eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
786 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
73 فایل
«بسم رب المهدی» 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
با همه فرق داشت. هرشب درست ساعت مناجات و اشک و آه و نماز شب بچه ها، یک قطره آب می شد، می رفت توی زمین و و دیگه کسی نمی دیدش. همیشه برای من سوال بود. یک شب حول و حوش ساعت 2 نصف شب – که اکثر بچه ها برای خوندن نماز شب یک جا سنگر می گرفتند!او را با شلواری که پاچه هاشو بالا زده بود مشغول شستن توالت های گردان دیدم! با خودم گفتم: "آخه نصف شب، شستن دستشویی های گردان کجاش بندگیه؟ کجاش عاشقیه؟ ولی وقتی شنیدم به آرزوی عجیبش رسیده، باز هم توی دلم گفتم: بابا تو دیگه کی هستی؟ وصیت کرده بود: دلم می خواد مثل اربابم بی سر، مثل امیر علقمه بی دست و مثل مادر سادات بی نام و نشان شهید بشم آخر سرهم، یه غروب غم انگیز، بعد از سال های سال، چند تا از رفقاش استخوون های متلاشی شده پیکرش رو، تو ردیف اول قطعه جنوبی گلزار شهدای «آباده» دفن کردند. «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
♥️📝 تو شهر حلب دوتایی سوار موتور می‌رفتیم. دیدم حسن سرش پایینِ داره میره .. مدح امیرالمومنین‌علی(علیه‌السلام) رو هم میخوند و من ترکش نشسته بودم... ترسیدم، فقط می‌تونست دو سه متر جلو تر رو ببینه! گفتم : داداش مواظب باش تصادف می‌کنیم! ولی توجه نکرد. همینطور که میخوند ،با ناراحتی گفتم: سرتو بیار بالا خیلی خطرناکه!! بازم توجه نکرد... داشتم عصبانی میشدم، که با جدیت گفت: چه کارم داری؟ نمی‌خوام سرمو بیارم بالا! یک لحظه توجه کردم دور و برمون... دیدم اطرافمون پر از زن های بی حجابه ، می‌ترسید چشمش بیوفته به نامحرم! راوی درباره ی «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. - برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که «سرت را بالا بگیر ببینم»😏 چشم هایش را بست. سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش. از کلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. بعد از آن هم به حوزه رفت... دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه می‌دهیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
در بحث کارگاهی یک مهندس به تمام معنا بود. ایشان به معنای واقعی مهندس بودند، نه به آن معنایی که رایج در سطح کشور است و داریوش کسی بود که باید حتما بحث های علمی را به نتیجه می رساند، آنقدر آزمایش می کرد، تا به نتیجه می رسید. «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
یکی از کارهایی که هرروز به انجامش مبادرت میڪرد خواندنِ زیارت عاشورا بود.. و استمرار همین زیارت عاشوراها بهانه شهادتش شد.. «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
محمدعلی هنگام نماز، مانند هميشه سجاده‌اش را پهن کرد، ولی قبل از اين که نماز بخواند، نوزادش را کنار سجاده قرار داد و پس از مدتی کوتاه، به نماز ايستاد. همسرش با دقت کارهای محمدعلی را زير نظر گرفته بود. صبر کرد تا نماز او تمام شود. نماز خواندنش را دوست داشت و از اين که مي ديد، همسر پزشکش اين‌چنين با خضوع و خشوع در مقابل پروردگار، سر بر سجده‌ی بندگی می گذارد، لذّت می برد. نماز که تمام شد از او پرسيد: - برای چی موقع نماز بچه را گذاشتی کنار سجاده؟! محمدعلی لبخندی زد و نگاهی به کودک سه ماهه و سپس به همسرش انداخت و گفت: - ببين خانم! تربيت صحيح فرزند را بايد از همون ماهها و روزهای اول تولد آغاز کرد. شايد الآن اين نوزاد چيزی متوجه نشه، ولي همين که از دوران شيرخوارگی، اون رو کنار سجاده می ذارم، باعث می شه که ذهن و فکر اون به نماز و ذکر و عبادت عادت کنه! محمدعلی توضيحات علمی و مذهبی ديگری نيز برای همسرش ارائه کرد، اما همسر وی در آن لحظات در دل، به داشتن چنين همسر مؤمن، عالم و فهميده‌ای، چون رهنمون به خود می باليد. شهيد_محمد_علی_رهنمون «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
ماجرای بهترین نماز حاج قاسم ابراهیم شهریاری، فرمانده گردان ۴۲۵ حضرت علی اکبر(ع) و همرزم شهید سلیمانی: اهمیت دادن به واجبات که یکی از اصل‌هایش بود. روزی به همراه همسرشان در مسیر قنات ملک بودیم. ظهر شد و اذان گفتند. گفت همانجا کنار بزنیم. گفتم اینجا بیابان است. خطر دارد. حاجی گفت: چه خطری؟ و کنار جاده سجاده را پهن کرد و همانجا نماز خود را به جا آورد. بعد از اتمام نماز و پوشیدن کفش‌هایش نزدیک تر شدم تا دستش را به نشانه مصافحه بفشارم. بعد از مصافحه، دستش را تکان داد و گفت: «ابراهیم! این نماز و آن نمازی که در کاخ کرملین خواندم یکی از بهترین نمازهایی بود که در طول عمرم خواندم.» «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
بهش گفتم: دایی جون! چرا همش میگی می‌خوام شهید شم تو هم مثل بقیه جوون‌ها تشکیل خانواده بده حتما پدر خوبی میشی و بچه‌های خوبی تربیت می‌کنی،مثلِ خودت! بهم گفت: می‌دونی چیه دایی شهدا چراغ‌اند! چراغِ راه در تاریکیِ امروز دایی من می‌خواهم چراغ باشم! «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
چند ماه قبل از شهادت، نورالدین برای اولین بار توانست راهی کربلا شود. وقتی به کربلا رسید، با من تماس گرفت و گفت: داداش آمدم تا از امام حسین (ع) اذن شهادتم را بگیرم. می‌توانست خیلی پیش از این‌ها برود، اما انگار قسمتش همین بود که این بار برود برای طلب شهادت و آرزویی که پای ضریح امام حسین (ع) اجابت شد. وقتی گفت آمدم اذن شهادت را بگیرم، به دلم افتاد که او زودتر از من به شهادت می‌رسد. چند روز قبل شهادت یک یادواره شهدا برپا کرد،دوستانش می‌گفتند نورالدین از ابتدا تا انتهای یادواره سکوت کرده و در خودش بود. این رفتارش برای بچه‌ها عجیب بود، چون نورالدین آدم پرحرفی بود. از همان جا هم به مأموریت رفت و شهادت نصیبش شد.» شهادت ۲۲مهراغتشاشات ۱۴۰۱ «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه 7 بعثی را اسیر کرده بود. خرمشهر دست بعثی‌ها افتاده بود. خودش را خاکی و موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود به‌خاطر می‌سپرد. به عراقی‌ها می‌گفت مامانم را گم کردم. گاه می‌رفت داخل خانه‌ها پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کرولال‌ها از غفلت آنها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی‌داشت. «خٌذْنیِ مَعَكْ🇵🇸 «@khodaaa112»
ادب یکی از خصوصیات بارز این شهید عزیز است. پدرش می گوید: «من چهار پسر داشتم که در میان آنها احمدرضا از همه مظلوم تر بود. از بچگی هم تمام انرژی بچگی اش در راه مراسمات مذهبی و بسیج صرف می شد. من و احمدرضا با هم حریمی داشتیم. برای همین اگر می خواستم موضوعی را به او تذکر بدهم به مادرش می گفتم به او اطلاع بدهد. اما گاهی هم که خودم با او صحبت می کردم سرش را بالا نمی آورد و در چشمان من نگاه نمی کرد.» احمدرضا هر وقت که برای دیدن خانواده به لارستان می آمد، دستش برای نوجوانان آنجا نیز پر بود. او علاقه خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت و سعی می کرد کتاب زندگی نامه و عکس های این شهید را تهیه و بین بچه ها پخش کند. او دوست داشت علاوه بر کارهای عمرانی در بخش فرهنگی نیز کارهای جهادی انجام دهد. احمدرضا(هادی)عرفانی‌نیا «خٌذْنیِ مَعَكْ🇵🇸 «@khodaaa112»
دوست‌شہید : بابڪ‌همیشہ‌تکہ‌کلامش‌بود "فداتـم"😅 همیشہ‌بہ‌من‌این‌حرف‌رو‌میزد! آخرین‌باری‌کہ‌دیدمش‌یک‌هفتہ قبݪ‌ازرفتنش‌بہ‌سوریہ‌بود!🌱 من‌خبرنداشتم‌قراره‌بره این‌حرفشو‌همیشه‌یادمہ‌،گفت "فداتـم!" ورفت ... فدایـی حضرٺ‌زینب(سلام الله علیها)شد ♥️.. 🌷 «خٌذْنیِ مَعَكْ🇵🇸 «@khodaaa112»
◾️ ♥️🎙 اصلا آدمے نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده‌... یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید ، فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه! تا من رفتم دوتا مغازه اونطرف‌تر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم! چون یکے از قوانین خونه ما این بود "جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم"‌ خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی؟ وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفت :"بابایی میره سوریه برای چی؟" فاطمه گفت :"تا با آدم بدا بجنگی" گفت: " چرا؟" گفت: "چون نیان منو اذیت کنن" بعد شروع کرد که : "میدونی بابایی؟ آدم بدا این عروسک ها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا‌ رو بد کنن‌..." فاطمه گفت : "چطور؟" "مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه و آستین نداره بپوشن موهاشونو اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن‌. چون خوب میدونن اگه فاطمه‌ ی بابا دختر با حجابی نباشه..." بعد به من گفتن: "حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه‌ تایی برای عروسکا چادر بدوزیم‌✨😁"  راوی همسرشهید «خٌذْنیِ مَعَكْ🇵🇸 «@khodaaa112»
امر به معروف خونین❤️‍🩹:-) " با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله میرفتند که میبینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پست گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت. شادی روح شهدا صلوات «خٌذْنیِ مَعَكْ🇵🇸 «@khodaaa112»
🌱 ماجرای کشتی با قهرمان جهان: «سیدحسین طحامی، کشتی‌گیر قهرمان جهان، به زورخانه ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد، هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟ حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ابراهیم. بعد هم اشاره کرد برو وسط. معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود، می‌بازد. کشتی شروع شد همه ما تماشا می‌کردیم. مدتی طولانی دو کشتی‌گیر درگیر بودند اما هیچ‌کدام زمین نخوردند؛ فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچ‌کدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند می‌گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان. «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨ «@khodaaa112»
اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.» «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🖤✨ سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.» «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🖤🕊 پیوند جهان‌آرا و خرمشهر به‌نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان‌آرا می‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهان‌آرا می‌گفت: من بعضی از شب‌ها جسد بچه‌های خرمشهر را می‌بینم که توسط سگ‌ها تکه‌پاره می‌شود، ولی ما نمی‌توانیم از سنگرها و پناهگاه‌ها خارج شویم و این جنازه‌ها را نجات دهیم. شب و روز جهان‌آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. به نقل از همسر شهید «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🖤🌱 سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد، او، سیدعلی و تعدادی از بچه‏های خرمشهر گروه حزب‏الله را تشکیل دادند و طوماری از خواسته هایشان را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود با خونشان امضا کردند. در همان سال‏ها سید محمد دستگیر شد و شش ماه در زندان بود که پس از آزادی‏اش زندگی مخفی خود را همراه با سیدعلی در گروه منصورون شروع کردند، سیدعلی پس از اندکی دستگیر شد و به شهادت رسید. پس از پیروزی انقلاب سید محمد به عضویت سپاه درآمد که در زمان فتح خرمشهر و چندی پیش از آن فرمانده سپاه خرمشهر بود. به روایت پدر شهید «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🖤🌱 سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد، او، سیدعلی و تعدادی از بچه‏های خرمشهر گروه حزب‏الله را تشکیل دادند و طوماری از خواسته هایشان را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود با خونشان امضا کردند. در همان سال‏ها سید محمد دستگیر شد و شش ماه در زندان بود که پس از آزادی‏اش زندگی مخفی خود را همراه با سیدعلی در گروه منصورون شروع کردند، سیدعلی پس از اندکی دستگیر شد و به شهادت رسید. پس از پیروزی انقلاب سید محمد به عضویت سپاه درآمد که در زمان فتح خرمشهر و چندی پیش از آن فرمانده سپاه خرمشهر بود. (به روایت پدر شهید «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🖤🌱 والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟» «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🖤🌱 توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را به ش می رساند وصورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « به ش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.» «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🌱🖤 «سیدحسین طحامی، کشتی‌گیر قهرمان جهان، به زورخانه ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد، هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟ حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ابراهیم. بعد هم اشاره کرد برو وسط. معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود، می‌بازد. کشتی شروع شد همه ما تماشا می‌کردیم. مدتی طولانی دو کشتی‌گیر درگیر بودند اما هیچ‌کدام زمین نخوردند؛ فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچ‌کدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند می‌گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان.  به روایت: حسین الله کرم «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
🖤🌱 من از سپاه تبریز مأموریت ۴۵ روزه به جبهه رفته بودم. اما یک سال و نیم بود که در منطقه بودم. مقداری از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم. قبل از عملیات بدر به فرمانده گردان بنی هاشم گفتم که تسویه حساب می‌خواهم. گفت: من نمی‌دانم، اگر می‌خواهی برو پیش آقا مهدی. گفتم با آقا مهدی کاری ندارم. فرمانده گردان تو هستی. خلاصه زیر بار نرفت. رفتم پیش آقا مهدی و ماجرا را گفتم. آقا مهدی با آن وقار همیشگی اش گفت: «چشم، الآن یک تسویه برای شما می‌نویسم و یکی هم برای خودم. جبهه را هم به هرکه می‌خواهی بسپاریم و می‌رویم.» سر به زیر انداختم و از گفته ام شرمنده شدم. مقداری از وضعیت جنگ و جبهه را برایم تشریح کرد. از مشکلات پشت جبهه برایم گفت. حرفهایش دلم را نرم کرد. برگشتم گردان و دیگر هیچوقت به تسویه حساب فکر نکردم. «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»