@qomirib Shanbeye aram 22.mp3
زمان:
حجم:
8.56M
📚#کتاب_صوتی 🎧
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗کتاب#شنبه_آرام
🕊🌹#شهید_محسن_فخریزاده
✍️ نویسنده: محمدمهدی بهداروند
🥀🤍انتشارات حماسه یاران
2️⃣2️⃣#قسمت_بیست_و_دوم
📝 کتاب شنبه آرام، روایت زندگی دانشمند شهید محسن فخریزاده از کلام همسر اوست.
📗در این کتاب از مردی خواهید خواند که گمنام و بیادعا در مسیر علم و اعتلای دانش هستهای تلاش کرد، مردی که خواب راحت را از چشمان ترامپ و نتانیاهو گرفت.
🕊🌹محسن فخریزاده مهابادی (۱ فروردین ۱۳۴۰ – ۷ آذر ۱۳۹۹) فیزیکدان هستهای اهل ایران بود. او معاون وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران و سردار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و یکی از شخصیتهای اصلی برنامه هستهای ایران محسوب میشد.
⬅️ در این قسمت میشنویم:
🌷معراج شهدا
🌷پیام رهبری
🌷زیارت امام رضا(علیه السلام)
🌷صحنه ترور
🌷پای برهنه
🌷وداع
🌷ادامه راه شهید...
🔘#شهید_نخبه_هسته_ای
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
2️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_دوم
🍃🌸 ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به داراب رفتند. وقتی من به روستای جلیان رسیدم همه ناراحت شدند و فکر کردند برای مرتضی مسئله ای پیش آمده و زمانی که دیدند برادر ایشان همراه من است خیالشان راحت شد.
🥀🤍در آن عملیات غمی مجدد در گوشه قلبم جای گرفت. و آن هم شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد بود. واقعا برایم مشکل بود دوباره باید به اهواز برمی گشتم و جای خالی آن عزیزان را حس می کردم . چند روز بعد از عملیات آقا مرتضی به مرخصی آمد و پس از چند روزی به من گفت: فعلا شما همین جا بمانید بعد می آیم و شما را با خود می برم. من موافقت کردم . من با وجودی که در فسا بودم فکرم اهواز بود. اگر من می رفتم آقا مرتضی مجبور بود که هر شب به منزل بیاید چون من می ترسیدم و خانه امنیت کافی نداشت.
🍃🌸حسن سکونت در هتل همین امنیتش بود . یادم هست قبل از شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد, مردان هر چهار خانواده نوبت گذاشته بودند که هر شب یک نفرشان به منزل بیایند تا آن خانه خالی از مرد نباشد. یک بار برای آقا مرتضی ماموریتی پیش آمد، (آقای بنی اسد و اسلامی همه به ماموریت رفته بودند) و به آقای بدیهی سفارش کرد سعی کن بچه ها را تنها نگذاری.در این فاصله که آقا مرتضی به ماموریت رفته بودند چند روزی بود که آقای بدیهی حتی یک بار هم سری به منزل نزد .در آن زمان باران به شدت می بارید و ما نفت هم نداشتیم .
🔻🔻🔻
📗کتاب#حبیب_خدا
🕊🌹زندگینامه شهید#حبیب_الله_جوانمردے
2️⃣2️⃣#قسمت_بیست_و_دوم
🔘دفن شهید
🕊🌹فردای شهادت حبیب الله رفتیم بیمارستان جنازه اش را تحویل بگیریم. گفتند دیشب ساواک جنازه را بردند. مستقیم رفتیم قبرستان. از مسئول آنجا پرسیدیم کسی را به تازگی اینجا دفن کردند. گفت: نه، من چیزی نمی دانم. نمی دانستیم چه کنیم.
🥀🤍خواهر شهید رفت داخل غسال خانه. یکدفعه چشمش خورد به لباسهای خونین حبیب الله. رفتیم پیش غسال قبرستان. اول خودش را زد به اینکه من خبر ندارم و چیزی نمی دانم. پسرش به پدرش تشر زد که راستش را بگو. محاله که تو ندانی. غسال گفت اگه جایش را نشانتان بدهم. ساواک مرا می کشد. بالاخره محل دفن را نشانمان داد.
🕊🌹باور نمی کردیم داخل آن#قبر حبیب الله باشد. آنها روی قبر را حسابی خاک مالی کرده بودند تا چیزی مشخص نباشد. قبر را شکافتیم و حبیب الله را درآوردیم و در جایی که هم اکنون قبرش هست دفن کردیم. پدرش مثل ابر بهاری اشک می ریخت می گفت خدایا خودت دادی، خودت گرفتی...
⬅️ ادامه دارد...