بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #بیست_و_پنجم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
امروز بیست و دوم فروردین هستش و ما امروز از نجف عازم کاظمین میشیم
دقیقا هفته ی پیش این موقعه که داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم برای رفتن به نجف متوجه شدم که حامد مسئول این کاروان هستش!
از یادآوری گذشته آهی از نهادم بلند شد!
همونطور مشغول جمع کردن وسایلم بودم که با صدای زنگ موبایلم وسایل رو گوشه ای رها کردم و به سمت موبایلم شتاب بردم!
با دیدن اسم «sadaf» روی صفحه ی موبایلم لب گزیدم!
دستم رو روی دکمه ی سبز کشیدم تا تماس وصل بشه
همین که موبایل رو به گوشم نزدیک کردم صدای عصبانی صدف توی گوشم پیچید!
+ الو مینو؟ معلوم هست تو کجایی؟ به خونتون زنگ میزنم کسی جواب نمیده! به خودت زنگ میزنم یا موبایلت خاموشه یا در دسترس نیستی! انقدرم که بی خیالی میبینی روزی بیشتر از ده مرتبه بهت زنگ میزنم اون وقت زنگ نمیزنی ببینی چی شده! اه، روانی شدم از دستت!
دیگه کم کم داشتم از لحنش میترسیدم!
انقدر صدای صدف بلند بود و لحنش تند و عصبانی که آیناز هم که اون ور اتاق بود داشت صداش رو میشنید و به حرص خوردناش ریز میخندید!
همونطور که داشتم به غر غر هاش گوش میدادم دوباره وارد اتاق خواب شدم و موبایل رو گذاشتم رو حالت اسپیکر و به جمع کردن وسایلم ادامه دادم
بعد از اینکه یه دل سیر غر زد و هرچی دق و دلی داشت رو سرم خالی کرد لب زدم: سلام صدف جونم
با همون صدای بلند و لحن عصبانیش گفت: درد سلام، کوفت سلام! این همه حرف زدم تازه داره میگه سلام صدف جونم!
سلام صدف جونم رو با لحنی خیلی بد گفت که مثلا داره ادام رو در میاره!
- خب عزیزدلم تو یادت میره سلام کنی دلیل نمیشه که من سلام نکنم!
+ یادم نرفت، از قصد بهت سلام نکردم!
- صدف عزیزم میدونم که چقدر تو این سه ماه سختی کشیدی ولی واقعا حالم خوب نبود، زمان میخواستم تا با خودم کنار بیام...!
ولی با این توضیحات باز هم عصبانی گفت: بیشین سر جات بینم! یعنی چی با خودت کنار بیای؟! یعنی اینکه منو خام خودت کنی و بگی تو دوست خوب منی و من بیشتر از هرکس بهت اعتماد دارم و میخوام شرکت رو بسپرم به تو که با خودت کنار بیای؟! ببین یا تا فردا پا میشی میای شرکت یا شرکتت رو ول میکنم میرم! فکر کردی فقط خودت کار و زندگی و شرکت داری؟!
لحنش آروم تر شد!
+ بابا با انصاف، من هفته ی دیگه مصاحبه کاری دارم، تو این سه ماهی که شرکتت رو دادی دستم دو یا سه بار بیشتر به شرکت خودم سر نزدم!
- الهی من فدای تو بشم! ببین من تا فردا نمیتونم بیام شرکت، خب؟...
دوباره پرید وسط حرفم و فریاد زد: یعنی چی که تا فردا نمیتونی بیای؟!
چشمام رو به هم فشردم و پوفی کشیدم و گفتم: قشنگ من آروم باش؛ ببین من تا فردا این موضوع رو حل میکنم، ولی الآن باید برم باشه؟ مرسی بابت تمام زحماتت خداحافط
و قبل از اینکه جوابی ازش بشنوم سریع تماس رو قطع کردم که آیناز توی چهار چوب در ظاهر شد!
× توپش خیلی پر بودا! اگر بهش میگفتی اومدی سفر تا همینجا میومد که فقط بزنتت و بره!
- آره خیلی! بهشم حق میدم خیلی تو این سه ماه اذیت شده!
× خب حالا میخوای چی کار کنی؟
- میخوام شرکت رو پس بدم به عموم؛ این شرکت رو احسان با تمام خدمات برام خریده، الآنم که همه چی بین ما تموم شده میخوام شرکت رو بهشون پس بدم
× آره اتفاقا بهترین کار رو میکنی، اینجوری خودشون تصمیم میگیرن بفروشنش یا ادارش کنن
- اوهوم!
بعد هم موبایلم رو در اوردم تا با هلن، وکیلم تماس بگیرم و بگم که با عموم حرف بزنه و تا فردا شرکت رو به نام عمو بزنه!
~ به به سلام سرکار خانوم آل احمد! حال و احوال شریف بانو؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردین!
- سلام هلن جونم، خوبی؟...
••🕊••🕊••🕊••🕊••
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم آیناز گفت: چی شد؟
- والا اولش خیلی مخالفت کرد ولی بلأخره راضی شد! به امید خدا فردا شرکت رو میزنه به نام عمو
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #بیست_و_پنجم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
همونطور که داشتم از پله های اتوبوس بالا میرفتم لب زدم: مادر من، شما آخه نگران چی هستی؟! مگه من قراره تا آخر عمر بی کار بمونم؟!
از پشت تلفن صدای بابا میومد که میگفت: خانوم، گوشی رو بده به من کارش دارم
روی صندلی کنار پنجره نشستم که همون لحظه صدای مامان از پشت خط اومد که گفت: گوشی دستت بابات کارت داره؛ خداحافظ
دلخوری رو از صداش حس میکردم!
تو این دو سال از دست من خیلی حرص خوردن ولی دلخوریشون رو بروز ندادن و دم نزدن!
ولی میخوام واسشون جبران کنم...!
با صدای بابا ریشه ی افکارم پاره شد و تمام حواسم به سمت صدای بابا رفت!
- سلام بابا جونم!
+ سلام عزیز دلم، حالت چطوره؟
- خوبم شما خوبی؟
+ الحمدالله منم خوبم؛ بابا جان تو دقیقا تصمیمت چیه؟ بعد از اینکه شرکت رو به نام عموت کردی میخوای چی کار کنی؟
خندیدم و گفتم: زندگی با بندگی!
بابا متعجب گفت: بندگی؟!
- بلی حاج آقا، بندگی؛ داستانش مفصله اومدم تهران واستون توضیح میدم!
+ صحیح!
بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: نگفتی! تصمیمت چیه؟
نفسی کشیدم و گفتم: خب میخوام توی رشتم شروع به کار بکنم! تازشم بابایی تا هست، کار برای رشته ی حسابداری هست!
+ درسته که تا هست، کار برای رشته ی حسابداری هست ولی هر کاری معتبر و با سابقه نیستش!
- اتفاقا من یه دونه معتبرش رو سراغ دارم که سی سال سابقه کاری داره؛ تازشم مدیر عاملش از هر آشنایی آشنا تر هستش
+ کجا؟!
- شرکت جناب آقای حسین آل احمد
+ چی؟! شرکت من؟!
- بله بابا جان؛ کجا بهتر از شرکت شما؟! یادمه که تا یک هفته پیش میگفتین حسابدارتون خیلی دست تنهاست و یه دستیار میخواد؛ منم میخوام بشم دستیار حسابدارتون!
+ آخه تو بشی دستیار حسابدار من؟! دختر مدیرعامل شرکت بشه دستیار حسابدار؟! آخه مگه میشه؟!
- بابایی پله پله، از کجا معلوم تا چند وقت دیگه نشدم حسابدارتون؟ یا اصلا شاید خودم تا چند سال دیگه یه جا سرمایه گذاری نکردم یا شرکت و کارخونه ی خودم رو نزدم؟
+ از دست تو! از همون بچگی رو ابر ها سیر میکردی با آرزو هات!
- اینم حُسنِ دختر آقای آل احمده دیگه!
تک خنده ای زد و گفت: زبونت هم تو ابر ها سیر میکرد!
خندیدم و گفتم: بابایی من دیگه برم؛ الآن تو اتوبوسم نمیتونم زیاد حرف بزنم؛ شما کاری نداری؟
+ نه باباجون، خدانگهدارت باشه
- قربانت، یاعلی
+ یاحق
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃