@qomirib Shanbeye aram 8.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
📚#کتاب_صوتی 🎧
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗کتاب#شنبه_آرام
🕊🌹#شهید_محسن_فخریزاده
✍️ نویسنده: محمدمهدی بهداروند
🥀🤍انتشارات حماسه یاران
8️⃣#قسمت_هشتم
📗کتاب از ۱۶ فصل تشکیل شده و ما زندگی شهید را از زاویه دید همسرشان مرور میکنیم .
لحظه شهادت شهیدفخریزاده هنوز برای بسیاری با ابهامات بسیاری روبهروست و نحوه دقیق شهادت ایشان به طور واضح در رسانهها گفته نشد. بهداروند با توجه به حساسیت مردم نسبت به ترور شهید فخریزاده، کتابش را با لحظات حساس و دردناک ترور شروع میکند. همسر شهید به عنوان شاهد در محل شهادت حضور داشته و همین حضور و بیان به یکی از نقاط قوت کتاب تبدیل شده است .
⬅️ در این قسمت میشنویم:
🔘کمین
🔘محافظ
🔘توکل
🔘مسافر تهران
🔘فرزند پسر
🔘پسرم مهدی
🔘ترکش
#شهید_نخبه_هسته_ای
خار و میخك - قسمت ۸.mp3
زمان:
حجم:
8.2M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗#کتاب_خار_و_میخک
✍️نویسنده:#شهید_یحیی_السنوار
8️⃣#قسمت_هشتم
💫🌹مبارزۀ خاموش در دل اردوگاه
🥀🤍امیدمان را در دل میپروراندیم، اما سایه سنگین اشغال بر سرمان سنگینی میکرد...
⬅️ در این قسمت میشنویم:
🔘مدرسه اردوگاه
🔘الخلیل
🔘مقاومت
🔘جبهه ملی
🔘زندانی عبدالحفیظ
یادت باشد قسمت ۸.m4a
حجم:
7.25M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
👂«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗#کتاب_یادت_باشد
🕊🌹#خاطرات_شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی_مرادی
✍️نویسنده: محمد رسول ملاحسنی
🎙راوی: جمعی از بازیگران نمایشی
8️⃣#قسمت_هشتم
🕊🌹#یادت_باشد…" اثری است پیرامون زندگی "شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی" که "محمدرسول ملاحسنی" آن را به روایت همسر شهید به رشته ی تحریر درآورده است.
🥀🤍محمدرسول ملاحسنی با قلم جذاب خود توانسته روایت فرزانه درباره نحوه آشنایی، ازدواج، دوسال زندگی مشترک و در نهایت شهادت همسرش را به خوبی بنویسد.
🕊🌹اگر دوست دارید از زاویه دیدی جدید با زندگی یک شهید مدافع حرم و همسرش آشنا شوید و از علاقه مندان به ادبیات دفاع مقدس و انقلاب اسلامی هستید، شنیدن این کتاب به شما توصیه میشود.
⬅️ در این قسمت میشنویم:
🔘کادو
🔘شهید گمنام
🔘عمه
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
8️⃣ #قسمت_هشتم
🕊🌷... مات و مبهوت به صورت آقا مرتضی نگاه می کردم.
🥀🤍آن روز خیلی به عمق صحبت هایش نرفتم. فقط مرا راضی کرد و مقداری هم نور امید در دلم روشن کرد ولی بعد از رفتنش فهمیدم که او مسیر آینده زندگیم را برای من روشن کرده و تا آخر خط را برایم در دفتر یاداشت نموده است.
🍃🌸پس از آن صحبت ها دیگر حاضر نبودم در رابطه با رفتن به جبهه اش حرفی بزنم. کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد و رفت در آن لحظات دوباره دلم گرفت ،خواستم گریه کنم ولی به خودم این اجازه را ندادم او را مشایعت کردم تا آنجایی که از دیدگانم محو شد. به اطاقم برگشتم , گوشه ای نشستم و به آنچه بین من و او ردو بدل شده بود فکر کردم. شب و روزهای متعددی خودم را با آن مشغول کردم.
🥀🤍حال و روزم عوض شد نمی فهمیدم چکار بکنم. هیچ گونه تماسی با مرتضی نداشتم. دلم به شور افتاده بود. زمانی که اطرافیانم این حال و روز من را دیدند همگی مرا دلداری می دادند. چند روزی از این ماجرا گذشت که با خبر شدم آقا مرتضی آمده. پس از مراجعت به منزل, قضیه را برایش تعریف کردم.کمی خندید و گفت در عملیات#فکه بی سیم چی ما شهید شد و راه را گم کردیم و در نهایت به محاصره عراقیها درآمدیم.
🔻🔻🔻
📗کتاب#حبیب_خدا
🕊🌹زندگینامه شهید#حبیب_الله_جوانمردے
8️⃣#قسمت_هشتم
🕊🌹حبیب الله بدجوری سرما خورده بود. بدنش همین طور داشت می لرزید. رفتیم درمانگاه تا آمپول بزند. حالش داشت لحظه به لحظه بدتر میشد. بیست دقیقه تو صف نشستیم تا نوبتمان شد. خانمی آمد آمپول را گرفت. آن خانم رفت پشت پرده سفید و حبیب الله را صدا زد. دوتایی رفتیم. حبیب الله دراز کشید و منتظر شد یک آقا بیاید و آمپول بزند. یکدفعه خانم به من گفت برو بیرون. رفت آمپول حبیب الله را بزند.
🥀🤍حبیب الله گفت: پس کو آمپول زن آقا. خانم گفت برای چی؟ حبیب الله گفت: پس قراره کی به من آمپول بزنه. خانم گفت خودم. حبیب الله گفت شما نامحرمی. نباید دست به من بزنی. خانم گفت: نامحرم دیگه چی بود؟ دکتر به همه محرمه. حبیب الله گفت کی گفته؟ فقط در صورتی مرد نباشد و حال بیمار هم وخیم باشد، اون وقت خانم می تونه دست بزنه به آقا.
🕊🌹آن خانم که سرتا پا گیج شده بود گفت: آلان هیچ آقایی وجود ندارد، یک ساعت دیگه که شیفت عوض شود، آمپول زن مرد میاد. حبیب الله گفت: پس صبر می کنم تا شیفت عوض بشود. آن خانم مات و مبهوت مانده بود چه بگوید.
🥀🤍گفت: بچه جون تو 12 سالت هم نمی شه.مگه تو مال این دوره و زمونه نیستی که این حرفها را می زنی؟ حبیب الله دیگه چیزی نگفت. آمد بیرون و دو ساعت منتظر شد تا شیفت عوض شود. در حالی که از شدت تب و لرز، شانه هایش را به من تکیه داد. دیگه رنگی به رویش نمانده بود. اما اجازه نداد یه خانم بهش آمپول بزند...
⬅️ ادامه دارد...