@qomirib Shanbeye aram 7.mp3
زمان:
حجم:
6.05M
📚#کتاب_صوتی 🎧
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗کتاب#شنبه_آرام
🕊🌹#شهید_محسن_فخریزاده
✍️ نویسنده: محمدمهدی بهداروند
🥀🤍انتشارات حماسه یاران
7️⃣#قسمت_هفتم
📝 کتاب شنبه آرام، روایت زندگی دانشمند شهید محسن فخریزاده
🔺از کلام همسر او است.
⬅️ در این قسمت میشنویم:
💎ارومیه
💎اسم مهدی
💎تبلیغات سپاه
💎قرارگاه
💎زبان اشاره
💎شهید محمد بروجردی
💎ماموریت
💎گروهک کومله
#شهید_نخبه_هسته_ای
قسمت ۷خار و میخك - قسمت ۷.mp3
زمان:
حجم:
9.32M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗#کتاب_خار_و_میخک
✍️نویسنده:#شهید_یحیی_السنوار
7️⃣#قسمت_هفتم
💫🌹مقاومت و امید
🥀🤍روزگار سخت است، اما امیدمان به آیندهای بهتر، مانند نخلهای سرزمینمان، ریشه در اعماق وجودمان دارد...
⬅️ در این قسمت میشنویم:
🔘امتحانات محمود
🔘سبزی فروشی محمود
🔘تغییرات زمستانی منزل
🔘کلاس سوم ابتدائی
🔘کارت غذا
🔘کارت جیره
🔘پسر عمو ابراهیم
🔘پسر عمو حسن
🔘غذاخوری
🔘کسب حلال
🔘دانشگاه قاهره
🔘کارخانه دائی صالح
🔘نوار غزه
🔘مرگ پدر بزرگ
🔘پنج سال از بی خبری پدر
یادت باشد قسمت هفتم.m4a
حجم:
6.55M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
👂«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗#کتاب_یادت_باشد
🕊🌹#خاطرات_شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی_مرادی
✍️نویسنده: محمد رسول ملاحسنی
🎙راوی: جمعی از بازیگران نمایشی
7️⃣#قسمت_هفتم
🕊🌹#یادت_باشد…" اثری است پیرامون زندگی "شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی" که "محمدرسول ملاحسنی" آن را به روایت همسر شهید به رشته ی تحریر درآورده است.
🥀🤍محمدرسول ملاحسنی با قلم جذاب خود توانسته روایت فرزانه درباره نحوه آشنایی، ازدواج، دوسال زندگی مشترک و در نهایت شهادت همسرش را به خوبی بنویسد.
🕊🌹اگر دوست دارید از زاویه دیدی جدید با زندگی یک شهید مدافع حرم و همسرش آشنا شوید و از علاقه مندان به ادبیات دفاع مقدس و انقلاب اسلامی هستید، شنیدن این کتاب به شما توصیه میشود.
⬅️ در این قسمت میشنویم:
🔖ماموریت
🔖نامزدی
🔖دانشگاه
🔖دلتنگی
🔖غافلگیری بررگ
🔖برنامه ریزی
🔖همس نظامی
🔖موتور سواری
🔖چادر
🔖محرم
🔖صمیمیت
🔖محبت
🕊🌷 #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه (جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
7️⃣ #قسمت_هفتم
🍃🌸جدایی و تنهایی خیلی برایم سخت بود. ولی چه کاری از دست من بر می آمد. تنها کاری که انجام می دادم این بود که هر از دو ماه یک بار به انتظارش بنشینم تا چند روزی برای مرخصی به شهرستان بیاید و آن هم فقط برای چند روز.
🥀🤍حدود چند روز از پیوند ما می گذشت و ما موفق به برگزاری#مراسم عروسی نمی شدیم. هر وقت حرف و گفتگوهایمان را انجام می دادیم که این مراسم را برگزار کنیم یک نفر شهید می شد و ما مجبور بودیم مدتی مراسم را به عقب بی اندازیم.
🍃🌸تا اینکه پس از روز چهلم یکی از شهدا موفق شدیم در اسفند سال 1360 در یک مراسم کاملا روحانی بدون سرو صدا, مراسم عروسی را بر پا کنیم.یادم هست در صبح آن روز آقا مرتضی در جمع خانوادگی حاضر شد و عنوان کرد که خواهشی از شما دارم که این مراسم بدون سر و صدا برگزار شود
🥀🤍چرا که اطراف ما خانواده معظم شهداء وجود دارند که مدت زیادی نیست که عزادار شده اند.البته همگی موافق صحبت های آقا مرتضی بودند و واقعا هم اینطور شد و این عمل طوری انجام شد که حتی خیلی از همسایه ها فکر نمی کردند در خانه ما عروسی است.
🍃🌸به هر صورت که بود با خوبی و خوشی این مراسم به اتمام رسید. پس از آن با سکوت به خانه پدرشان رفتیم. باز هم یادم می آید که آقا مرتضی چند روزی بیشتر پهلوی من نماند و تقریبا نزدیکی های عید بود که مجددا ندای رفتن به جبهه سر داد.
🔻🔻🔻
📗کتاب#حبیب_خدا
🕊🌹زندگینامه شهید#حبیب_الله_جوانمردے
6️⃣#قسمت_هفتم
🔘کارگری
🕊🌹تو مسیر هر روز من و حبیب الله خانه ای قرار داشت که بسیار قدیمی و درب و داغان بود. اصلا نمی شد توی آن زندگی کرد. افرادش بی سرپرست و یتیم بودند و به زور می توانستند یک غذای بخور و نمیری برای خودشان فراهم کنند. لباس هایشان هم که همه اش از رنگ و رو رفته و وصله دار بود.
🥀🤍یک روز که منو و حبیب الله از آنجا می گذشتیم دیدیم یکی دو کارگر در آن خانه مشغول کار و بنایی هستند. حبیب الله می دانست که آن خانواده برای مرمت خانه شان اصلا پول درست حسابی ندارند.
🕊🌹حبیب الله گفت بیا بریم کنار این کارگرها کار کنیم، تا ترمیم خونه زودتر تمام شود و پول کمتری براشون بیفتد. شروع کردیم آجرها را روی هم چیدن تا ببریم برای کارگرها. تو همین حین یکی از اعضای خانواده آمد بیرون و نهیب زد برید بیرون. ماندم حبیب الله چه جوری می خواهد جواب آن جوان را بدهد تا از کمک کردن ما نسبت به خانواده اش احساس خجالت و شرمندگی نکند.
🥀🤍حبیب الله گفت: «من و رفیقم با هم مسابقه گذاشتیم که کداممون تو کار و بنایی از اون دیگری زرنگ تر و فرزتره. می خواهیم ببینیم کدوممون برنده میشیم.» جوان یک لحظه ماند چه بگوید. شرمنده شد.
🕊🌹من و حبیب الله محکم چسبیدیم به کار. آن کارگرها تعجب کرده بودند چه جوری این دو تا بچه حاضر شدند بدون پول کار کنند. شش روز آنجا کار کردیم. یک روز بنا سر یک مسئله با ما لج کرد و نگذاشت آنجا کار کنیم.
🔻🔻🔻