📚 #داستان_کوتاه
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمی کرد. فرزندی هم نداشت و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد. مردم هر چه او را نصیحت می کردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی در جواب می گفت: نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید.
تا اینکه او مریض شد، احدی به عیادت او نرفت. این شخص در نهایت تنهایی جان داد؛ هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه ی او برود، همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد. دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد! او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت...!
🍃زود قضاوت نکنیم🍃
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
#داستان_کوتاه 📚
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
🍏 میگويند: يكی از صحرانشينان، سگی و الاغی و خروسی داشت كه خروس، او را برای نماز صبح بيدار میكرد...
سگ مراقب او بود و الاغ، بار او را میبرد.
🍎 شبی روباه، خروس او را برد و خورد، آن مرد گفت: شايد خير من در آن باشد...!
🍏 روز ديگر گرگ آمد و الاغ او را گرفت و شكم الاغ را دريد...
آن مرد گفت: شايد خير من در آن باشد.!
🍎 روز ديگر سگ او مُرد...
گفت: «لا حول و لا قوة الّا بالله»، شايد صلاح من در آن باشد.!
🌱 اتفاقا جمعی از دشمنان، قصد قبيله او كردند.
نزدیک به خانههای آنها آمده، انتظار فرصت میكشيدند...
🌿 چون شب شد، سر آنها ريختند و اموال آنان را غارت كردند و مردان را به قتل رساندند، اما چون از خانه آن مَرد هيچ صدایی نمیآمد، او را نكشتند...
🦚 کار خدا بیحکمت نیست👌
#داستان_کوتاه
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زود قضـاوت نکنـیم 🤔
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
. ✅ شیخ رجبعلی خیاط :
✍ اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت ...
✨ بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم .
✨ قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم میگذشتند .
✨ ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمیکشیدم ، خطرناک بود .
✨ به مسجد رفتم و فکر میکردم همه چیز حساب دارد .
این لگد شتر چه بود.❗️ 🤔
🔹 در عالم معنا گفتند : شیخ رجبعلی ❗️آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی ❗️
🔹 گفتم : اما من که خطایی انجام ندادم 😐
🔹 گفتند : لگد شتر هم که به تو نخورد ❗️❗️❗️
✍ ذره ذره دنـــیا ، حـــساب و کتاب دارد
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman