#حکایت
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من دعا کن
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد
آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خـدا داده ای
خـدا خـودش صدای
شکستن گردوها را شنیده است
اگه به کسی خوبی میکنید
سعی کنید بدون منت باشه
و بـه خاطر خـدا باشه
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پـروری داند
#رسانه_فرهنگی_مذهبی_خیمه_حیدر۰
✍#حکایت
از حاتم طاعى پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم
را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
#رسانه_فرهنگی_مذهبی_خیمه_حیدر
3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌 سیّدالکریم | حکایت کرامتی از حضرت عبدالعظیم حسنی (علیهالسلام)
پينهدوزی بود سر كوچۀ حمّاموزير كه منزل ما در آنجا بود، و ما كفشهای خود را برای پينه و وصله به او میداديم. يک روز با حالت گريه به منزل آمد و اين قضيّه را برای پدرم كه عالم محلّه بود تعريف كرد، و من صغير بودم و خوب به خاطر دارم.
میگفت: ما كفشدوزها عادتمان بر اينست كه چون بخواهيم ميخهائی را به كفش بزنيم، يک مشت از آن را در دهان خود میريزيم، سپس يكی يكی درمیآوريم و به كفش میكوبيم. من يک مشت ميخ سياهبنفش (كه معروف است و بلند و نوکتيز است) در دهان خود ريختم تا به كفش بزنم. ناگهان كسی آمد و مشغول گفتار شد و من غفلت كردم و آنها را بلعيدم.
در آنگاه مرگ را در برابر چشمانم مشاهده كردم كه اينک است كه معده و رودۀ من پارهپاره شود. بدون معطّلی در دكّان را بستم و به حضرت عبدالعظيم عليهالسّلام رفتم، و خود را به ضريح چسباندم و گفتم: يا سَيِّدَ الْكَريم! تو میدانی كه من عائلۀ سنگين دارم، فقط شفای خود را از تو میخواهم. حالم بسيار منقلب بود. چون از حرم بيرون آمدم، وسط صحن كنار حوض نشستم. ناگهان حال قِی و استفراغی به من دست داد، چون قی كردم ديدم همۀ آن ميخها در آن است.
📚 روح مجرد، ص270
#عبدالعظیم #زیارت
#حکایت #کرامت
#رسانه_فرهنگی_مذهبی_خیمه_حیدر