eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
206 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_یکم بعد از تماس عاصف با من یکی درب اتاقم و زد... د
سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز کردن رفتارهای عزتی و پیامک های اون بودم. از عزتی جز همین مسائل مشکوک اخلاقی چیزی در دست نداشتیم، به اضافه 3 روز اضافه موندن در اتریش پس از اتمام ماموریتش! همهٔ اینها میتونست یک پرونده باشه، اما کافی نبود. بیسم و روشن کرم رفتم روی خط3200: + 3200/عاکف. صدایی نیومد. چندبار شاسی بیسیم و فشار دادم و هوا براش فرستادم که اگر میتونه جواب بده اما خبری نشد. دوباره پیجش کردم: +3200/عاکف! خانومِ 3200 اگر صدای من و دارید جواب بدید. _سلام. بله بفرمایید. +هوشیاری؟ _بله قربان. +پس چرا دیر جواب میدی؟ اعلام موقعیت کن؟ _جلوی هتل، درون ماشین نشستم. +اعلام وضعیت؟ _رفت و آمد مشکوکی دیده نشده! همچنان منتظرم. +باشه.. مواظب خودتون باشید.. از این به بعد یه کم زودتر جواب بدید بیسیمتون و ! _ببخشید یه لحظه خوابم گرفته بود رفتم بیرون از ماشین دست و صورتم و آب بزنم. +عیبی نداره. کاری بود بیسیم بزنید. تمام. _دریافت شد. تمام. به حدید بیسیم نزدم. به راننده گفتم منو ببره سمت موقعیتی که حدید قرار داشت. بین راه صبحونه هم گرفتم و رفتیم. وقتی رسیدیم، به راننده گفتم جلوتر از ماشین علی (حدید) پارک کنه. زنگ زدم به علی چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام آقا عاکف. +سلام علی. خوبی؟ یه سمند سورِن مشکی که الان اومد 20 متر جلوتر از ماشین تو ایستاده، منو سیدرضا هستیم.. خیلی فوری از ماشینت پیاده شو بیا داخل ماشین ما. _چشم. الان میام. چندثانیه بعدش رسید، اومد داخل ماشین روی صندلی عقب نشست. سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم. ازش پرسیدم: +چه خبر؟ _ حاجی فعلا که خاصی نیست. اما دیشب چندباری عزتی درب خونش و باز کرد اومد بیرون داخل کوچه رو نگاه کرد، بعدشم دوباره رفت داخل درو بست. +عجب! چرا؟ _نمیدونم والله. +چندبار این کار و کرد؟ _دوباری که درو باز کرد اومد توی خیابون و دید و برگشت. البته یک بارهم فقط در و باز کرد به بیرون نگاهی انداخت بعد در و بست رفت داخل. +نکنه متوجه حضورت شده؟ _نه آقا. بعید میدونم متوجه شده باشه. ما تا الآن بهش اونقدر نزدیک نشدیم که احساس خطر کنه. من گاف ندادم تا الآن. بعد از توضیحات علی «حدید» باخودم گفتم شاید منتظر بوده کسی بیاد. لحظاتی به فکر فرو رفتم. بعدش موبایلم و گرفتم زنگ زدم به مهران. مخاطبان محترم ؛ میخوام خیلی کوتاه مهران و براتون معرفی کنم. مهران 30 سال سنش بود و یکی از بچه های سیستم ما در اداره مرکزی بود که اون و انتخاب کردم برای شنود مکالمات و تمامیِ خطوط ارتباطی افشین عزتی. البته انتخاب آقا مهران قرار بود تا یک مقطع وَ بازه ی زمانی خاصی باشه... وقتی تلفن و جواب داد گفتم: +سلام مهران.. عاکفم.. خوبی داداش. _سلام آقا عاکف. بفرمایید. +مهران بهم بگو که از دیشب تا الآن با تلفن دکتر عزتی تماسی گرفته شده یا نه؟ _بله، هم تماس داشته، هم پیامک داشته؟ +چندنفر بودن؟ چه کسانی بودن؟ _ فقط یک نفر بوده. فائزه ملکی بهش زنگ زده و گفته ممکنه امشب بیام پیشت. برگشتم صندلی عقب و نگاه کردم، به علی گفتم: «زن و بچهٔ عزتی دیشب بیرون رفتند؟» علی (حدید) گفت: «من ندیدم زن و بچش از داخل خونه بزنن برن بیرون!» با خودم گفتم شاید دیروز که عزتی رفت سرکار اوناهم رفتن بیرون. به مهران گفتم: +زن و بچه عزتی کجا هستند؟ میتونی پیداشون کنی برام؟ _نمیدونم کجا هستند اما از روی سیمکارت همسرش اگر خاموش نباشه میتونم ردشون و بزنم. +پس لطفا خیلی سریع مراحل اجرای این کارو انجام بده. گزارش این موضوع رو تا یک ساعت دیگه برسون به من یا اینکه بده دست بهزاد. _چشم آقا عاکف. قطع کردم زنگ زدم به بهزاد. وقتی جواب داد بعد از سلام علیک بهش گفتم: +خیلی فوری برو عاصف و پیداش کن ببین کجاست و چرا تلفنش و جواب نمیده؟ بهش بگو بهم زنگ بزنه. _چشم الان میرم. تلفن و قطع کردم و به علی گفتم: +چشم ازش بر نمیداری. این عزتی از اون آدمای هفت خطه. حواست باشه. _چشم. صبحونش و دادیم بهش بعد من و سیدرضا رفتیم اداره.. درمورد سید رضا در مستند داستانی سری اول و دوم توضیح داده بودم. به اون سری ها رجوع کنید. در مسیر اداره بودیم که عاصف زنگ زد. باهاش صحبت کردم برای پیگیری یک سری مسائل. وقتی رسیدیم اداره، به سیدرضا گفتم: «برو صبحونه بخر، ببر بده به 3200.» اون رفت و منم رفتم دفتر. حدود یک ساعت بعد وقتی مشغول مطالعه یک سری پرونده ها بودم، ذهنم ناخودآگاه رفت سمت . بلندشدم رفتم سمت گاو صندوق رمز و دادم در که باز شد رو برداشتم. از بین صفحاتش، اون کاغذی که نوشته بودم گرفتم. اگر یادتون باشه درقسمت های قبلی عرض کرده بودم که یک شب وسط جلسه با حاج کاظم که همزمان ذهنم درگیر عزتی هم بود، داخل کاغذ به صورت کد وار، یک جمله ای رو برای خودم رمزی نوشته بودم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
عاصف در ادامه توضیحاتش برای من و معاونت حفا گفت: اون روز از اون دختره جدا شدم و برگشتم اداره و مشغول کار شدم. غروب شده بود که میخواستم برم خونه، دوباره از اون دختر یه پیامک دریافت کردم. اینبار با پیامکش ازم تشکر کرد و کلی دعام کرد. با یه جمله «خواهش میکنم» پاسخ دادم و بعدش گوشیم و خاموش کردم. شب وقتی رسیدم خونه، مستقیم رفتم دوش گرفتم... وقتی ازحمام اومدم بیرون، گوشیم و روشن کردم. دیدم سه تا تماس از دست رفته و دوتا پیامک از همین خانوم رستا دارم. دیگه داشت اعصابم به هم میریخت که چه آدم سیریشی هست. اهمیتی به تماس و پیامکش ندادم. رفتم از یخچال یه نوشیدنی خنک گرفتم بخورم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. رفتم سمت گوشی، وقتی به صفحه گوشیم نگاه انداختم بازم شماره همون خانوم رستا رو دیدم. نمیدونستم باید جواب بدم یا نه! اما دل و زدم به دریا و جواب دادم: +سلام. بفرمایید. _سلام. وقتتون بخیر. خوبید؟ +خداروشکر. امرتون؟ _راستش خواستم ازتون تشکر کنم بابت لطف امروزتون. +فکر میکنم که هم بصورت حضوری و هم بصورت پیامکی قبلا تشکر کردید. _راستش یه خواهشی ازتون دارم. +چه خواهشی؟ _زمانی که گوشیم و خریده بودم قیمتش 9 تومن بوده، اما این گوشی رو که شما برای من خریدید قیمتش بالاتر بود. برای همین لطفا شماره کارتتون و بدید تا 4 میلونی که شما بالاتر از قیمت گوشی قبلیم پرداخت کردید، قسطی بهتون برگردونم. +نیازی نیست. _خواهش میکنم ازتون. من اینطوری راحت‌ترم. هرچی گفتم نمیخواد، اصرار کرد... منم مجبور شدم بگم باشه، براتون میفرستم. کمی مکث کرد و گفت: _عزیزجونم میخواستن ازتون تشکر کنند. +نیازی به تشکر نیست بزرگوار. وظیفه‌م بود تا از زیر دِینتون خارج بشم. _خیلی لطف دارید. گوشی رو میدم عزیز جون باهاتون حرف بزنن. توی دلم یه لا اله الا الله گفتم و استغفار کردم و گفتم چه غلطی کردم جواب این دختره رو دادم. دیگه داشت اعصابم میریخت به هم. گوشی رو مادربزرگش گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی کلی تشکر کرد. اون شب بعد از اینکه قطع کرد، شماره کارت پسر خاله‌م و براش فرستادم تا پول و به کارت اون بزنه و شماره کارت من و نداشته باشه. دوماهی گذشت و حدود هفتصد زده بود به کارت پسرخاله‌م و هنوز مبلغی مونده بود. هرباری هم که پول میریخت به کارتش، زنگ میزد میگفت قسط این ماه رو پرداخت کردم. تا اینکه یه روز وسط عملیات دستگیری تیم ترور یکی از سردارها بودیم و در مسیر خانه تیم تروریستی حریف، گوشیم زنگ خورد. دیدم رستا خانوم هست. رد تماس دادم بعدش پیام فرستادم لطفا پیام دهید. چندثانیه بعدش گوشیم و خاموش کردم و تا شب درگیر کار بودم. اونشب اومدم برم دفترم گوشیم و روشن کردم دیدم چندتا پیام فرستاده. اولیش این بود: «سلام. خواستم احوالی ازتون پرسیده باشم.» دومی نیم ساعت بعد از اولین پیام: «ببخشید چیزی شده که جواب من و نمیدید؟ قصد اهانت نداشتم میخواستم فقط پیگیر حالتون باشم.» سومین پیام دو ساعت بعد از دومین پیام بود: «ببخشید آقا مهدی میشه جواب بدید نگرانتون هستم.» مهدی اسم پسرخاله‌م بود که خانوم رستا، پول و به کارتش میزد و تصورش بر این بود که اسم من هست. براش نوشتم: «ببخشید لزومی نمیبینم جوابتون و بدم. لطف کنید زنگ نزنید و دیگه هم پیام ندید. به نظرم نیازی هم نیست پول و ماهانه واریز کنید. من باید براتون اون گوشی و می‌خریدم.» انگار منتظر پیامم بود. یک دقیقه بعد برام نوشت: «تو رو خدا ناراحت نشید. قصد مزاحمت نداشتم. فقط دلم خواست حالتون و بپرسم. همین. شما خیلی مرد خوبی هستید و مومنید. راستش مشکلی داشتم میخواستم با شما در میون بگذارم ببینم میتونید کمکم کنید یا نه. فقط همین. اصلا دیگه پیام نمیدم. فکر میکردم شما مردید. نمیدونستم شماهم از من بدتون میاد. اصلا ما بیچاره‌ها همیشه حالمون همینه. حتی از شما مومنین هم خیری نمی‌بینیم.» عاصف میگفت هنگ کردم با این حرفش. از طرفی مونده بودم که این چطور اینقدر زود پیام و تایپ میکنه. براش نوشتم: «با این هنر تایپی که دارید برید جایی استخدام بشید.» نوشت: «مگه به ما بیچاره ها کسی کار میده؟ هر جایی که میریم از ما میخوان سوء استفاده کنن. شما که از دستت کاری برمیاد و ظاهرا آدم بزرگی باید باشی، برای منه دختره بیچاره‌ی بی کس و کار، حاضری کاری کنی؟ بخدا انجام نمیدی. حتی اگر از دستت بر بیاد.» عاصف میگفت خیلی با حرفش دلم شکست. با خودم گفتم راست میگه. چرا امثال من برای اینها یه جای مطمئن کار جور نمیکنیم تا راحت زندگی کنند و ازدواج کنند و صاحب زندگی و همسر و فرزند بشن. زنگ زدم بهش. دو سه تا بوق خورد جواب داد. با صدایی محزون گفت: _سلام. خوبید؟ +علیک سلام. اینا چیه مینویسید؟ _ببخشید دلم پربود یه کم براتون تند نوشتم. الانم زنگ زدین دعوام کنید؟