eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
822 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
78 فایل
«بسم رب المهدی» 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بے شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند..!♥️ «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴تلاوت آیه ۲۰۱ سوره مبارکه بقره 🎙️قاری : عبدالرحمن مسعد «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
🥀 ❤️ توجه‼️ لطفا به کادر زرد🟨 داخل عکس توجه کنید 🔺 پ ن: از امشب ادامه رمان در کانال بارگذاری می شود هرشب ساعت 22🔻🕰 ادامه رمان از قسمت ۱۱۰به بعد.... 🟥 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 https://eitaa.com/joinchat/3365077106Cdcd77b0f8b
برای رفع گرفتاریها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها رابا دقت بگویید...🖤🖤 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شفای تمام دردها / گشایش تمام گره‌ها / رفع تمام بلایا / امانِ تمام ترس‌ها و ..... «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق می کرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقامصطفی گفت: «اگه بچه ها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچه ت هستن، به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.» «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
گفت حاج آقا مــن توبه کردم، خدا مــی‌بخشه؟! گفتم چی میگی! تو که با پای خودت اومــدی! خدا دنبالِ فرار کرده‌ها فرستاده . . .🌿 ‹مرحوم‌استادفاطمی‌نیا› «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت های ۱۱۰,۱۱۱❤️ کپی نه!💡
قسمت۱۱۰🪴 این اینجا چیکار میکنه!؟ سجادی بود نمی دونم چرا یهو رو قیافه اش زوم کردم ی پیراهن ابی پوشیده بود با شلوار طوسی ، محاسنش رو مرتب کرده بود یهو به خودم اومدم گفتم راضیه حواست کجاست دیونه کجایی ،سرم رو کردم تو گوشی یهو از پنجره ماشین یکی درو زد نگاه کردم هنگ کردم یاخدا کنار ایستاده بود و سرش پایین... زینب و مادرش نفسیه خانوم بود درو باز کردم اومد پایین +سلام خوبین ببخشید نفیسه: سلام دختر گلم عزیزم دلم خوبی ؟ زیارت قبول دختر خوبم _مرسی ممنونم شما خوب هستین؟ نگاهم به پسرش افتاد اروم گفت: سلام زیارت قبول +سلام ممنون زینب محکم بغلم کرد بوسید منو دلم برات تنگ شده بود راضیه مهربونم +منم همینطور گلم خوبی؟ _خب اره خوبم امشب تولد منهههه اومدیم کیکم رو ببرم +تولدت مبارک عزیز دلمم نفیسه: حالا که تورو دیدیم زینب اصرار داره کیکش رو ببریم مزار شهدا به قول خودش پیش گل های داداش😂 گیر داده شما هم که دیدیم باید با خودمون بیایین +آفرین زینب، چقد خوب، منکه نمی تونم بیام امشب هیئت بچه ها منتظر ما هستن واقعا ببخشید خوش بگذره سجادی: کاش زینب اصرار کنه باهامون بیاد کاش زینب پاشو کنه تو یک کفش الا و بلا بیاد اونم قبول کنه، چرا من اینجور شدم... الان من باید چیزی بگم؟!، اصلا امشب با مامان حرف می زنم باهاش حرف بزنه ،درست نیست من دارم به گناه کشیده میشم اصلا شاید راضی شد ،نکرد هم حداقلش اینکه من... شانسمو امتحان کردم هففف این بلاتکلیفی درست نیست به خودم اومدم گفتم: مامان داره دیر میشه... نفیسه خانوم: خب پس بریم ببخشید خوشحال شدم دیدمت سلام خانواده رو برسون +حتما چشم این چرا اینطور کرد ..عجب حالا انگار داره ، اصلا کی این سجادی رو تا الان درک کرد که الان بخواد درکش کنه...
قسمت۱۱۱ ی پوفی کشیدم که یوسف قسمت۱۱۱ ی پوفی کشیدم که یوسف گفت ت چرا پیاده شدی؟ _بشین تو ماشین تعریف می کنم.. سوار شدیم و رفتیم هیئت انقدر بچه ها خوشحال شدن از دیدنم که خودم ذوق کردم هیئت از همیشه زیباتر شده بود، چراغ های رنگی رنگی نفس عمیقی کشیدم که یکی از بچه ها بهم شربت تعارف کرد با لبخند ازش بردم و تشکر کردم نشستم گوشه هیئت و زیارت عاشورا خوندم حس خوبی بهم می داد که یوسف پیام داد بیا برگردیم تا دیر نشده ... ی بله پیامک کردم بلند شدم چادرم رو مرتب کردم و رفتم سمت در خروجی از همه خداحافظی کردم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مامان بابا رو مبل نشسته بودن میوه می خوردن و فیلم می دیدن یهو مامان گفت: بچه ها فردا نهار مهمون داریم خونه سید با بچه ها تا گفت خونه سید مثل فنر از تختم پریدم یهو قیافع سجادی اومد جلو صورتم نکنه خودش بیاد؟! صدای در اتاقم اومد جانم باتو +منم مادر _بیا مامان جان اومد نشست کنارم و چشاش برق می زد حدس می زدم یچیزی می خواست بگه گفتم: چیزی شده؟ +خیره _خب چی ؟ +نفیسه خانوم زنگ‌ زد و تورو برای پسرش کمیل خواستگاری کرد اومدم نظرتون بپرسم... که اگه راضی هستی فردا شب بیان ... راضیه: هنگ کرده بودم باورم نمیشد سجادی منو بخواد من همیشه تو کارهای هیئت باهاش سر جنگ بودم مگه میشه ؟ یهو مامان زد ب پام: راضیه ت فکری ؟ چی جوابشون بدم؟؟؟ +راستش نمی دونم مامان واقعا یهو گفتی یطوری شدم!! _خب پس تا فردا ظهر فکرات بکن عزیزم که خبرشون بکنم حالا خواستگاریه دیگه چیزی نشده... +خب نمی دونم مامان منو بوسید و گفت راحتت می زارم منم برم بخوابم لبخندی بهش زدم و از اتاق رفت بیرون خودم میدونم کلییی علامت سوال من و سجادی ؟ یعنی از من خوشش میاد پس امشب چرا اصرار نکرد باهاشون بیام برای تولد؟ هععع راضیع این چرت و پرت ها چیه فکر میکنی!؟ هففف خدا چرا هییی این اتفاق ها می افته؟! خیلی سختم بود اقای سجادی ادم خوبیه مومن اون شخصی کع می‌خوام هم هستن پس بنظرم دلیلی برای ردش نیست ن صبر کن اینا چیه ب خودت میگی راضیه دیونه یاد حضرت زهرا افتادم گفتم: خودت منو با این خانواده آشنا کردی حالا خودت کمکم کن من واقعا نمی دونم چیکار کنم!؟ سجادی: روی تختم دراز کشیدم و استرس داشتم اینکه راضیه جواب چی میده ؟ چرا انقدر برای این ماجرا استرس داشتم من این همه خواستگاری رفتم نمی دونم سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم خوابیدم صبح زود بیدار شدم برای نماز صبح نماز که خوندم نمیدونم چرا رفتم دو رکعت نماز برای امام زمان عج خوندم می دونستم کمک میکنه منو حس می کردم راضیه رو این موضوع سخت گیری می‌کنه شدن از دیدنم که خودم ذوق کردم هیئت از همیشه زیباتر شده بود، چراغ های رنگی رنگی نفس عمیقی کشیدم که یکی از بچه ها بهم شربت تعارف کرد با لبخند ازش بردم و تشکر کردم نشستم گوشه هیئت و زیارت عاشورا خوندم حس خوبی بهم می داد که یوسف پیام داد بیا برگردیم تا دیر نشده ... ی بله پیامک کردم بلند شدم چادرم رو مرتب کردم و رفتم سمت در خروجی از همه خداحافظی کردم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مامان بابا رو مبل نشسته بودن میوه می خوردن و فیلم می دیدن یهو مامان گفت: بچه ها فردا نهار مهمون داریم خونه سید با بچه ها تا گفت خونه سید مثل فنر از تختم پریدم یهو قیافع سجادی اومد جلو صورتم نکنه خودش بیاد؟! صدای در اتاقم اومد جانم باتو +منم مادر _بیا مامان جان اومد نشست کنارم و چشاش برق می زد حدس می زدم یچیزی می خواست بگه گفتم: چیزی شده؟ +خیره _خب چی ؟ +نفیسه خانوم زنگ‌ زد و تورو برای پسرش کمیل خواستگاری کرد اومدم نظرتون بپرسم... که اگه راضی هستی فردا شب بیان ... راضیه: هنگ کرده بودم باورم نمیشد سجادی منو بخواد من همیشه تو کارهای هیئت باهاش سر جنگ بودم مگه میشه ؟ یهو مامان زد ب پام: راضیه ت فکری ؟ چی جوابشون بدم؟؟؟ +راستش نمی دونم مامان واقعا یهو گفتی یطوری شدم!! _خب پس تا فردا ظهر فکرات بکن عزیزم که خبرشون بکنم حالا خواستگاریه دیگه چیزی نشده... +خب نمی دونم مامان منو بوسید و گفت راحتت می زارم منم برم بخوابم لبخندی بهش زدم و از اتاق رفت بیرون خودم میدونم کلییی علامت سوال من و سجادی ؟ یعنی از من خوشش میاد پس امشب چرا اصرار نکرد باهاشون بیام برای تولد؟ هععع راضیع این چرت و پرت ها چیه فکر میکنی!؟ هففف خدا چرا هییی این اتفاق ها می افته؟! خیلی سختم بود اقای سجادی ادم خوبیه مومن اون شخصی کع می‌خوام هم هستن پس بنظرم دلیلی برای ردش نیست ن صبر کن اینا چیه ب خودت میگی راضیه دیونه یاد حضرت زهرا افتادم گفتم: خودت منو با این خانواده آشنا کردی حالا خودت کمکم کن من واقعا نمی دونم چیکار کنم!؟
🪴 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » 🪴 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
💙 السَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذا يَغْشىٰ وَالنَّهارِ إِذا تَجَلَّىٰ🪴 «خٌذْنیِ مَعَكْ»🕊 «@khodaaa112»
به‌ قول‌: چه ما باشیم چه نباشیم اتفاق می‌افتد مهم این است که ما کجای ظهوریم... «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
🕊 چه شود گهی ، به عنایتی نظری به سوی گدا کنی ؟(: «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
با گریه می گفت: منو ببرید کربلا، من برم کربلا خوب میشم:)💔 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»