بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #بیست_دوم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
متظر آیه بودم تا کارش تموم بشه و بیاد که با صداش که اسمم رو خطاب کرد تکیم رو از روی دیوار برداشتم و به سمتش حرکت کردم
- جانم؟ کارم داشتی؟
× میشه لطفا به آیناز یه زنگ بزنی بگی داره میاد پایین موبایل منم بیاره؟
- باشه الآن زنگ میزنم
همین که موبایلم رو در اوردم صدای دوست آیه بلند شد!
+ ببخشید خانوم من شما رو جایی ملاقات نکردم؟!
نگاه دقیقی بهش کردم و گفتم: فکر نمیکنم
موبایلم رو در اوردم و با آیناز تماس گرفتم
~ جانم مینو؟
- الو آیناز سلام
~ سلام، جانم؟
- ببین آیه موبایلش رو تو اتاق جا گذاشته، بی زحمت اومدی پایین موبایلش هم بیار
~ آهان باشه، بپرس چیز دیگه ای جا نذاشته؟!
- از آیه بعیدی نیست! صبر کن ازش بپرسم
بعد هم رو به آیه گفتم: چیز دیگه ای نمیخوای؟
× نه
دوباره خطاب به آیناز گفتم: نه، فقط موبایلش رو بیار
~ باشه عزیزم، خودت چیزی نمیخوای؟
- نه دست گلت درد نکنه
~ خواهش میکنم
- قربانت خداحافظ
~ یا علی
بعد هم تماس رو قطع کردم
- گفت میاره
× باشه، دستت درد نکنه
همچنان دوست آیه به من زل زده بود ولی من بی تفاوت داشتم به موبایلم ور میرفتم که با صدای دوست آیه با تعجب بهش خیره شدم!
+ احیانا شما نامزد قبلی حامد نیستی؟!
متعجب موبایل رو خاموش کردم و سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد: من آتنام، دختر خاله ی حامد، خواهر شیری حامد و تیام
- باورم نمیشه! آتنا خودتی؟!
آیه متعجب گفت: آشنا در اومدین؟!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
+ که اینطور! پس بخاطر همین بود حامد رو ول کردی! ولی مینو تو که داری میگی حامد قابل اعتماد ترین فرد توی زندگیت بود و اندازه ی کل دنیا دوستش داشتی، از طرفی تو سال ها بود که با تیام دوست بودی و بهترین دوستای همدیگه بودین و تو هم که داری میگی اندازه ی چشم هات بهش اعتماد داشتی! پس چرا انقدر سریع خام حرف های بقیه شدی و نظرت راجب حامد عوض شد؟!
- دیگه خسته شده بودم از سرزنش های دیگران؛ دوستام، خانوادم، اطرافیانم، همه پشتم رو خالی کرده بودن ولی هیچ وقت نظرم راجب حامد عوض نشد ولی رفتن حامد و شایعاتی که توی دانشگاه براش درست کرده بودن تلنگری شد برام و انگار خیلی یهویی همه چی عوض شد...
آروم طوری که من نشنوم لب زد: الهی بمیرم براتون چی کشیدین!
ولی جملش از گوش من دور نموند...
بعد از مکثی کوتاه گفتم: میشه از مکالممون کسی با خبر نشه؟ دوست ندارم برگردم به گذشته، یعنی انقدر شرمنده ی حامد و خانوادش هستم که ترجیح میدم هیچ وقت باهاشون رو به رو نشم!
+ آره بانو، خیالت راحت؛ مکاله ی ما توی همین مکان و همین شهر میمونه و قرار نیست کسی ازش خبردار بشه
- ممنونم، خیلی خوشحال شدم که باهات هم کلام شدم
+ منم همینطور قشنگم؛ فقط میتونم شمارت رو داشته باشم؟
- آره حتما، به آیه میگم شمارم رو برات بفرسته
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
https://abzarek.ir/service-p/msg/709098
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿
رفقا همونطور که شما از من انتظار پارت طولانی دارید منم ازتون انتظار نظرات زیاد دارم💚
پس لطفا نظراتتون رو از ما دریغ نکنید🌱