eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
826 دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
78 فایل
«بسم رب المهدی» 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا آدمے نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده‌... یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید ، فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه! تا من رفتم دوتا مغازه اونطرف‌تر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم! چون یکے از قوانین خونه ما این بود "جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم"‌ خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی؟ وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفت :"بابایی میره سوریه برای چی؟" فاطمه گفت :"تا با آدم بدا بجنگی" گفت: " چرا؟" گفت: "چون نیان منو اذیت کنن" بعد شروع کرد که : "میدونی بابایی؟ آدم بدا این عروسک ها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا‌ رو بد کنن‌..." فاطمه گفت : "چطور؟" "مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه و آستین نداره بپوشن موهاشونو اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن‌. چون خوب میدونن اگه فاطمه‌ ی بابا دختر با حجابی نباشه..." بعد به من گفتن: "حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه‌ تایی برای عروسکا چادر بدوزیم‌✨" 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🌱✨ یک بار کنار سفره غذا با بچه ها نشسته بودیم که سید با خنده گفت: "من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله تا شهید بشه😁 مثلا همین ابوعلی! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله😅 این را که گفت ، یکی از بچه ها گفت: "ابوعلی خواب دیدم با هم از کربلا برگشتیم، توی فرودگاهیم و تو کت و شلوار پوشیدی که بری مشهد... منم برم قم!" سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: "من خواب دیدم دارم با ابوعلی میرم کربلا ، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!😆" بچه ها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند... 🕊 بعد سید با افسوس گفت: "خیالتون راحت! من اونقدر آنتی شهادت زدم که حالا حالا ها هستم! :) " بعد با خنده اضافه کرد : "ولی ابوعلی تو حتما پیکرت میره مشهد!" دستی به ریش هاش کشید و گفت: "اصلا نگران مراسما نباش! برای مداحی محمود کریمے رو میاریم ، سخنران آقای پناهیان خوبه؟😂 بنر ها رو هم میدم داداشم محمد حسین بزنه🖐🏻 تو شهید شو ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم!😁" من هم با خنده گفتم: "شهادت همه رو دیدم بعدا میرم!😃" غذا که تمام شد با شوخی گفتم : "آقایون اگه سیر نشدید به ما چه غذا همین بود!😅" همه خندیدند و سفره را جمع کردیم ... 🌷 🎤راوی 🌷 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
یک بار کنار سفره غذا با بچه ها نشسته بودیم که سید با خنده گفت: "من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله تا شهید بشه😁 مثلا همین ابوعلی! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله😅 این را که گفت ، یکی از بچه ها گفت: "ابوعلی خواب دیدم با هم از کربلا برگشتیم، توی فرودگاهیم و تو کت و شلوار پوشیدی که بری مشهد... منم برم قم!" سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: "من خواب دیدم دارم با ابوعلی میرم کربلا ، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!😆" بچه ها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند... 🕊 بعد سید با افسوس گفت: "خیالتون راحت! من اونقدر آنتی شهادت زدم که حالا حالا ها هستم! :) " بعد با خنده اضافه کرد : "ولی ابوعلی تو حتما پیکرت میره مشهد!" دستی به ریش هاش کشید و گفت: "اصلا نگران مراسما نباش! برای مداحی محمود کریمے رو میاریم ، سخنران آقای پناهیان خوبه؟😂 بنر ها رو هم میدم داداشم محمد حسین بزنه🖐🏻 تو شهید شو ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم!😁" من هم با خنده گفتم: "شهادت همه رو دیدم بعدا میرم!😃" غذا که تمام شد با شوخی گفتم : "آقایون اگه سیر نشدید به ما چه غذا همین بود!😅" همه خندیدند و سفره را جمع کردیم ... 🌷 راوی 🌷 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🕊🌺 یک بار کنار سفره غذا با بچه ها نشسته بودیم که سید با خنده گفت: "من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله تا شهید بشه😁 مثلا همین ابوعلی! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله😅 این را که گفت ، یکی از بچه ها گفت: "ابوعلی خواب دیدم با هم از کربلا برگشتیم، توی فرودگاهیم و تو کت و شلوار پوشیدی که بری مشهد... منم برم قم!" سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: "من خواب دیدم دارم با ابوعلی میرم کربلا ، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!😆" بچه ها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند... 🕊 بعد سید با افسوس گفت: "خیالتون راحت! من اونقدر آنتی شهادت زدم که حالا حالا ها هستم! :) " بعد با خنده اضافه کرد : "ولی ابوعلی تو حتما پیکرت میره مشهد!" دستی به ریش هاش کشید و گفت: "اصلا نگران مراسما نباش! برای مداحی محمود کریمے رو میاریم ، سخنران آقای پناهیان خوبه؟😂 بنر ها رو هم میدم داداشم محمد حسین بزنه🖐🏻 تو شهید شو ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم!😁" من هم با خنده گفتم: "شهادت همه رو دیدم بعدا میرم!😃" غذا که تمام شد با شوخی گفتم : "آقایون اگه سیر نشدید به ما چه غذا همین بود!😅" همه خندیدند و سفره را جمع کردیم ... 🌷 راوی 🌷 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
♥️🎙 مصطفے در سن ۱۳سالگی زده بود تو خط شطرنج و به تیپش هم اهمیت میداد... به صورت حرفه اے بازی میکرد، جوری که مقام آورد! هم توی شمال (دوران سکونت در بابل) ، هم توی شهریار🍃 از نظر درسے خوب بود ، ولی عالی نبود... البته درس هایی که دوست داشت عالی بود☝️🏻 از همون اول با این مسئله مشکل داشتم! درسی که خودش دوست داشت، عالی میشد✨ خدا نکنه از درسی خوشش نمی اومد! میگفت ده باعزت کافیه!😕 اصلا اهل دعوا نبود... ولی اگه کسے اذیتش می کرد ، امکان نداشت به سادگی بگذره...! بیشتر دوست و رفیق داشت تا اهل دعوا باشه.  راوی مادربزرگوارشهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🔻یه شب می خواستم وارد اتاق فرماندهی بشم که آقا سید داشت ميومد بیرون . موقع خوردن شام بود .😋 گفت: ابوزینب به شما همراه شام نوشابه دادن?! خندیدم و گفتم : نه بابا ! 😏 نوشابه کجا بود، نوشابه فقط مال فرماندهیه.. به بقیه نوشابه نمیدن که.. گفت : شوخی نکن جدی باش.😎 گفتم: جدی جدی، باور کن ،نوشابه ندادن به بقیه..😕 نوشابه ها رو برداشت رفت دم در لجستیک.. 😶 گفت :آقا سید به بقیه نوشابه دادی?!! مسئول لجستیک گفت: نه. سید گفت: چرا؟!! گفت: چون نوشابه کم بود، به همه نرسید، یه چند تایی فقط به فرماندهی دادم. سید ابراهیم همه نوشابه ها رو پس داد و گفت: اگه به بقیه نوشابه دادی سهم ما رو هم میدی ،اول هم بچه ها.. اگه به اونها چیزی نرسید به ما هم نمیدی.. ❤️
رفیقش‌میگفت... گاهی‌میرفت‌‌یه‌گوشه‌اۍخلوت، چفیه‌اش‌رو‌میکشیدروی‌سرش درحالت‌ِسجده‌میموند..📿 به‌قول‌معروف‌ "یه‌گوشه‌اۍخدارو‌گیرمی‌آورد"😍 برید یه گوشه ای خدا روگیر بیارین بقیه ش دست خودشه دیگه ما هیچ کاره ایم ✋🏻😉
هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت... در فامیل معروف بود و شوخ طبعی و بذله گویی✨😃 همیشه پر انرژی و در عین حال مهربان بود!🌸 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد. وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه ، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم می‌کرد.... میپرسیدم :چی شده باز؟ با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد...💔🚶🏻‍♂ ⁩ 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🌸 به‌قول‌سید:"همه‌میترسند. آدم‌شجاع‌کسی‌نیست‌که‌نترسه! شجاع‌کسیه‌که‌میترسه‌ولی‌میگه‌خدایاببین قلبم‌داره‌میزنه! خدایاببین‌دارم‌میترسم‌ولی‌به‌خاطرتوبه‌ترسم‌غلبه‌میکنم. میترسم‌برم‌اما‌به‌خاطرتومیرم! به‌سمتم‌گلوله‌میاد،میترسم‌گلوله‌بزنم‌ولی‌به‌خاطرتومیزنم! به‌خاطرتومیزنم‌چون‌توعشق‌منی♥️، خدای‌منی🌿،چون‌همه‌ی‌وجودم‌برای‌توئه ...✨ به‌ترسم‌غلبه‌میکنم‌ومیزنم... 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🌱 هوا به شدت سرد بود ، سید ابراهیم از پشتیبانی تازه یک اورکت گرفته بود که خیلے بهش می آمد! شب با موتور راهی شناسایی منطقه شدیم . در راه برگشت یک نگهبان سوری که در حال پست دادن بود جلویمان را گرفت با تندی از ما سوال میکرد. بعد از آن که طرف متوجه شد ما خودی هستیم باز هم تندی کرد ! کلافه شدم و میخواستم به زبان خودش با او صحبت کنم که سیدابراهیم دستم را فشار داد و آرام گفت : یادت باشه ما سفیر امام زمانیم! کاپشنش را در آورد و تن نگهبان کرد ، زبانش از تشکر بند آمد... برای عملیات راهی شدیم و سیدابراهیم سرما را تحمل میکرد ، اما خم به ابرو نمی آورد..! 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
بالاخره شهادتش را همه فهمیدند روزهایی که گذشت چیزی فراتر ازروزهایی سخت بود! این که تو برادرت را ازدست داده باشی ، اما مجبورباشی محکم بایستی و به اطرافیانت روحیه بدهی و حواست باشد که اشکت را کسی نبیند،کار سختی است...💔 فقط خدا میداند آن روز ها به من چه گذشت! شب ها به عشق دیدنش چشم روی هم میگذاشتم... یک شب بالاخره به خوابم آمد :) داشت میرفت عملیات. قیافه اش تقریبا شبیه عکسی بود که داشت سربند می بست ... زیر لب یک شعر را زمزمه می کرد، اما صبح فقط ۱بیت ازکل شعر یادم بود: از سایه سار نام تو راهے به جا نمی برم... آرے خود تو میشوم تا از خودم رها شوم هر چه در اینترنت گشتم ، نتوانستم ادامه ی شعر را پیدا کنم ، برای همین ادامه اش را خودم از زبان مصطفے گفتم : از سایه سار نام تو راهے به جا نمی برم... آرے خود تو میشوم تا از خودم رها شوم! من جیره خوار سفره و تو حافظ آل علے... از برکت وجود تو حافظ زینب می شوم از خشکی لب های تو سیراب معرفت شدم آقا اگر رخصت دهی غمخوار زینب میشوم ... راهی نمانده تا شوم قربانی حسین! جانم اگر قابل شود فدای زینب می شوم راوی برادرشهید «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
هیچ وقت یادم نمی رود علاقه اش را به سادات و این موضوع را که چقدر دلش میخواست سید باشد... یک بار ذوق زده برایمان تعریف کرد که خواب حضرت زهرا س را دیده✨ در خواب حضرت زهرا س عمامه ی مشکی روی سرش گذاشته و گفته بودند : اینقدر غصه نخور تو هم سیدی! ‌ «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
دائم الوضو بود... محمدحسین برادرش به شوخی میگفت: 《داداش چه خبره! اونقدر وضو میگیری رنگت عوض شده!😅 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
گفت ؛ دیشب خانه ما را دزد زد! ناراحت شدم و ابراز تاسف کردم گفت : نه! الحمدلله که خانه ی ما را دزد زد! اگر خانه ی دیگری بود آنها با نظام و انقلاب بد می شدند... «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش دهید قلب شمارا روشن میکند و راه درست را نشانتان میدهد. «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم📞 به همرزمامون خبر بدیم ... ڪه تڪفیریا نفهمن ... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون *بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده .....* 😂 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
♥️📝 تو شهر حلب دوتایی سوار موتور می‌رفتیم. دیدم حسن سرش پایینِ داره میره .. مدح امیرالمومنین‌علی(علیه‌السلام) رو هم میخوند و من ترکش نشسته بودم... ترسیدم، فقط می‌تونست دو سه متر جلو تر رو ببینه! گفتم : داداش مواظب باش تصادف می‌کنیم! ولی توجه نکرد. همینطور که میخوند ،با ناراحتی گفتم: سرتو بیار بالا خیلی خطرناکه!! بازم توجه نکرد... داشتم عصبانی میشدم، که با جدیت گفت: چه کارم داری؟ نمی‌خوام سرمو بیارم بالا! یک لحظه توجه کردم دور و برمون... دیدم اطرافمون پر از زن های بی حجابه ، می‌ترسید چشمش بیوفته به نامحرم! راوی درباره ی «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
خودسازی دغدغه ی شما باشد «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
کلام مقام معظم رهبری را گوش دهید قلبتان را روشن میکند و راه درست را نشانتان میدهد شادی روح شهدا صلوات
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند وقت پیش برای خودم و فاطمه دوتا چادر سفارش دادم برامون بدوزن . چادرها آماده شد . با دوست عزیزی که زحمت دوختش رو کشیده بودن داشتم هماهنگ میکردم که اگه ممکنه چادر ها رو به دستم برسونن ؛ خودم شرایط تحویل گرفتنش رو نداشتم. ایشون قبول کردن و گفتن اسنپ میگیرن و برامون میفرستن .شب چهارشنبه سوری بود ؛ بعد از چند دقیقه تماس گرفتن که هر چقدر تلاش کردم هیچ راننده ای درخواستم رو قبول نمیکنه ، اگه امکانش هست اسنپ رو شما بگیرین . درخواست اسنپ دادم هیچ راننده ای قبول نکرد . دوباره هم اسنپ و هم تپسی رو همزمان گرفتم . بعد از ۲۰ دقیقه اسنپ پیدا شد . تماس گرفتم : ببخشید آقا میخواستم یک بسته ای رو به دستم برسونید . راننده قبول نکرد و سفر رو لغو کردم . و مجدد هم درخواست اسنپ و تپسی ... دیر وقت شده بود و من هم خیلی عجله داشتم . بعد از چند دقیقه در ناامیدی تمام راننده ای قبول کرد . تماس گرفتم : ببخشید آقا امکانش هست بسته ای رو به دستم برسونید ؟ بعد از چند دقیقه مکث گفتند: داخل بستتون چیه ؟ گفتم :لباس. ایشون قبول کردند . نگرانی بعدی این بود که خودم خونه نبودم و مونده بودم چطوری بهشون بگم بسته رو به نگهبانی تحویل بدن . چون معمولا کسی قبول نمیکنه و باید کسی باشه که بسته رو تحویل بگیره . راننده رسید و تماس گرفت : ببخشید خانم من رسیدم . گفتم اگه امکانش هست بسته رو به نگهبانی تحویل بدید . گفتند: همون آقایی که داخل ساختمون نشستند؟ گفتم بله ، بهشون بگین که بسته برای ...۱۱_۱۸. دیدم اون آقا ادامه داد . ۱۸_۱۱_۵ خیلی تعجب کردم اما اصلا توجه نکردم و دوباره تکرار کردم بفرمایید بسته برای ... دوباره گفتند: خانم من این شماره رو از دیشب حفظم ۵_۱۱_۱۸ ساکت و مبهوت مونده بودم . _ببخشید خانم تو بسته چادره؟ دوتا چادر ؟ +بله _شما تو خانوادتون شهید دارین ؟ شهید گمنام ؟ +شهید داریم ولی گمنام نه. راننده با حس و حال عجیبی گفت : من دیشب خواب دیدم ،خواب دیدم شهیدتون بهم دوتا چادر داد و گفت : اینارو تحویل نگهبانی بده . بگو برای ۵_۱۱_۱۸ من از دیشب این شماره رو حفظم . شهید شما دیشب منو تا اینجا آورد که چادرها رو به شما برسونم . نمیدونم حکمتش چیه...🌿🤍 ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🌱 خودسازی دغدغه اصلی شما باشد «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
سخنان مقام معظم رهبری را گوش دهید قلبتان را بیدار میکند و راه درست را نشانتان میدهد «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند به دیدار خانواده های شهدا بروید «خٌذْنیِ مَعَكْ🕊✨                          «@khodaaa112»