eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
836 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
محرم است.. خوش‌ به‌ حالِ کسانی که هم زنجیر می‌زنند و هم زنجیری از پای گرفتاری باز می‌کنند! هم سینه می‌زنند و هم سینه‌ی دردمندی را از غم و آه نجات می‌دهند! هم اشک می‌ریزند و هم اشک از چهره‌ی انسانی پاک می‌کنند! آن وقت با افتخار می‌گویند: یاحسین🖤🍃
•🖤• امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میفرمایند: من دعاگوی هر مومنی هستم که پس از ذکر مصائب حضرت سید الشهدا علیه‌السلام برای تعجیل فرج و تایید من دعا کند! |مکیال المکارم، بخش۶، ذیل قسمت ۲۹| 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
بچه‌ها با آبروی امام‌حسین بازی نکنیم! اونایی که با لباس تعزیه‌خونی، خواستن یه کم بخندن و دور هم مسخره بازی در بیارن، لباسای تعزیه رو پوشیدن و مسخره بازی در آوردن و فیلم‌هاش پخش شد، با آبروی امام‌حسین بازی کردن... خیلیا بخاطر همین مسخره‌بازیا حرمت تعزیه و امام‌حسین رو بردن.. جک ساختن و شوخی کردن با امام‌حسین و هیئت‌اش، آبروی امام‌حسین رو میبره... عباس(ع) پشت و پناه امام‌حسینه، یه وقت غیرت اباالفضل‌اش دامن‌گیرت میکنه‌اا... 🥀
33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه اندازی پویش توسط حاج مهدی رسولی در واکنش به مسدود شدن صفحه اینستاگرام مطیعی... فتح قدس نزدیک است ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اگه بگن الان میمیری چیکار میکنی؟ 🔹 آیت‌الله مجتهدی تهرانی (ره) 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🌷 پيامبر اکرم (صلےالله عليه وآله) : 👌 روز قيامت هر چشمى گريان است ؛ مگر چشمى كه در مصيبت و عزاى حسين گريسته باشد ، كه آن چشم در قيامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده میشود. 📖 بحار ، ج۴۴ ، ص۲۹۳ 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🌱•°| پا که در مقتلشان گذاشتی قسمشان بده به رفاقتشان؛ و یقین کن حاضرند باز هم جان بدهند تا تو جان بگیری!... از شهدا بخواه تا دستت را بگیرند 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت های جدید رمان🌹 قسمت96,97🙏🍃 التماس دعا
قسمت۹۶🔰 _اینطور نکن +یوسف لطفا ببرم خونه خواهش میکنم _باشه رسوند منو دم در پیاده شدم کلید انداختم و رفتم داخل مامان بابا رفته بودن خونه عمه به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود... رفتم داخل اتاقم لباسام رو عوض کردم رفتم صورتم رو شستم یچیزی تو اشپز خونه خوردم رفتم داخل اتاقم حوصله ام سر رفته بود.... یهو گفتم:کاش منم مثل بقیه خواهر داشتم دستم رو کشیدم عقب دردم گرفت استین رو بردم بالا دیدم جای دست یوسف آبی شده باعصبانیت گفتم: نمی بخشمت بلند شدم رفتم کمد رو باز کردم یک جعبه داشتم کرم توش بود مالیدم بهش خیلی درد میکرد دراز کشیدم رو تختم صفحه گوشی رو باز کردم و رفتم داخل واتساپم دیدم هانیه پیام داده نوشته بود اخر این ماه میره بحرین میخواد عروسی کنه بره دیگه... با خوندن پیامش دلم گرفت بیشتر احساس تنهایی کردم پیام دادم فردا میام پیشت باهم حرف می زنیم خیلی خسته بودم هم جسمی ،روحی، فکری از خودم خسته بودم از این همه مشکلات دیگه کمرم شکست نمی تونستم بیشتر تحمل کنم... صدای در اومد کلید انداختن اومدن تو منم خودمو زدم بخواب مامان در اتاقم رو باز کرد اروم گفت: خوابه صدای بابا رو شنیدم قشنگ می فهمید درموردم چی می گفت از کار مامان و یوسف خوشش نیومده بود چند دقیقه بعد یوسف اومد خوده یوسف هم پشیمون بود دیگه برام حرفاشون مهم نبود از همه چیز زندگیم متنفر شدم احساس می کردم زندگیم تلخ شده نمی دونم چجوری خوابم برد با آلارم گوشی ساعت 9:30 بیدار شدم هنوزم جای دستش درد میکنه خونه ساکت بود خواب بودن صورتم.رو شستم صبحونه خوردم و برگه گذاشتم رفتم خونه هانیه سر راهی با خودم بستنی بردم هانیه عاشق معجون بستنی بود از اینکه میخواد بره دلم خیلی گرفته بود اون تنها همدم من بود جدایی ازش خیلی برام سخته اونم یه کشور دور غریبه زنگ درو زدم خودش درو باز کرد با اینکه هنوز دستش تو گچ بود ولی حالش بهتر شده بود محکم همدیگر رو بغل کردیم منو تو باغشون راهنمایی کرد من: هین هین میری دیگه؟ _اره دیگه دانشگاه تموم شد عمم اونجا برام تو مدرسه معارف کار پیدا کرده بعد مامان و بابام دوست ندارن، پیش داداشام بمونم بعدشم الیاس خیلی خوبه راضیه همچی برام فراهم کرده.... منم دوسش دارم بهتره برم قول میدم بهت هرسال سر بزنم! +هرسال؟ _بغض نکن قربونت برم خواست محکم بغلم کنه جای کمبودی دستم محکم فشار داد منم بلند گفتم:اخخخخخ یهو به خودش اومد گفت: چته؟؟؟ زهر ترک شدم! +ببخشید هیچی! _به من دروغ نگو راضیه وای نکنه باز مزاحمت شدن؟ +نه بخدا _ده حرف بزن خب چی شده نگرانت شدم خب براش کامل گفتم ماجرا رو _ یوسف؟! والا از آقا یوسف اینکارا برنمیاد یپا دیونه شدن اینا ... +اعع هانیه چیزی که شد دیگه _اره ولی حق نداشت دست رو کمبود کنه چه کاریه؟ +ولشکن مهم نیست... _خب بگو تو که فارق التحصیل شدی امسال بگو میخوای چیکار کنی؟
قسمت۹۷🔰 +هیچ دیگه از طرف دانشگاه میرم دبیر دینی میشم.. _خیلی خوبه دعا میکنم هم موفق باشی هم خوشبخت +قربونت برم ان شاءالله توهم خوشبخت بشی نی نی خوشکل بیاری تا اینو گفتم زد زیر خنده گفت:ان شاء الله +هانیه؟ _جانم +جانت سلامت.. میگم باهم در ارتباطیم دیگه؟ فراموشم نکنی !! _اره قربونت برم من چطور خواهرم رو همه کسم رو فراموش کنم اصلا ایلیا رو میارم چند ماه ور دلت میشینم +خندیدم گفتم باشع خب حالا هی ایلیا ایلیا میکنی فهمیدیم دوسش داری باهم بلند خندیدیم دستاش رو محکم گرفتم نگاهش کردم گفتم: آرزو می کنم واقعا اونجا هیچی بجز خوشبختی نبینی همش حالت خوب باشه غم نبینی فقط بخندی. همین می خوام همیشه حالت خوب باشه منو فراموش نکنی انگار بغضش گرفت _ممنونم راضیه برای همچیی حتی بیشتر از برادرم پیشم بودی حتی بیشتر از یک خواهر نمی دونم چجوری جبران کنم... خیلی زحمتت دادم تو این مدت ببخشید تروخدا +دیونه چه حرفیه بین ما که از این حرفا نیست.. خب وقتی خواستی بری قبل رفتن میام دوباره می بینمت _حتما به ساعتم نگاه کردم +باید برم اداره مدارکم رو بدم... دیرم میشه _بشین خب بیبنمت +ببخشید دیرم میشه _بیای هاا اخر هفته اخر ماهه +اخ جدی؟ _اره دیگه +حتماااا میام محکم بوسش کردم و از خونشون اومدم بیرون... سر راه یک تاکسی گرفتم رفتم اداره... مدارکم رو تحویل دادم میخواستم برگردم... از دانشگاه پزشکی رد شدم خیلی بزرگ بود... دانشگاه تهران ماشین نبود هوا هم به شکل فجیعی گرم بود و من مجبور شدم 6 کیلومتر راه برم پیاده احساس کردم داره حالم بد میشه حالت تهوع گرفتم ایستادم پیش در دانشگاه ناخودآگاه استفراغ خونی کردم و از بینیم عین آبشار خون می اومد زبونم بسته شد فقط صدای یک آقایی بود نگاهش کردم تار بود ولی بهش می اومد29،28 سالش باشه... دوید سمتم گفت: چی شد خواهر؟ صدام رو می شنوین خواست نزدیکم بشه بزور گفتم نزدیک نشید گفت:خودم پزشکم بزارید معانیه کنم دید دارم مقاومت می کنم داد زد استاد گفت: استادم رو حداقل بزارید و من یسر استفراغ خونی می کردم استادش وضعیت منو دید بهش گفت: پسر منتظر مرگشی؟ زنگ بزن اورژانس زود باش.... دیگه چیزی نفهمیدم از حال رفتم دانشجو: تو بیمارستان بودم پرستاره اومد گفت: اقوام هستید؟ _نه خانم من پزشکم البته دانشجو ام اهل اینجا هم نیستم از کشور غریبه میام دیدم حالشون خیلی بده زنگ زدم اورژانس پرستار:اها خدا خیرتون بده.... اگر نمی اوردینش ممکن بود بره کما کلی خون ازش رفته... فکر کردم فامیل هستید گفتم بگم بهتون نیاز به خون دارن.... شماره از خانواده اشون ندارین؟ _نه گروه خونیشون چیه؟ پرستار:O فعلا بیمارستان این کیسه خون رو نداریم +منم گروه خونیمO هست... بفرمایید خودم خون میدم _باشع برید داخل این اتاق ممنون خوابیدم رو تخت و ازم خون گرفت