دعا کنید من یک شب برم هیئت
یکبار نصیبم بشه🕊
البته ما خوزستانی ها هیئتمون با شما فرق میکنه مثلا شهر های
اهواز
خرمشهر
ابادان
ماهشهر
شادگان
هیئت های ما برای زن ها داخل خونه صاحب روضه برگزار میشه با مداح خانوم
کلا ما مداح و سخنران خانوم تنها داریم روضه خانوم ها تنهاست
و روضه اقایون هم تنهاست
مثلا روضه خانوم ها سفره میزارن
ماه محرم برای حضرت رقیه س
•#حرف_قشنگ🌿
.
اهل کجا بودنت مهم نیست؛
اهل و بھ جا بودنت مھم است !
『🕊💛』
🌾ڪاش ...
گناهانماهم
مانندگناهانِشهدا🕊
🌵ترکنمازشبو
دیرشدننمازاولوقتبود...💔(:!
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
و عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
استاد فاطمي نيا:
بزرگان به ده شب عاشورا چشم ميدوختند تا چیزی بگیرند.
ما هم بايد با اخلاص و توجه كاسه خود را پر كنيم.
طوري عمل کنید که دعاهایتان در این دهه مستجاب شود.
دهه محرم دهه تحول است.
جناب حرّ كه متحول شد يك شخص بود اما حرّ بودن يك جريان است.
اگر ميخواهي متحول شوي، دهه محرم دهه تحول است.
به قول یک بنده خدایی:
یه چیزی از حضرت زینب س یاد گرفتم که وقتی امام حسین شهید شد خطاب به خدا گفت:
جسد امام حسین. س رو بالا گرفت و به خدا گفت ایذا هاذا یرضیک فخذوه
یعنی اگر این تورا را راضی میکند پس ببرش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
🌱•|باباخودتگفتۍشبیھ مادرمباش
منمثلزهـرامادرتآزار دیـدم°🕯
.
💧•|یڪلحظہیادمرفٺاسممرقیھاست
سیلۍڪہخوردمعمـہراهـمتاردیدم°🥀
.
🏴|• احساسڪردمصورتمآتشگرفتھ..
خود را میانٻڪ در و دٻوار دیدم°🖤
.
💭•|سوغاٺمڪہتوےگوشمبود بـردند
ڪوفھ همانرا داخلبازاردیدم!💔
.
#الدخیلڪَ یارقیهخاتوݩ~🕯~
••
#استورے
#شب سوم محرم..
|
‹⚠️‼️›
#تلنگر✋🏼🙂
میگفت:
ایاممُحرمتوۍهیئتومسجدبه
ڪسۍڪهظاهرشباشمافرقداره
مجرمانهوتحقیرآمیزنگاهنڪنید
یهتسبیحبگیریندستتون
باخودتونتڪرارکنین⇓🌱
امامحسینعلیهالسلامفقطبراے
مذهبۍهانیست💔(:
•🖤🌱•
± من گرفتـــارم ولی یارم گـــره وا میکنـد
یک رقیه گویم و صد مشکلم حل میشود🖤😔
#رقیھخاتون ✨
#شبسوممحرم 🕯
#محرمالحرام 🕊
آیت الله حق شناس :
حبـــــ دنیا
و حبـــــ خـــــدا
در یڪ دل جاے نمیگیرد!
باید از یڪی از آنها گذشتـــــ...🌱
امشب راضیه بالاخره شهید هادی ذولفقاری دعوتش میکنه وادی السلام🕊♥️
#رمان_دلبسته_مادر
#هادی_ذوالفقاری
#شهادت
اذان که گفته بشود، هر کاری که وجود داشته باشد، وسط سخنرانی هم که باشد، آقا قطع میکنند، میگویند نماز را بخوانیم بعد بیاییم؛ نماز اول وقت
التماس دعا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
اذان مغرب به افق اهواز
20:20
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
کی خواست عکس نذریشون رو بفرسته؟
بفرسته به ایدی این خادم
@Vsfygiu
قسمت۱۲
نمازم که تمام شدم رو کردم به نفیسه و گفتم:
+نگران اقاتون نباشید، کاری نداری!؟
_ان شاءالله نه گلم برو بخواب
+شب بخیر
سرم رو گذاشتم رو بالش احساس سبکی میکردم! یک بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و چشمام رو بستم!
بازهم خواب اون شهید!
لبخند زده بود گفت:بدون چادر به ملاقات من نیای ها! خداحافظ خوش اومدی!
منتظرت هستم
+صبر کن چرا اومدی کمک من!؟
لبخندی زد گفت: ی
_حالا وقت برای آشنایی هست! یا زهرا
بیدار شدم به ساعت نگاه کردم
2 بامداد بود صدای نفیسه خانوم می اومد داشت با آقاش حرف میزد فهمیدم اومده دوباره برگشتم که بخوابم !
چشمام رو باز کردم صبح شده بود!
با دستم روی صورتم کشیدم و از جام بلند شدم داشت بارون می اومد ساعت 7 صبح بود! از اتاق اومدم بیرون
صورتم رو شستم با صورت نفیسه خانوم روبرو شدم!
+سلام، صبح بخیر
_سلام صبح تو هم بخیر
ببین انگار امروز شانس باهات یار نیست هوا خیلی بارونیه سخته از اینجا تا نجف!
+سکوت کردم گفتم: شهید هادی ضامن سلامتی ما باشه تو این راه بارونی بازهم نمیری!؟
_چطور!؟
+نگران نباش هیچ اتفاقی نمی افته!
_باشه بزار به سید بگم!
بعد ازاینکه کامل به سید ماجرا رو گفت اونم قبول کرد آماده شدم از اتاق اومدم بیرون
یاد حرف شهید هادی افتادم:
بدون چادر به ملاقات من نیای هاا!
برگشتم تو اتاق چادر رو بو کردم و گذاشتم سرم سوار ماشین شدیم و به سمت نجف حرکت کردیم! به شیشه ماشین خیره شده بودم همینجور قطر های بارون ازش سرا زیر میشد! اقا سید هم ماشین همسایه رو برده بود همسایه بازهم دوست اقا سید بود
حوالی ساعت11 رسیدیم نجف به پیشنهاد اقا سید یک چیزی خوردیم ولی من دل تو دلم نبود برسم سر مزار خوشحال بود چون اون تو خواب گفت: منتظرت هستم یعنی الان خودش منتظره منه! بارون بند اومده بود ولی هنوز هوا ابری بود و رعد برق
رسیدیم وادی السلام یک گورستان خیلی خیلی بزرگ پر از قبر بود اولش دلم گرفت!
بغض کردم همش خاک بود از یک بنده خدایی پرسیدیم که آدرس مزار رو بده! اونم راهنمایی کرد داشتم همینجوری قدم برمیداشتم! و اشک هام از گونه هام سرازیر میشید دلیل گریه رو نمی دونستم! زمین به دلیل بارون کمی گلی شده بود! و بلاخره رسیدم به همین جایی شهید هادی دعوتم کرد و گفت منتظرم یک سنگ قبر سفید
که به صورت بر عکس کلمه شهید رو به قرمز نوشته #شهید محمد هادی ذولفقاری
تاریخ تولد آغاز .... پرواز یعنی تاریخ شهادت
بعد یک نوشته بزرگ به رنگ سیاه نظر منو جلب کرد نوشته بود العبد
نشستم کنار قبرش نفیسه خانوم و اقاشون فاتحه خوندن گفتن پیش ماشین منتظریم
هوا بارونی بود داشت بارون میبارید به خوش شانسیم بالای قبر شهید سایبون بود خیس نمی شدم!
چشام رو بستم گفتم:سلام برادر هادی خوبی!؟ میدونم که اینجایی از حال دل من خبر داری پسر حضرت زهرا تو ومادر مهربان با دل من چیکار کردین تویی پسر حضرت زهرا همونی که اومدی بخوابم ! اومدی بخواب گناهکار ترین بنده خدا همینجور گریه میکردم هق هق گریه میکردم! تویی برادر هادی
چرا اینجا کربلا غریبه من دل حضرت زهرا رو شکوندم مادر منو میبخشه خودم رو ولو کردم رو سنگ قبرش وهی دست میکشیدم رو قبرش به عکس که قاب شده بود پیش قبرش نگاه کردم این همون لبخندی بود که!
.........
ادامه دارد.......
قسمت۱۳
رو سنگ قبرش وهی دست میکشیدم رو قبرش به عکس که قاب شده بود پیش قبرش نگاه کردم این همون لبخندی بود که تو خواب بهم زدی برادر هادی!؟
خدا منو هم میبخشه!؟ بارون داشت شدید تر و شدید تر میشد! انقدر دردل کردم تا سبک شدم به خودم اومدم ساعت12 ظهر بود من یک ساعته اینجا زجه میزدم! رو کردم به عکسش و گفتم: من باید برم دلم برا اینجا تنگ میشه نمیدونم میتونم دوباره بیام یانه!
ولی امید دارم دعوتم میکنی و او این راهی که قرار تو حضرت زهرا س کمکم کنید کلی اتفاقات خوب میفته نمیگم هوامو داشته باشید که میدونم دارید اما تورو به حضرت زهرا س قسم دلتنگ که شدم تنهام نزارید من دارم برمیگردم ایران! کمکم کن همه چیز زود جور بشه برگردم هم مزاحم اینا شدم هم خانوادم نگرانم هستن! باشه برادر هادی!؟
راستی سلام و سفارش منو پیش حضرت زهرا س بکن! خوش به سعادتت دعا کن منم بتونم راهت رو ادامه بدم
خوب دیگه وقت رفتنه دعوت نامه دوباره برای من بفرستی هااا خداحافظ!
و بلند شدم هر قدم از مزارش دور میشدم!
چادرم رو کشیدم جلو از وادی السلام اومدم بیرون زیر لب گفتم خداحافظ زمین خدا به امید دیدار!
رسیدم به ماشین سوار شدم هیچکس چیزی نمیگفت!
همشون از حال من خبر داشتن !
گفتن میریم زیارت حرم امام علی ع بعد دوباره برمیگردم کربلا!
نزدیک اذان بود وارد حرم شدم آنقدر دلبسته ی این چادر شدم محکم گرفته بودم تو دستم
هنوز نماز نمیخوندم!
نفیسه:
_راضیه نمی خوای نماز بخونی!؟
+نه!
_باشه پس بی زحمت بشین پیش زینب تا نمازم رو بخونم و بیام!
+باشه!
بعد از اینکه نمازش تموم شد اومد پیش ما گفتم
+ بریم!؟
_نه صبر کن اقا سید بیاد
+چشم
اونطرف رو نگاه کردم اقا سید نبود
خواست بره دنبال سید زینب بهونه گرفت بهش گفتم:
_بشین پیش زینب خودم میرم!
+ممنونم
بلند شدم
قدم برمیداشتم انقدر رفتم تا دیدمشون پیراهن سیاه پوشیده بودن حدود 39 سالشون بود
نزدیک تر که شدم داشت گریه میکرد!
و حرف میزد گویا داشت با کسی دردل میکرد
_به حرمت حضرت زهرا قسم اقا این دوسال که من دلکندم وابسته نیستم ! میدونم گناهکارم ولی من چند سال تو حرم حسینت زجه زدم طلب شهادت کردم پس شهادت منو کی میدین همه رفیقام تو عملیات زمان شهادتشون رو میدونن الا من بخدا حسودیم میشه بهشون! من هلاک میشم وقتی میبینم لَه لَه میزنن برای شهادتشون و من جامانده هستم اقا این تقاص کدوم گناهه!؟
من چقدر باید صبرکنم!
راضیه:
نزدیک تر شدم
ادامه دارد...........