بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #بیست_و_هشتم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
••حامد••
در حال صحبت با عمو بنیامین بودم که با صدای جیغ تیام دستپاچه از عمو خداحافظی کردم و به سمت صداش شتاب بردم!
همین که رسیدم بهش دیدم توی راهروی باریکی نشسته و پاش رو محکم گرفته!
موهاش روی صورتش ریخته بود و چهرش دیده نمیشد!
با دیدن وضعیت تیام یا حسینی گفتم و به سمتش شتاب بردم و جلوی پاش زانو زدم!
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم: خواهری حالت خوبه؟ چی شد یهو؟!
انگار از درد پاش صورتش جمع شده بود!
به سختی لب زد: داداش...درد می...کنه!
چشمام رو دادم به پاهاش که دیدم دستش رو از روی پاش برداشته!
آروم دستم رو به پاش نزدیک کردم که دستش رو روی دستام گذاشت و با حالتی زار گفت: داداش، درد میکنه!
- نترس خواهری، فقط میخوام ببینم پات چی شده؛ همین
بعد از چند لحظه دست لرزانش رو از روی دستم برداشت که باعث شد بوسه ای روی پیشونیش بکارم!
- کجای پات درد میکنه خواهری؟
+ مچ پام و اطرافش!
خیلی آروم انگشت اشاره و وسطم رو به همون ناحیه ها فشار میدادم که توی ناحیه ی مچ پاش یه چیزی رو حس کردم!
دستم رو از روی پاش برداشتم و گفتم: خواهری مچ پات در رفته! باید مچ پات رو جا بندازم
(من توی هلال احمر تمام این آموزش هارو دوره دیدم)
چندی بعد گفت: داداش آخه اینجا که نمیتونی مچ پام رو جا بندازی! منم که نمیتونم بلند شم! پس چی کار کنیم؟!
آروم از جام بلند شدم و ایستاده به دیوار تکیه زدم!
راست میگفت!
اینجا مناسب نیست و نمیشه پاش رو جا انداخت!
در حال فکر کردن بودم که ناخداگاه جرقه ای توی ذهنم خورد!
خواستم لب به سخن باز کنم که یادم اومد کار ساده ای هم نیست!
از طرفی ممکنه تیام من رو با خاک یکسان کنه!
ولی خب چاره ای نداریم!
مجبوریم!
دوباره جلوی پاش زانو زدم و گفتم: خواهری؟ تو...تو چند کیلویی؟
اخم هاش رفت تو هم!
بهش حق میدم!
دختره دیگه حریم های شخصی خودش رو داره!
خندم گرفته بود ولی به زور خودم رو نگه داشتم!
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت: تو چی کار به وزن من داری؟!
بخاطر لحن عصبانیش دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و سرم رو انداختم پایین ریز ریز خندیدم!
حتی عصبانی شدنشم خنده داره!
ولی از چشم تیام دور نموند!
+ نخند! جواب منو بده
خودم رو جمع و جور کردم و سرم رو اوردم بالا و گفتم: خب خواهر فسقل من، تو که نمیتونی روی پات بایستی، بال هم که نداری! خدارو صدهزار مرتبه شکر خدا تن سالم داده بهمون نیازی هم به ویلچر نداریم؛ صندلی چرخ دار میزتحریز هم که هیچ! خب این وسط بنده مجبور میشم شمارو بغل کنم و ببرم بذارمت رو تخت! ولی خب باید به فکر کمر خودم هم باشم! حالا قانع شدی؟ میتونم بپرسم چند کیلویی؟
بعد از شنیدن حرف هام خجالت زده سرش رو انداخت پایین و گفت: پنجاه و چاهار کیولو ام!
از شرم خواهر کوچولوم لبخندی روی لب هام نشست و خیلی آروم لپ های سرخش رو کشیدم و به شوخی گفتم: خوبه پس زورم بهت میرسه!
بعد هم چشمکی حوالهاش کردم!
از جام پاشدم و به سمتش خم شدم و یک دستم رو زیر زانوهاش و دست دیگم رو زیر کمرش گذاشتم و یا علی گفتم و بلندش کردم!
سریع به سمت اتاق حرکت کردم و تیام رو روی تختش گذاشتم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃