eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
245 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_ششم معلوم بود معاون سازمان اتمی جا خورده... ادامه
وقتی قرار شد سنسور اتاق دکتر افشین عزتی رو برامون بیارن تا برم اتاقش و چک کنم، معاون ریاست سازمان انرژی اتمی بلافاصله زنگ زد به دفتر معاونت امنیت سازمان اتمی که ده دقیقه بعد اومد. تا من و دید تعجب کرد!! به نظرم اون لحظه خیال میکرده اومدم بابت موضوعی که قبلا بینمون داخل یکی از خونه های امن بحث شده مواخذش کنم و... اما اینطور نبود. بعد از اینکه کمی مقدمه چینی کردم بهش گفتم: + میخوام موضوعی که محرمانه هست رو بهتون بگم. هیچ جایی هم نباید درز پیدا کنه. اون چیزی که میخوام بگم در راستای همون مطلبی هست که دفعه قبل در خدمتتون بودیم! _خب. چه کاری ازم ساخته ست؟ +ما نیاز داریم اتاق یکی از کارکنان این مجموعه رو بررسی کنیم. _بابت؟ +آقای دکتر درجریان هستند. شما لطفا فقط چیزی رو که بهتون میگیم انجام بدید. این موردی که الان گفتم نباید محتوای اون از این در بیرون بره. فقط بین ما باقی می مونه. _اما آقای سلیمانی... اومدم وسط صحبتش گفتم: +برادر محترم و عزیزم، جناب اقای کاظمی، شما خودتون بهتر می دونید که مسائل امنیتی شوخی بردار نیست. لطفا زودتر این راه  رو  برای ما هموار کنید و درخواست بنده رو اجایت کنید. انقدر وقت و تلف نکنیم بهتره. تشکر. معاون سازمان اتمی هم کمی برای معاون حفاظت و امنیت سازمان اتمی توضیح داد که چیز خاصی نیست و تلاشش و روی این بگذاره که به نحو احسن با ما همکاری کنه!! معاون امنیت سازمان اتمی رفت تا اون سنسور یدک رو که برای اتاق دکترافشین عزتی بود بگیره بیاره. وقتی 15 دقیقه بعد سنسور و آورد به معاون امنیت گفتم میتونه بره و ما کارمون تموم شد سِنسور و میدیم به معاون سازمان. وقتی معاونت امنیت سازمان رفت، به معاون ریاست سازمان گفتم: +شما بشین اینجا تموم کارها و جلساتتون رو تعطیل کنید.. فقط بشینید پشت دوربین! وقتی دکتر عزتی از بخش 13 خروج کردند و خواستند بیان سمت دفترشون، به همکارمون که اینجا می مونن بگید تا من و مطلع کنند. _حتما... قشنگ معلوم بود استرس داره. بهش گفتم: +اتاق عزتی کجا میشه دقیقا؟ _دو طبقه پایین تر، دست راست، انتهای راهرو ! اتاق شماره 33. بلند شدم رفتم بیرون و خیلی عادی قدم زدم. رفتم دوطبقه پایین تر، نگاهی به موبایلم کردم و وقت گرفتم. راهرو کمی شلوغ بود، ترجیح دادم رفت و آمدها کم بشه و برم سمت اتاق دکتر افشین عزتی. نگران وقت بودم چون به شدت محدودیت داشتم. دقایقی ایستادم و تا رفت و آمدها کم بشه که پس از دقایقی این اتفاق افتاد... بسم الله گفتم و رفتم سمت اتاق دکتر افشین عزتی! وقتی رسیدم فورا سنسور و بردم جلوی دستگاه کنار درب اتاق عزتی نگه داشتم. سه تا بوق زد و چراغ سبز روشن شد. دکمه تایید و اون کدی رو که معاونت امنیت سازمان اتمی برای ورود به دفتر عزتی بهم دادند وارد کردم و خداروشکر باز شد. رفتم داخل فوری در و بستم! مشغول بررسی در و دیوار و... دفتر دکتر افشین عزتی بودم تا به تیمی که قرار هست برای عصر بیاد اقدامات فنی_اطلاعاتی انجام بده توضیح بدم که وضعیت اتاق به چه شکلی هست و کجا و در چه قسمتی میتونن ابزار و کار بزارن.. حدود یک دقیقه ای گذشته بود و مشغول بررسی بودم، اون اتفاقی که نباید می افتاد، از شانس بدِ من افتاد. گوشیم صدا کرد. از جیبم در آوردم دیدم عاصف هست. نوشت: « فورا بزن بیرون. بد آوردی. طرف یه طبقه با تو فاصله داره. از بخش 13 خارج شد. » باید فورا به مدت ده ثانیه، دیوار و تجهیزات روی دیوار اتاق عزتی رو بررسی میکردم و به ذهنم میسپردم. تپش قلب شدیدی گرفته بودم. اگر عزتی منو میدید، هم من سوخت میرفتم وَ هم پروژه از این لحظه به بعد برای همیشه منتفی میشد. چون حضور یک شخص ناشناس باعث این میشد عزتی بفهمه که قطعا در تور نیروهای اطلاعاتی امنیتی قرار گرفته. یه صندلی گذاشتم رفتم روی اون ایستادم تا دریچه باد کولر و پشت ساعت و چندجای دیگه رو نگاه کنم. فورا همه چیزارو به ذهنم سپردم.. حالا دلیلش و بعدا بهتون میگم. بلافاصله صندلی رو با آستینم پاک کردم تا ردخاکی کفشم روی اون باقی نمونه و فورا برگردوندمش سر جای قبلیش. سریع اومدم سمت درب اتاق عزتی برای خروج.. تمام ترسم از این بود نکنه افشین عزتی من و ببینه! سنسور و زدم.. یک بار.. دوبار.. سه بار.. چهاربار. پنج بار... وای خدای من... سنسور لعنتی عمل نمیکرد. هربار که یادش می افتم تموم تنم میلرزه... نمیدونستم باید چه غلطی کنم. استرس بدی داشتم.. اصلا فرصت نداشتم و باید از اون دفتر میزدم بیرون. فقط و فقط به اندازه 20 ثانیه فرصت داشتم. شاید هم کمتر. استرس استرس استرس.. باید به جای من بودید تا میفهمیدید چه حالی داشتم! پیشونیم عرق کرده بود، هر لحظه با استینم پاکش میکردم و سنسنور و میزدم اما تایید نمیکرد و اجازه وارد کردن کد و نمیداد!!!
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بهش گفتم: «به ابوالفضل بگو بره دم خونه دختره بمونه و رفت و آمدها رو کنترل کنه. خبر خاص و مشکوکی هم بود بهم زنگ بزنید.» خداحافظی کردم و یه پتو برداشتم و کف اتاق خوابیدم. برای اذان صبح بیدار شدم، نمازم و خوندم و زنگ زدم راننده اومد دنبالم رفتم اداره. داشتم میرفتم توی اتاقم که دیدم عاصف داره توی راهرو از روبرو میاد... ایستادم در دفترم و داخل نرفتم... وقتی رسید گفتم: به به... قلندر همیشه بیدار عاشق. چه میکنی؟ _میشه بریم توی اتاق صحبت کنیم؟ +چرا که نه. اثر انگشت زدم در باز شد رفتیم داخل... نشستم روی مبل، عاصف هم نشست روبروم... یه چیزی میخواست بگه اما انگار نمیتونست و گفتنش براش عذاب آور بود. گفتم: چی میخوای بگی؟ چرا مِن و مِن میکنی؟ سکوت کرد... گفتم: +نمیخوای حرف بزنی پاشو برو بیرون که کلی کار دارم. اعصاب منم اول صبحی به هم نریز که هر چی دهنم در بیاد بهت میگم. _چرا زودی عصبی میشی؟ + توقع داری با این مسخره بازی های اخیرت گل بندازم گردنت و بگیرم بزارمت روی دوشم ببرمت بین مردم و انزار بگم ایشون قهرمان ملی ما هستند؟ _آقا عاکف، حاجی جان، ببخشید. من دارم از همه سرکوفت میخورم، تو حداقل پناهگاه من باش و بهم بگو چیکار کنم. چرا جوری رفتار میکنید که انگار من هشتاد میلیون ایرانی رو زدم ترکوندم. دلم با این حرفش سوخت... چون عاصف واقعا پسر مظلومی بود... گفتم: +عاصف، هیچ کسی از تو توقع نداشته که چنین گندی بزنی و با یک دختر بی هویت بخوای کانکت بشی و مقدمات ازدواج و بچینی. میفهمی؟ چندبار باید بهت بگم؟ _اومدم حرف آخرم و بزنم. +حالا شد. میشنوم. _میخوام این پرونده رو تموم کنیم. تا آخرین قطره خونم و جونم پای این نظام و انقلاب ایستادم و نمیزارم یه دختر بیاد من و خرابم کنه. نمیزارم یه دختری که با دروغ چند صباحی دلم و لرزوند بخواد من و تخلیه اطلاعاتی کنه و تهشم یا با آبروی من بازی کنه، یا من و به شهادت برسونه، یا از طریق من نظام و تیغ بزنه. عاصف به گریه افتاد و گفت: _به جان مادرم من از عمد درگیر این قصه نشدم... دیشب خیلی به امام رضا توسل کردم. تا صبح نماز خوندم و گریه کردم. زیارت عاشورا خوندم و ثوابش و هدیه کردم به امام رضا. ازش خواستم کمکم کنه جبران کنم. دیشب قبل از ساعت 12 به مادرم زنگ زدم، بهش گفتم برای من نذر کنه تا دلم آروم بشه... بعد از صحبت با مادرم، دعاش تاثیر داشت و انگار آب روی آتیش بود... بخدا منم قصد تخلف نداشتم. کار دلِ دیگه. عاشق میشه! ولی من پا روی دلم گذاشتم؛ ازش متنفر شدم. دلم میخواد همه چیز و همین امروز تموم کنم و بزنم داغونش کنم. +عجله نکن. به وقتش. چون هنوز نمیدونیم با کی طرفیم. نمیدونیم این یک شخص هست یا یک شبکه. نمیدونیم از کدوم سرویس حمایت میشه. _خلاصه اومدم بگم من همه جوره آماده‌ام. +خیلی خوشحالم. خداروشکر. خبر خوبیه. الانم برو دفترت، خبرت میکنم بیا که باید یه پرونده پر و پیمون و پیش ببریم. اینبار بازیگر اصلی خودتی داداش. عاصف بلند شد و همدیگر و بغل کردیم. از دفترم رفت بیرون. صحبت های سیدعاصف عبدالزهراء رو یواشکی ضبط کرده بودم تا مستند به حاج آقا سیف منتقل کنم و دلگرمی به مقامات تشکیلات بدیم و یه کم فشار و از روی عاصف کم کنیم. وقتی صوت صحبتاش و گوش داد، خیلی خوشحال شد که داره عاقلانه رفتار میکنه. خبر به ریاست و معاونت حفا هم رسید و اون ها هم اعلام امیدواری کردند. حالا روزهای سخت و نامعلومی در پیش بود. چندساعتی رو به کارها رسیدم، تماس گرفتم با عاصف تا بیاد دفتر من. وقتی اومد خوشحال بود. چون دوباره داشت میشد همون عاصف مومن و مقتدر و سرباز واقعی امام زمان که عاقلانه و منطقی تصمیم میگرفت. بهش گفتم: +با دختره یه قرار بزار، باهم برید تفریح به یک جای خلوت و دنج. یکی از ویلاهای امن تشکیلات سمت لواسون هست. نظرم اینه برید اونجا و یه عصر تا شب بمونید. از لحاظ شرعی شب نمونید بهتره. قانعش کن برگردید. بگو کار داری. عاصف، حواست باشه، حدود شرعی حضور شما دوتا زیر یک سقف باید کاملا رعایت بشه. _چشم. حواسم هست. +بسیار عالی. پس برای فردا هماهنگ کن باهاش. حوالی ساعت 2 همدیگر و ببینید و باهم برید ویلای لواسون. عاصف با دختره تماس گرفت و قرار گذاشت و برنامه رو چیدن تا باهم فردا برن لواسون. شبش با بهزاد و سیدقاسم و میلاد رفتیم برای چک کردن دوربین‌های امنیتی و همچنین مجهز کردن به سیستم شنود در اتاق‌ها و فضاهایی که ممکن بود دختره و عاصف به اون قسمت از اون ویلای بزرگ برن. بعدش شروع کردیم به پاکسازی منطقه و گذاشتن چندتا مامور در پوشش رفتگر شهرداری. فردا عصر ساعت 14 ادامه دارد... کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat