#رمان_دلبسته_ی_مادر🕊💓
#قسمت۳۱📿
صدای گریه های بچه ها بلند شد!
حاج حسین یکتا:دلتون هوای مادر کرد نه!؟ دلتون شهادت خواست!؟
بچہ ها دۅ دۅٺـا چہارٺاۍ خدا با دۅ دۅٺـا چہارٺاۍ ما
فرق داره
یہ گنـاه ٺرڪ میشہ
همہ چے بہ پآٺ ریخٺہ میشہ
یہ جا حۅاسٺ پرٺ میشہ،صـد ساݪ راهٺ دۅر میشہ‼️
بچہ ها بگردید یہ #رفیق_خدایۍ پیدآ ڪنید؛
یه دوسٺ پیدا ڪنید ڪه وسط میدون مینِ گناه،
دستمون رو بگیره.
و کی بهتر از شهدا!؟
بخدا دست شهدا رو بگیری شهید میشید هاا!؟
اصلا از شهدا هم جلو میزنید!
بچهها!
به خدا از شهدا جلو میزنید،
اگه رعایت کنید
که دلِ امام زمان علیهالسلام 💔 نَلَرزه!
یوقت نمیرید هاا!!!
توکل به خدا، توسل به اهلبیت علیهمالسلام، توجه به دو لبِ سیدعلی؛ والسلام. هیچ خبری دیگه تو عالَم نیست! همه دنیا رو گشتیم، خبری نیست.
و سلام علیکم و رحمت الله و برکاته
راضیه: همین جور خیلی قشنگ تموم شد
میکروفن رو برداشتن!
رفتم پیش یوسف گفتم اجازه میدن چند دقیقه مزاحمش بشم
_کیو؟!
+حاج اقا یکتا! رو دیگه
_صبر کن اینجا بپرسم!
رفت پرسید برگشت سمتم
_برو ولی کسی متوجه نشه!
+چشم خیلی ممنون
خودکار و یک دفتر کوچیک همراهم بود! دلم میخواست یکچیزی برام بنویسه یادگاری
از بچه ها دور شد با دونفری داشتن میرفتن سمت ماشین خواست سوار بشه صداش زدم
+حاج آقا!
سرش رو برگردوند
+میشه یکلحضه وقتتون رو بگیرم
برگشت سمتم گفت: بفرمایید دخترم!
یچیزی داخل این دفتر برام بنویسید که خیلی بدردم بخوره!
یکلحضه مکث کرد بعد گفت:
_چشم ان شاءالله
دفتر و خودکارم رو برد نوشت دفتر رو بست
و گفت:الان نخون هروقت برگشتی بخون !
ان شاءالله حضرت زهرا س پشت و پناهت التماس دعا
_خیلی ممنونم چشم ان شاءالله خداحافظ
+یاعلی
سوار ماشین شد و رفت!
به اسمون نگاه کردم غروب بود و هوا سرد!
گفتن تا ساعت 8:25 بشینید رو خاک های شلمچه یا یک نگاهی بندازید ولی دور نشید!
خوشحال شدم این فرصت رو به ما دادن!
کنار کاناله ابی رو.خاک شلمچه نشستم همه اونطرف بودن !
کفش هام رو در اوردم نشستم رو خاک های شلمچه !
با خودم تکرار میکردم حالا فهمیدم تو بین الحرمین چرا اونا برای شهادت زجه میزدن
حالا میفهمم چرا اقا سید نجف اینقدر واسه شهادتش گریه میکرد پس معنی شهادته اینه!
یا معنی و تفسیر دیگه ایی داره
کلمه می اومد رو زبونم ای شهدا تفحصم کنید!
صدای اذان پیچید قرار شد بعد نماز دوباره بیایم اینجا!! بشینیم!
بلند شدم رفتیم برای وضو و نماز
بعد از اینکه نماز تموم.شد هوا تاریک شد
با دوتا از دخترا رفتیم بیرون بقیه نشستن برای شام ما سه میل به غذا نداشتیم!
یک گروه دیگه اومده بودن از تبریز همشون اونجا اقا بودن خانوم نبود یک حاج اقایی داشت روایت خیلی قشنگی رو تعریف میکرد کمی نزدیک تر شدیم و نشستیم کنارشون!