خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش به همسرم فکر میکردم. به اتفاقات داخل ستا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
شب ساعت 10 بود دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایل شخصیم.. جواب دادم:
+سلام.. جانم حاجی.
_سلام جوان. خوبی؟
+شکر.
_کجایی؟
+سرکارم.. اما اداره نیستم!
_میتونی حرف بزنی؟
+قطع کنید خودم بهتون زنگ میزنم.
بلند شدم از اتاقم زدم بیرون رفتم پشت بوم خونه امن شماره حاج کاظم و گرفتم زنگ زدم بهش... وقتی جواب داد گفتم:
+سلام مجدد... جانم حاجی.. چیکارم داشتی؟
_بهتری؟
نفسی کشیدم و گفتم:
+ههههعیییی.. بگذریم.
_همچنان نمیخوای بهم بگی.
+همچنان نمیخوام بهت بگم.
_باشه. اصرار نمیکنم. خواستم بگم امشب بهزاد و خانوادش اینجا بودن. چقدر جای تو با فاطمه خالی بود.. چندبار حتی صحبتتون شد.
نمیدونم چرا تا اسم خانومم می اومد به هم میریختم. گفتم:
+ممنونم حاجی. نظر لطف شماست. ببخشید تورو خدا نتونستیم بیایم.
_تاریخ عقد و مشخص کردیم امشب.. البته قرار هست چندماهی محرم باشن تا رفت و آمد کنن و همدیگرو بیشتر بشناسن، اونوقت اگر مشکلی نبود، بعد از محرم و صفر عقد رسمی کنند.
+ ان شاءالله خوشبخت بشن.
_این هفته میخوایم بهزاد و خانوادش و به طور رسمی دعوت کنیم شام بیان خونمون. قرار هست حاج آقای محمدی که نفسش حق هست بین این دوتا جوون صیغه محرمیت جاری کنه ! دلم میخواد تو و فاطمه زهرا خانوم حضور داشته باشید. درسته داداشای فاطمه هستن، اما من یه پسرم شهید شده، میخوام حداقل جای برادر شهید دختر منو، همچنین جای خالی پدر بهزاد رو تو پر کنی!
آروم گفتم:
+چشم حاج آقا.. هرچی دستور بدید من مطیعم. نوکر شما و خانوادتونم هستم.
_فدای پسرم بشم. مزاحمت نمیشم.. برو به کارت برس.. یاعلی.
+چشم. یاعلی.
قطع کردم رفتم پایین کلتم و گرفتم وسیله هام و جمع کردم از خونه امن زدم بیرون. توی مسیر از یه داروخانه شبانه روزی داروهای خانومم و گرفتم رفتم سمت منزل.
وقتی رسیدم جلوی در پارکینگ اصلا دلم نمیخواست برم بالا و همسرم و در اون وضعیت ببینم، چون داشت روز به روز ضعیف تر میشد. اما باید میرفتم. با آسانسور رفتم بالا.. وقتی رسیدم جلوی درب واحدمون سوره قل هوالله احد رو به توصیه استاد اخلاقم سه مرتبه خوندم تا بلا از خونه و اهل خونه دور بشه.. کلید و انداختم در و باز کردم وارد خونه شدم دیدم فاطمه با خواهرش مهدیس نشستن.. سلام علیکی کردم و رفتم کنار خانومم نشستم باهاش شوخی کردم سر به سرش گذاشتم تا حالش بهتر بشه. از طرفی وقتی با خواهرش مهدیس بحث میکردم و سر به سرش میزاشتم فاطمه میخندید و خوشش می اومد. اونشب مهدیس رفت زودتر خوابید.. با فاطمه نشسته بودیم داشتیم تلویزیون میدیدم سر صحبت و باز کردم بهش گفتم:
+فاطمه جان.. این یکسال اخیر به سرت ضربه شدید خورده؟
کمی فکر کرد.. نمیتونست زیاد صحبت کنه چون بی حال بود. گفت:
_آره.. سر همون جریان ربایش من توسط عطا و دوستانش.. «رجوع شود به #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_دوم» !
فاطمه ادامه داد گفت:
_اون پسره با اون زنه هردوتاشون به سرم چندبار ضربه زدند. یکبار هم اون پسره محکم هولم داد سرم خورد به دیوار !! بعدش چشام سیاهی رفت افتادم !!
وقتی اینارو گفت اعصابم به هم ریخت و پر از خشم و نفرت شدم از عطای نامرد... فاطمه گفت:
_چیزی شده محسن جان !!
+نه عزیزم.. خواستم بدونم دلیل سردردهای تو یه وقت اون نباشه!
_محسن! دکتر چی گفته بود؟
وقتی این و گفت دست و پام شل شد. یادحرفای دکتر افتادم که میگفت همسرت نهایتش تا چندماه دیگه زنده می مونه. چون لخته های خون داره مغزش و پرمیکنه و جمجمش ترک داره وَ از همه بدتر درگیر یک توده هم شده سرش. همه ی اینا داخل سر یه زن جوان که سنش به 28 هم نمیرسید جمع شده بود ! خودم و کنترل کردم.. گفتم:
+چیز خاصی نگفت.. داروهایی هم که از داروخانه گرفتم گفتن برای درمان میگرن های عصبی هست.
بعد برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
+راستی بهزاد و مریم رفتند گروه خون. همه چیز ردیف شده.
خوشحال شد گفت:
_وای جدی؟؟ چقدر خووووب.
+آره... تو هم کم زحمت نکشیدی برای رسیدن این دوتا به هم! راستی فردا شب چندشنبه هست؟
_پنجشنبه!
+عه. جدی؟ حاجی دعوتمون کرده برای فرداشب خونشون.. گفت آخر هفته بیاید بافاطمه خونمون. بهزاد وخانوادش هم دعوتن.. برای اینکه پسر_دختر همدیگرو بیشتر بشناسن و بیرون میرن محرم باشن، میخوان صیغه محرمیت بینشون جاری کنن تا اگر ان شاءالله مشکلی نبود، چند ماه دیگه عقد بشن.. برای بعد از محرم و صفر میشه.
_ای جانم... عزیزم... مریم چقدر الآن خوشحاله.
داروهای فاطمه رو دادم بهش خورد بعدش رفت خوابید. منم نشستم به آینده فکر کردم.. باورش برام سخت بود.. یه قرآن گرفتم تا برای سلامتی امام زمان قرآن بخونم که سلامتی همسرم و بهش برگردونه.
همینطور که داشتم قرآن میخوندم از فرط خستگی و دو روز فشار کاری و استرس زندگی و... خوابم برد.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهاردهم
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه کسی غیر از خودم سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده...
بگم گوشیِ کی بود؟
بازهم خانوم پرستو!!!
خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم!
دست به گوشی نزدم.
یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه!
قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته!
دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم.
ساعت 6:45 دقیقه...
موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم:
+سلام... جانم احد! بگو!
_سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم.
+10 دقیقه دیگه میام. یاعلی.
بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم:
«بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.»
مقصد منزل مادرم بود...
کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم:
+حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟
_آره مادر! چطور؟
+ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟
_چیزی شده؟
+نه دورت بگردم.
_پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟
+راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده!
_حالا چی هست؟
+یه موبایل!
_اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم.
+الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی.
_حتما پسرم.
+خب من برم. کاری نداری؟
_محسن جان...
+جان دلم.
_مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن!
+امر کنید.
شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت:
_پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده.
+مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش، مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام.
_سنت رسول الله هست.
+سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم!
_پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی!
+من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف میزنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم!
_بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه!
_مگه بچه ام! بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!!
یه هویی مادرم چشماش گرد شد!!
نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها «رجوع شود به #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_دوم» به جمجمه ش ضربه وارد شده بود.
مادرم گفت:
_منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟
+هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمینشستم.