eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
830 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۲۹ از جام بلند شدم رفتم توی اتاق... کتابو پرت کردم رو تختم رفتم ی پرتقال برای خودم پوست کندم نشستم خوردم. زیر چشام گود افتاده بود ، ضعیف شده بودم بی خوابی توی قیافه ام موج میزد چشام داد می زدن من خستمهههه خدایا واقعا خستم تو همین حین که داشتم با خودم بحث می کردم گفتم: اه چقدر غر میزنی سمیه به دور ورم نگاه کردم خداروشکر که کسی نگاهم نکرد . به ساعت روی دیوار نگاه کردم خدای من کی شد۲ شب؟! من چرا عین جغد ها بیدارم!؟ دراز کشیدم رو تختم که از خستگی که داشتم انگار با قبض روح شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم... ساعت گوشی ام زنگ خورد فقط دوساعت فرصت کرده بودم چشامو ببندم امتحانات زیااد کلافه ام کرده بلند شدم ی وضو گرفتم نماز صبح خوندم دوباره رفتم سالن مطالعه خوابگاه ی لیوان قهوه درست کردم و باز شروع کردم به مرور درسهام... غرق کتاب شدم به خودم اومدم دیدم ساعت هفت صبحه از اینکه مطمئن شدم به همه چیز مسلط خوشحال شدم و رفتم که برم بخوابم و ادامه اش رو بعدن بخونم.... _ مهلا: سمیه آرامش خاصی داشت هروقت می دیدمش دلم می خواست بیشتر نگاهش کنم... خیلی از بچه های خوابگاه نماز می خونن اما اون‌‌... اون خیلی قشنگ می خوند ، چشای سیاهش عجیب بودن... دلم میخواست مثلش باشم، آنقدر اروم و با شخصیت کار به کاری کسی نداشت، ولی خیلی کمک میکرد. نمی‌دونم گاهی موقع ها با اینکه از خستگی درس رو ب موت بود ولی غذا درست می کرد اتاق رو مرتب میکرد. همه دخترا دوسش داشتن... همینطور که خوابیده بود نگاهش میکردم.. کاش می دونست ، بخاطر کاراش نماز خون شدم کاش می دونست چقدر دارم سعی میکنم شبیهش بشم... کاش می دونست عاشق شخصیتشم.. چقدر حرفاش برام آرامش داره برام عجیب بود دوستای سمیه ادم های شبیه به من بودن خیلی عجیب که چرا سمیه از دوستای شبیه خودش پیش من چیزی نمی گفت! پفی کشیدم رفتم بالای سرش لبخندی زدم و چراغ اتاق رو خاموش کردم رفتم بیرون که ادامه ی درسمو بخونم.
قسمت۳۰ یک ماه بعد: لباس سیاهو رو پوشیدم ساق دستم رو پوشیدم عبامو روی سرم تنظیم کردم توی کیفم تسبیح و قران و مفاتیح رو گذاشتم نگاهم افتاد به مهلا +عاشقم شدی؟! _اره زدم زیر خنده گفتم اخه خیلی قشنگ نگام میکنی می‌خوای بیای؟! _کجا احیا؟! +اوهوممم پاشو دیگه... _لباس مناسب ندارم سمیه ولشکن نگاهی به اطراف کردم گفتم: پاشو خودم لباس بهت میدم بهونه نیار مهم نیته! اصرار های من بلند شد عوض کرد موهاشو برد زیر شالش ... حسینیه تا خوابگاه حدو۴۵ دقیقه راهه دست مهلا رو گرفتم ی تاکسی سوار شدیم رفتیم حسینیه نشستیم ی گوشه ایی مهلا انگار خجالت می کشید با دیدن خانوم های چادری ولی با اینکه خودش چادری نبود رو کرد به من و گفت: سمیه میای پس فردا بریم بازار چادر بخرم ؟! _چی شد اقا خریدت؟! خوشبحالت مولا بهت نظر کرد مهلا انگار بغض کرده بود انگار هیچی نمی دونست باشه میریم باهم می خریم عزیز من لبخندی زد و روشو از من برگردوند منم سعی کردم یکم خلوت کنم... چقدر دلم تنگ شده بود دوباره برای شهادت ، برای خدا، برای حضرت زهرا س من براش تلاش میکنم ولی کاش لیاقت پیداکنم نگاه کردم به اسم امام علی تو دلم گفت: دار و ندار شیعه ها ای دار و ندار فاطمه... مولای من...، کجام برم من خیلی گناه کردم ولی توبه کردم اقا دست کشیدم و ادم شدم داشتم اینارو می گفتم که شروع کردن به روضه خوندن... بی اختیار زدم گریه زانوهامو بغل کردم... دلم باز هوایی شد... صدای مهلا اومد تو گوشم: سمیه دعام کن تو خیلی خوبی دعام کن دختر‌... اروم جوابشو دادم: تو دلت پاکه مهلا اقا بهت همین چند ساعتی که نشستی اینجا تو مجلسش نظر کرد توهم برام دعا کن دعاکن... دعاکن به آرزوم برسم‌.. دعای جوشن می خوندن لاش هم روضه می خوندن... چه فضای معنوی عجیبی گفتن تقدیرات سال آینده من همین امشبه.. بنویس شهادتمو... امضا بزن داشتم اینارو توی دلم می گفتم که اقای حسینی خوندن: به باباییت بگو کارمو خانوم سه ساله...
قسمت ۳۱ کتابهای که خریدم رو چیدم داخل کارتون تا بدم بقیه بخونن چندتاشون‌رو دادم به مهلا بقیه ام رو سپردم که مهلا بده پایگاه ازشون استفاده کنن صفحه اول همشون نوشتم برای این حقیر دعای شهادت کنید کنید س.م بعد اون شب قدر،‌ حال روحی ام خیلی بهتر شده بود امروز که امتحانات ما تمام شده بود و فردا احتمال زیاد عید فطر اعلام کنن اگه باشه فردا اقا نماز عید تو دانشگاهمون میخونه. ان شالله بشه برسم بخونم به اقامت آقا... مهلا: سمیه بیا روزتو افطار کن عزیزم اذان گفت _چشم الان میام نماز بخونم میام... نمازم رو که خوندم بعدش دو رکعت نماز خوندم به نیت امام زمان عج دلم برای مزار شهدا تنگ شده یادم باشه فردا بعد نماز حتما یسری بزنم‌. عادت داشتم قبل افطار به امام زمان سلام بدم و بگم: روزه ات قبول باشه اقاجان التماس دعا با ی دونه خرما افطار کردم بعدش سوپی که مهلا درست کرده بود رو خوردم ... تقریبا هم دخترا داشتن وسایلشون رو جمع می کردن چون تقریبا دانشگاه تمام شده بود ... یسری از وسایل رو پیچیدم گذاشتم داخل انبار خوابگاه فقط وسایل مهم رو گذاشتم کنار که موقع برگشتنی با خودم ببرمشون مهلا ایستاده بود نگاهم می کرد.. +ای بابا شیفته من شدی ها _اینطور نگو دلم برات تنگ میشه! +خب همش چند ماهه باز برمیگردیم اینجا دیگه _سمیه تو دوست های دیگه ایی هم داری؟! خندیدم گفتم +نه از دار دنیا فقط تورو دارم اره دارم بیشتر از طریق گوشی اینا باهم حرف می زنیم _شبیه خودتن؟! +اعتقادات؟! -اره دیگه دختر +نه همه....، بیشتر به قول خودشون مرام رفاقت و خوش برخورد و اینا هستم بعدش هستن یا نیستن مانع رفاقت نیست که! _ولی تو جذبه خاصی داری یجور دیگه ایی لبخندی بهش زدی و مشغول جمع کردن بقیه وسایل شدم +میای فردا نماز عید؟! _منکه روزه نگرفتم... + وا... هرجور میلته -هوم.... _ صبح زود بیدار شدم سعی کردم نو ترین لباس هایی که تو چمدون داشتم رو بپوشم برم برای نماز صفحه گوشی ام رو روشن کردم با دیدن عکس شهید خلیلی و صفری انرژی گرفتم ی لبخندی زدم و ب ساعت نگاه کردم.. ی تاکسی گرفتم مستقیم رفتم دانشگاه واقعا با اینکه زود اومدم ولی ب شدتتت شلوغ بود! ی جایی پیدا کردم و نشستم ، از کیفم زیارت عاشورا رو در اوردم و شروع‌کردم به خوندن... دوباره صفحه گوشی ام روشن شد مامان بود ، ی عه ارومی گفتم که وای فراموش کردم زنگ بزنم عید رو بهشون تبریک بگم تماس جواب دادم قطع که کردم بین من و صف آقایون انگار به اندازه دونفر جا فاصله بود داشت به زبون لبنانی به رفیق کنار دستش می گفت: عکس خلیلِ! .. تعجب کردم برگشتم نگاهشون کردم ی پسر میزد حدود۲۵_۲۶ ساله که محاسن داشت و کنارش ی پسر دیگه بود که اون انگار یکم کوچک تر بود نگاهم کرد و سرشو آورد پایین!... نمیدونستن که من می فهمم چی دارن میگن.. برام جالب بود بفهمم انگار شهید خلیلی رو خوب می شناختن برگشتم ادامه ی خوندن زیارت عاشورام.... صدای هیاهوی مردم بلند شد معلوم بود اقا اومده! نمی تونستم ببینمش اما خوشحال بودم که نصیبم شد این لحظه به نماز ایستادیم، چقدر صدای اقا موقع تلفظ سوره ها دلشنین بود. نماز که تمام شد اقاا ی خطبه خوند‌.... خبطه آقا که تمام شد صدای اینا باز اومد +کی مأموریتت تمام میشه بر میگردی ؟! _فعلا اینجا ی سال موندگارم هم کاری هم درس باید مدرک ام رو بگیرم تا بتونم استخدام رسمی بشم اونجا! + رسول چرا مهاجرت نمیکنی ؟! پسر با هوشی که تو داری رو هوا ب عنوان نابغه می برنت! خندید گفت: فعلا من بنده ی خدام و من مال اونم در ضمن من واسه ووحوش کار نمیکنم! درضمن من علمم رو به دشمن نمیدم! منم بلند شدم چادرم رو مرتب کردم.... دوباره ی تاکسی گرفتم رفتم مزار شهدا پنجا تا گل رز گرفتم و دوتا بطری آب...
گله‌ نکن ناشکری ‌نکن خدا حکمتِ‌ همه ‌کارها رو میدونه فقط‌ مرتب ‌بهش‌ بگو ای که‌‌ مرا خوانده‌ای راه ‌نشانم‌ بده... [ @khodaaa112]🌿
فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ پس کسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند، آمرزش و رزق و روزیِ عالی خواهند داشت. -حج - ۵۰- -قرآن هادی- [ @khodaaa112]🪴
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید که فقط یوسف زهرا بپسندد مارا چه نیازیست که دنیا بپسندد [ @khodaaa112]🪴
بچه‌های‌ جهادی قدر‌ لحظات‌ جوانی خود‌ را‌ بدانید و مراقب‌ باشید‌ جز‌ برای‌ خدا‌ کار‌ نکنید ! _حضرت‌آقا [ @khodaaa112]🪴