نزدیک اداره یه پارک داشت که رفتم اونجا نشستم..با این که یکساعت و خرده ای از اتفاقات سازمان اتمی گذشته بود اما همچنان بدنم و سرم خیس عرق بود. نسیم خنکی به صورتم میخورد و لذت میبردم. به شدت خسته و خمار بودم. از بس فشار جسمی و روحی رو متحمل شده بودم، دلم میخواست داخل همون پارک روی صندلی بگیرم بخوابم. نشستم فکر کردم که برای موضوع عاصف چیکار کنم.. زنگ زدم به خانومم. چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام محسن. خوبی؟ +سلام. ممنونم. تو چطوری؟ _خداروشکر.. خوبم! کجایی؟ +یه جایی نزدیک اداره. فاطمه زهرا، میخوام حتما ببینمت. نیاز دارم به اینکه یه کم باهم دیگه باشیم. _چشم عزیزم. میخوای من بیام؟ بگو کجایی الان سریع خودم و میرسونم بهت. +نمیدونم. یه کم صبر کن بهت خبر میدم. _وا. مگه نمیگی ببینیم هم و !؟ دیگه ببینم چی میشه و بهت خبر میدم چه داستانیه؟! +نمیدونم فاطمه! اصلا مخم کار نمیکنه الآن! یا باید خودم بیام خونه، یا باید هماهنگ کنم بیای دفترم اداره. یا باید با رییسمون هماهنگ کنم بیای یکی از خونه های امن چنددقیقه هم و ببینیم. از طرفی نمیخوام بیای ادارمون. خوشم نمیاد بیای محل کارم. اصلا گیج شدم! _باشه. هر جور صلاح میدونی. +میشه یه کم حرف بزنی با من تا شارژم کنی؟ خندید و گفت: _آره عزیزم. چرا نمیشه! اما قبلش یه سوال ازت بپرسم راستش و میگی؟ +فاطمه زهرا؟ _ببین محسن، من میدونم الان چی میخوای بگی.. میخوای بگی من کی بهت دروغ گفتم. من میدونم تو راستگوترین مرد روی زمینی، اما گاهی حقیقت رو به من نمیگی که چت میشه و چرا انقدر به هم میریزی! این به این معنا نیست که دروغ میگی، نه اصلا اینطور نیست قربونت برم. منظورم اینه با من حرف نمیزنی و اصل موضوع رو نمیگی. تو برای همه گوش شنوایی اما هیچ وقت خودت نخواستی که یکی حرفات و بشنوه. من باید شبا از کابوسایی که میبینی.. تا این و گفت یه تکونی خوردم؛ حرفش و قطع کردم گفتم: +فاطمه من زنگ زدم حالم خوب بشه. الانم با تو صحبت میکنم خوبم. نیازی نیست همه چیزارو بهت بگم. بگذریم. _باشه شوهر زورگوی من. همین دیکتاتور بازیات هست که منو عاشق تو کرده. من الآن هرچی بگم تو حرف خودت و میزنی. + فاطمه، ناهار چی درست کردی؟ _تو که معلوم نیست بیای خونه ! منم گفتم که امروز با دوستم برم بیرون!
هدایت شده از عاکف سلیمانی
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم: «الان که گوشی تو دست دختره‌ست و داره عکس عقیق و میبینه، بلند شو برو داخل آشپزخونه، یه بسته سیگار وینستون لایت گذاشتم توی کابینت آشپزخونه. یه نخ بگیر برو روی تراس بشین و شروع کن به سیگار کشیدن. فقط حواست باشه آبروی ما و خودت و نبری و چُس دود بازی در نیاری. عین یه آدم جنتلمن و با کلاس دود کن.» کاری که گفتم و عاصف رفت انجام داد... دختره بهش گفت: _کجا میری عزیزم؟ +میرم روی تراس سیگار بکشم. تو بمون داخل. بیرون نیا سردت میشه رستا جان. لحظات حساسی بود. به خانوم میرزا محمدی گفتم: «زوم کن روی دختره. روی مانیتور شماره 2 هم تصویر کامل فضا رو بده.» عاصف اومده بود روی بالکن. خانوم میرزا محمدی زوم کرد روی دختره. دیدم گوشی خودش و درآورد و همزمان داره با گوشی عاصف هم کار میکنه. فورا رفتم با مسعود تماس گرفتم گفتم «تموم خروجی های گوشی سیدعاصف و کنترل کن و بهم خبر بده.» همزمان نگاهم به مانیتور هم بود. رفتم روی خط عاصف گفتم: «چه خبرته؟ گفتم عین آدم جنتلمن سیگار بکش. نگفتم فرت و فرت دود کن که. سیگار و تموم نکن. آرام باش. هروقت گفتم برو داخل. الان بمون آروم آروم سیگار بکش.» ظاهرا دختره داشت عکس عقیق و به گوشی خودش send میکرد. پازل‌ها داشت یکی یکی تکمیل میشد و شک نداشتم این دختره یک هست. دیدم فورا با پایین بلوزش، صفحه لمسی گوشی و عاصف داره پاک میکنه تا اثری از رد انگشتاش نمونه. بعدش گوشی خودشم گذاشت توی جیبش. یه گوشی هم که خط ارتباطیش با عاصف بود و توی بررسی‌ها دیدیم فقط به عاصف زنگ میزنه و باهاش ارتباط داره هم روی میز بود تا عاصف شک نکنه. رفتم روی خط عاصف گفتم: «برو داخل. الان بهت زنگ میزنم. رفتی داخل باهاش حرف بزن. صحبت و ببر سمت ازدواج و مسائل کاریت. تا چنددقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و بزار روی آیفون بزار دختره صدای صحبت من و تو رو بشنوه. بهش بگو همکارتم. بزار بدونه.» عاصف گلویی صاف کرد، یعنی فهمیدم. عاصف از روی تراس برگشت داخل. وقتی نشست شروع کرد درمورد ازدواجشون با دختره به صحبت کردن. پنج دقیقه شد و زنگ زدم به عاصف. چندتا بوق خورد و جواب داد. گفتم: +سلااااام داداش. خوبی؟ سلامتی ان شاءالله. _به به...سلاااام داداش عاکف. خوبی؟ چه خبر؟ وقتی عاصف گفت «عاکف»، داشتم از مانیتور دختره‌رو میدیدم، دختره چشماش گرد شد. زل زد به عاصف. گفتم: +معلومه کجایی؟ امروز نبودی اداره؟ _راستش یه کم درگیرم. سرم شلوغه. +الآن کجایی؟ _تهرانم. اومدم لواسون ویلای خودم. خانواده‌م از شهرستان اومدن آوردمشون اینجا. +عجب نامردی هستی. حاجی و حاج خانوم اومدن اونجا، بعد تو به من نگفتی... از پشت خط شنیدم دختره به عاصف گفت کیه؟ که عاصف هم گفت همکارمه. دختره گفت خب بزاربیاد اینجا. عاصف بهم گفت: _خب داداش، من درخدمتم... +هیچچی. فقط زنگ زدم حالتو بپرسم. حالا ان شاءالله سرفرصت میبینمت. _باشه حاجی. مخلصم. +فعلا. قطع کردیم. منتظر واکنش دختره موندم. به عاصف گفت: _چه صدای بم و نسبتا خشنی داره. عاصف گفت: +گاهی صداش نازک میشه. _یعنی چی؟ +نمیدونم. این دوستم آدم عجیب غریبی هست. _آخ نمیدونی من چقدر دوست دارم همکارات و ببینم. با اینکه میترسم ازشون، اما ازشون خوشمم میاد. احساس می‌کنم اینی هم که الان باهاش حرف زدی مثل دوستت که الان فلسطین هست آدم مهمیه، درسته؟ +حالا کم کم میبینیشون. آره، اینم یه سر داره هزار سودا. همیشه اینور اونور میفرستنش. دختره بحث و عوض کرد و به عاصف گفت: _نمیخوای بهم شام بدی؟ +چشم عزیزم. بهت شامم میدم. رفتم روی خط عاصف گفتم: «تماس بگیر با علی. سفارشتون و بهش بگو.» عاصف تماس گرفت باعلی و سفارش غذا داد. علی هم تماس گرفت با نزدیک ترین رستوران منطقه ای که درونش مستقر بودیم، تا برای عاصف و دختره، خودش وَ من و خانوم میرزامحمدی و حسن و خانوم شاکری و حاج احمد سفارش شام بده. بیسیم زدم به علی: +علی جون صدای من و داری؟ عاکفم! _جانم حاجی؟ +به نظرم با مهدی هماهنگ باش، بره غذارو بگیر و با موتور بیاد سمت محل ما. _دریافت شد. +تمام. 45 دقیقه بعد وقتی مهدی با موتوری که پشتش اسنپ فود نوشته شده بود رسید؛ اول اومد سمت وَنِ ما. یادمه در همون حین، برای لحظاتی به دلیل یک سری مشکلات و اختلال‌ها، نتونستیم درست و درمون شنود کنیم. منم برای اینکه وقت تلف نشه، وقتی مهدی اومد داخل ماشین... بهش گفتم: +مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرومون. فقط حواست باشه حرکت اضافه‌ای جلوی آیفون تصویری نداشته باشی، چون ممکنه زیر نظر سوژه اصلیمون قرار بگیری از پشت آیفون. به همکارمون یه اشاره ریز بزن، تا داخل بسته‌ای که غذا رو آوردی چک کنه. _چشم. یادداشت و نوشتم و دادم بهش. مهدی غذای ما رو داد و رفت به سمت درب ویلایی که عاصف و سوژه اونجا مستقر بودند.