eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
210 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شـدم. در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پـایگاه بـسیج یـکی از مساجد شهر فعالیت داشـتم. در دوران مـدرسه و سـالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بـود. سـال‌های آخـر دفـاع مقدس، با اصرار و الـتماس و دعـا و نـاله بـه درگـاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم. راستی، من در آن زمان در یکی از شـهرستان‌های کوچک استان اصفهان زندگی می‌کردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تـمام شـد و حـسرت شهادت بر دل من ماند. امــا از آن روز، تـمام تـلاش خـودم را در راه کـسب مـعنویت انـجام می‌دادم. می‌دانستم کـه شـهدا، قـبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر مـوفق بـودند، لـذا در نـوجوانی تـمام همت مـن ایـن بود که گناه نکنم. وقتی به مسجد می‌رفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. یـک شـب بـا خدا خلوت کردم و خیلی گریه کـردم. در هـمان حـال و هوای هفده سالگی از خـدا خـواستم تـا من آلوده به این دنیا و زشـتی‌ها و گـناهان نشوم. بعد با التماس از خــدا خـواستم کـه مـرگم را زودتـر بـرساند. گـفتم: مـن نـمی‌خواهم بـاطن آلوده داشته بـاشم. مـن مـی‌ترسم بـه روزمرگی دنیا مبتلا شـوم و عـاقبت خـودم را تـباه کـنم. لـذا به حضرت عزرائیل التماس می‌کردم که زودتر به سراغم بیاید! چـند روز بـعد، بـا دوستان مسجدی پیگیری کـردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خـانواده شـهدا راه‌انـدازی کنیم. با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شـد، قـبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند. روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد بـه خـانه آمـدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حـضرت عـزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم. الــبته آن زمـان سـن مـن کـم بـود و فـکر مـی‌کردم کـار خـوبی می‌کنم.نمی‌دانستم که اهـل بـیت عـلیه الـسلام: ما هیچگاه چنین دعایی نکرده‌اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن بـه مقامات عالیه می‌دانستند. خسته بودم و سـریع خـوابم برد. نیمه‌های شب بیدار شدم و نــمازشب خـواندم و خـوابیدم. بـلافاصله دیـدم جـوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هـیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم. ایـشان فـرمود: «بـا مـن چـکار داری؟ چـرا ایـنقدر طـلب مرگ می‌کنی؟ هنوز نوبت شما نـرسیده. » فـهمیدم ایـشان حضرت عزرائیل اسـت. تـرسیده بـودم. اما باخودم گفتم: اگر ایـشان ایـنقدر زیبا و دوست داشتنی است، پــــس چـــرا مـــردم از او مـــی‌ترسند؟! مـی‌خواستند بـروند کـه با التماس جلو رفتم و خــواهش کـردم مـرا بـبرند. الـتماس‌های مـن بـی‌فایده بـود. با اشاره حضرت عزرائیل بـرگشتم بـه سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم! در هـمان عـالم خـواب سـاعتم را نگاه کردم. رأس سـاعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! مـوقع زمـین خـوردن، نیمه چپ بدن من به شـدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پـریدم. نیمه شب بود. می‌خواستم بلند شوم امـا نـیمه چپ بدن من شدیداً درد می‌کرد!! خواب از چشمانم رفت. این چه رؤیایی بود؟ واقـعاً مـن حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟ روز بـعد از صبح دنبال کار سفر مشهد بودم. هـمه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفـقای مـن، حـکم سفر را از سپاه شهرستان نـگرفته‌اند. سریع موتور پایگاه را روشن کردم و بـا سـرعت بـه سـمت سپاه رفتم. در مسیر بـرگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد. آنـقدر حـادثه شـدید بـود که من پرت شدم روی کـاپوت و سـقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم. نـیمه چپ بدنم به شدت درد می‌کرد. راننده پـیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می‌لرزید. فکر کرد من حتماً مرده‌ام. یــک لـحظه بـا خـودم گـفتم: پـس جـناب عـزرائیل بـه سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شـدید بـود کـه فـکر کردم الان روح از بدنم خـارج مـی‌شود. بـه ساعت مچی روی دستم نگاه کردم. سـاعت دقـیقاً ۱۲ ظـهر بـود. نیمه چپ بدنم خیلی درد می‌کرد! یـکباره یـاد خـواب دیـشب افتادم. با خودم گـفتم: «ایـن تعبیر خواب دیشب من است. مـن سـالم مـی‌مانم. حـضرت عـزرائیل گفت کـه وقـت رفـتنم نـرسیده. زائـران امـام رضا علیه‌السلام منتظرند. باید سریع بروم. » از جا بـلند شـدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشـنش کـردم. با اینکه خیلی درد داشتم بـــه ســـمت مـــسجد حـــرکت کــردم. راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بـعد با ماشین دنبال من آمد. او فکر می‌کرد هـر لـحظه ممکن است که من زمین بخورم. کـاروان زائـران مـشهد حرکت کردند. درد آن تـصادف و کـوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بـعد از آن فـهمیدم کـه تـا در دنـیا فـرصت هـست بـاید برای رضای خدا کار انجام دهم و د