eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
835 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
همین الان لایو داریم از گلزار شهدا🌷
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
14033035239991.mp3
6.98M
امروز هم داره کم کم تموم میشه یه جمعه دیگه هم گذشت بی تو 😞 حال ما بی تو خراب است آقاجان یعنی الان کجای این جهانی ؟!💔 آقا دلمان گرفته از نبودنت بیا ای یوسف زهرا
بسم الله الرحمن الرحیم.🌿🦋 سلام علیکم از امشب رمان دلبسته ی مادر در کانال بارگذاری میشود🦋🌿 از قسمت64/65😊?‼️ رأس ساعت 21🌿🦋 هر شب دو قسمت از رمان🌿🦋 ____ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
در سخت ترین شرایط هم نماز اوّل وقت مۍخواند ... بیشتر هم به جماعت و در مسجد. اذان ظهربه افق اهواز 17:33 ____ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
🖤 علیه السلام فرمودند: 🍀 إِنّ الْكَريِمَ إِذَا تَكَلّمَ بِكَلاَمٍ، يَنْبَغِى اَنْ يُصَدّقَهُ بِالْفِعْلِ 🍃 بزرگوار كسى است، كه گفتارش با عملش يكى باشد 📖 مستدرك الوسائل، ج ۷ ص ۱۹۳ ح۶ _______________ کانال حذنی معک🕊 @khodaaa112
💞🌿 قسمت۶۴ +بله درسته! _خواهرا دارن از پایگاه میان اینجا میخواین منتظر بمونید باهم اسم رو سنگ ها رو با رنگ پورنگ کنید ثواب داره! +از خدامه ولی بهتره برم ! _معاونم هستین دیگه؟ +بهش فکر میکنم _بسلامت التماس دعا +ان شاءالله ازش دور شدم از بهشت زهرا اومدم بیرون مامان زنگ زد گفت برگرد خودم دارم میام زیارت بعد باهم برمی گردیم دوباره برگشتم! رفتم اونطرفتر تا متوجه حضور من نشن دیدم دخترا با خانم سهیلی اومدن داخل بهشت ،زهرا س هرکی مشغول شستن قبور یکی اسم شهدا رو بارنگ پورنگ میکرد منم چادرم رو کشیدم جلو تا کسی منو نشناسه! بعد چند دقیقه مامان داخل بهشت زهرا اومد رفتم کنارش ! رفت فاتحه خوند از شانس من امروز میخواست بره کنار شهدای گمنام! بهش گفتم من رفتم زیارت تو تنهایی برو! هیچی نگفت من کنار یک درختی ایستادم خودش چند متری ازم دور شد نشسته بود فاتحه می خوند دیدم اقای سجادی نزدیک شد مامانم رو شناخت گفتم ابروم رفت الان لو.میده منو! دقیقا قشنگ مامان انگشت اشاره اش رو به من کشید واااای مامان چیکار کردی!؟ اخخخخ وای مامان بعد با دستش اشاره کرد بیا اقای سجادی سرش پایین بود دیدم اقای سجادی نمیدونم چی به مامان گفت ازش دور شد تو دلم گفتم خدایا شکرت! +مامان چرا صدام زدی؟ _دختر بیا پیش من عین ترسو ها زیر درخت قایم شدی! +واا من کی قایم شدم؟ _خب حالا! خلاصه با هر شانسی بود من از بهشت زهرا رفتم! اما مگه میشد مامان منو به همه معرفی نکنه هویت منو فاش نکنه! پاش رو کرد تو یه کفش بریم از این سجادی خداحافظی کنیم! رفته بودیم خداحافظی خانم سهیلی منو شناخت بلاخره یچیز هایی رو لو داد! مامان دیگه ولکن نبود باید ماجرا رو بهش می گفتم بنده خدا سجادی میخواست ماجرا رو تغییر بده ولی مامان مو رو از ماست میکشه بیرون! کمیل: خدا به داده خانم رادمهر برسه مادرش عین عزیزمنه تا سیر تا پیاز ماجرا رو نفهمه ولکن نیست خدا بخیر بگذرونه! یاد اون روز افتادم این پسره پوریا دم دانشگاه ایستاده بود منو با آزار دادن راضیه تهدید کرد برای همین نگران شدم رفتم پشت سرشون سوار تاکسی شدن و رفتن! خیالم راحت شد این پسره عقده اییه این پسره کیه؟ دنبال خانم رادمهر میره اگر من نبودم اون روز میرفت دنبالش! خلاصه هیچ به من زندگی مردم ربطی نداره نشستم دو باره سرقبر شروع کردم به رنگ کردن! ادامه دارد.....
💞🌿 قسمت۶۵ راضیه: نفسی کشیدم داشتم فکر میکردم پس فردا چجوری برم دانشگاه مرخصی بگیرم برای چند ماه؟ نه نمیخواد میرم مگه چیکار کردم؟ عههههه وای الان خودم رو دیونه میکنم از اتاقم اومدم بیرون ! رفتم سمت یخچال داروهام رو خوردم برگشتم داخل اتاقم دفتر رو باز کردم همونی حاج حسین یکتا داخلش برام نوشته بود! از عهدی که با مادر بستی دست پا نکش این از عهدم کجا خبر داشت!؟ دلم گرفت تو خونه رفتم پیش مامان بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون! +ببین راضیه وضعیت خودت رو ببین تازه از بهشت زهرا س برگشتی! دخترم گرمه امام زاده بزار اخر هفته چشمی گفتم نشستم پای تلوزیون! _مامااااان +جانم _جانت سلامت،بیار بریم باغمون اخر هفته +به بابات میگم ببینم چی میگه! _باشه این تلوزیون هم چیزی نداره! گوشیم روشن کردم پیام دادم به یوسف مرخصی فردا رو کنسل کن میرم دانشگاه من یک روز دیگه خونه بمونم دیونه میشم بعد از چند دقیقه پیام داد +خخخخخخخ اصلا من تا الان زنگ نزدم برا مرخصی برو غمت نباشه _توهم یچیزیت هست داداش فعلا! +فعلا مواظب خودت باش اماارت رو دارم رفتی جلو خورشید بهشت زهرا س _واا مامان به تو هم گفته؟ +گفتن دیگه فعلا من برم! _بسلامت باز گوشی خاموش کردم ، کنترل تلوزیون یک دقیقه دیگه دستم مونده بود داغون میشد! رفتم آشپزخونه باید خودم رو سرگرم یچیزی میکردم! +مامان میخوام کیک درست کنم _باشه برو مواد و...... اونجاست به ساعت نگاه کردم یک نیم ساعت مونده تا اذان مغرب خوبه وقت هست مشغول شدم به درست کردن کیک مامان پودر کاکائو داریم؟ +اره اونجاست گذاشتم تو قالب مستقیم داخل فر که صدای اذان پیچید! رفتم وضو گرفتم سجاده ام رو پهن کردم انگشتر دُر نجف رو پوشیدم چادر نماز سر کردم ایستادم برای نماز الله اکبر! همیشه وقتی دلم میگرفت یا حوصله ام سر میرفت می نشستم جلو قبله این ذکر رو زیر لب زمزمه میکردم! اللهم صلی علی فاطمه و ابیها و بعلها و ابنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاطه بهی علمک میدونستم چیزی بهتر از دردل با حضرت زهرا س منو اروم نمی کنه باید تصمیم میگرفتم یا پا رو غرورم میذاشتم و میرفتم پایگاه یا کلا استئفا میدم دوله شده بودم بمونم یانه!؟ یکلحضه با خودم گفتم: اگر بمونم مطمئنم دو باره از این ماجراها پیش میاد! اگر برم هم ابروی خودم روحفظ میکنم هم سجادی اینجوری بهتره پس ان شاءالله فردا میرم پایگاه میگم اسم منو خط بزنید بلند شدم رفتم از اتاقم بیرون ! مامان:راضیه جان برو کیکت رو ببین پخته!؟ +چشم دارم میرم، راستی مامان پس فردا خاله نفیسه برمیگردن _جدی؟ چه خوب بسلامتی ان شاءالله یادم بنداز با بابات هماهنگ کنیم یروز دعتشون کنیم اینجا +چشم ان شاءالله رفتم سمت از آشپزخونه در فر باز کردم لبم رو گزیدم محکم زدم رو پیشونیم اخخخخخخخخخخخ عه چی شد! سوخت از فر درش اوردم یکم دیگه می موند یک زغال سنگ از فر در می اوردم تا کیک مامان:چی شده؟! +خرابکاری مادر جان راضیه ات دسته گل به اب داده مامان:نه دخترم خوبه که فقط کمی تهش سوخته فدای سرت باور کن خوب شده +تیکه میندازی مامان؟ مامان:نه گلم تو.هم لوس نشو بزار تو بشقاب اتفاقا چقد خوش بو شده بعدن بابات میاد باهم میخوریم! +چشم، ولی.....
قسمت های 65/64،رمان خدمت شما🌹🌷