بسم رب الشهدا
من عادت داشتم توی ماه رمضان نزدیک سحرچندرکعت نمازبخونم وباخدای خودم رازونیازکنم.مدتی بودکه اصلا حال خوشی نداشتم. انگاردر اعتقادوباور ویقینم شک وتردیدبود،درحالی که من میدونستم این شک نبایدوجودداشته باشه وبایدیقین به خدا واهل بیت قوی وثابت باشه.تاجایی که به یک شبی رسید،شبی که خیلی خسته بودم ازهمه چیزحتا از خودم،خفه بودم از دنیا ،نمی تونستم با کسی حرف بزنم چون هیچکی از احوالم باخبرنبودجزخداویکی ازبهترین دوستام که ازهمه چیززندگیم باخبربود.
نشستم وبا اون حرف زدم،حرف میزدم وگریه میکردم اون بهم گفت برو امشب مهمان داری مهمانات پشت درن برو وضو بگیر وبه استقبالشون برو.منم انگارفقط محتاج همین بودم نیازداشتم دوباره باخدا حرف بزنم وسرسجدش گریه کنم
راستش اول حرف دوستمو درمورد مهمانا باورنکردم ولی بعدکه وضوگرفتم ونشستم سرسجاده دقیقا ازوقتی ،
بسم لله گفتم تا اخرنمازم نگاه خدا واون سه شخصوحس می کردم،اون اشخاصی که زندگیمومدیون اونها هستم.دراون شب اولین نگاهی که حس می کردم. نگاه اقا حضرت مهدی (عج)بودواقعا داشت نگاهم می کرد حاج قاسم وشهیدمرتضی عبد اللهی که تمام زندگیمومدیونش هستم هم بودعجیب بودچون دقیقا احساس می کردم همه پیشم هستن ودارن بامن حرف میزنن منم خودبه خودشروع کردم به حرف زدن باهاشون حرف می زدم وگریه می کردم به اقا امام زمان عج گفتم منو خلاص کن از این عذاب درونی ازاین شک وتردید،بهش گفتم شده یکبارفقط دستوروسرم بکشی وتوی بغلت گریه کنم بهش گفتم فقط یکباربوی مهرتوحس کنم.تمام خفگیمو با گریه خالی کردم با حاجی وشهیدمرتضی که الان داداش خطابش می کنم حرف زدم به حاجی گفتم من جای دخترت دخترتومی بینی مشکل داره کمکش نمی کنی به داداشم گفتم توکه زندگیمونجات دادی ازیک دختربی اعتقادوبی ایمان الان شده معتقدنمازش سروقت پس کمکم کن تا دوباره نشم اون دختر وازشون درخواست کردم که کمکم کنن ومنو تنها نزارن. ترس داشتم می ترسیدم مثل سابق بشم همون دختربی اعتقادو بی مذهب با گریه وحرف زدن یکمی راحت شدم باخدا حرف زدم والتماسش کردم که کمکم کنه واونجا یقین پیداکردم که خدا حرفامو شنیده چون یه ندای داخل قلبم داشت با من حرف میزدومیگفت اگرروزی نگاه خدا را بالاسرت حس نکردی اینوبدون که وقتی بفکرش هستی خدا پیشته،بعدازاون خواستم قرآن بخونم رفتم قرآن آوردم بایک صلوات بازش کردم.دراتاقم بسته بوداولای آیه های قرآنی بودم که حس عجیبی بهم دست دادحس کردم پشت دراتاقمه وداره میادجلو هی پشتمو نگاه می کردم اما هیچ کسو نمی دیدم احساس می کردم داره خیلی بهم نزدیک میشه اونجاش فقط ترسیده بودم اصلا فکرنمی کردم کیه تا جایی رسیدکه حس کردم پشتم ایستاده ومن قرآن خوندنو قطع کردم وفقط صلوات فرستادم کمرم سردشده بودازترس نمی دونم کی بودواقعا شخصی بودکه من نمی دیدمش شخصی که پشتم ایستاده بود ومنو
می دیدبعدازصلوات دیگه چیزی حس نکردم ترسم رفت وبه قرآن خوندنم ادامه دادم بعدوقتی این حسوبرای دوستم تعریف کردم بهم گفت اقا امام زمان (عج)بود که اومدپیشت تا برای اولین باردستشوروی سرت بزاره وبعدش یادم اومدکه من از همشون خواسته بودم منو درآغوش خودشون بزارن تا بوی مهرشونوحس کنم.حالم بدشد به آقا گفتم آقا واقعا خودت بودی پیشم بودی ومن به احترامت بلندنشدم وتعظیم نکردم می گفتم ومی سوختم.بعدازاون شب دیگه حالم بهترشدانگاریقینم بیشترشدوهیچ شکی داخل وجودم نداشتم وبه خدا توکل کردم که میدونم هراتفاقی بیفته به خواست واراده خودش بود.
----------------،-
#خاطره_کاملا_حقیقی
#کپی_حرام🚫
پی نوشت :دوست این خادم بهش گفته بود که منتظرت هستن برو به استقبالشون حتی میگفت:امام زمان عج میگفت که برو بهش بگو بیاد به استقبالمون ما منتظرش هستیم♥️🦋
لطفا بعد از خواندن خاطره
یک ایت الکرسی اهدا کنید به هرکدامشان با شهدا محشور بشید ان شاءالله🌹