بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #شانزدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
+ پورصادقی
امکان نداره...!
یعنی...دوست آیناز و برادرش...مسئول راه اندازی کاروان...!
ناخداگاه پاهام شل شد!
به دیوار چسبیده بودم واگرنه میفتادم زمین!
چهره ی آشنای تیام برای من!
جمله ی ناقص اون آقا که میخواست بگه پورصادقی ولی رفت!
آیناز خواست بهم نزدیک بشه که دستم رو به نشانه ی صبر کن جلوش سپر کردم
دست چپم رو گذاشتم روی شقیقه ام و دست راستم رو به دیوار فشار دادم تا بتونم تکیم رو از دیوار بردارم
میخواستم به آیناز بگم بگم که عکسی از تیام داره یا نه ولی تنها تونستم یک کلمه به زبون بیارم: عکس...!
+ آ...آره دارم
بعد هم سریع یک صندلی اورد و کمکم کرد روش بشینم!
موبایلش رو اورد و کمی بهش ور رفت و بعد هم گرفت جلوم!
+ عکس تیام
موبایل رو از دستش گرفتم و مقابل صورتم قرار دادم
باورم نمیشه!
خودش بود!
خودِ خودِ تیام!
چشم های درشت و کشیده ی سبزش!
پوست سفید و لب های صورتیش!
موهای بور و طلاییش!
- خو...خودشه!
آیناز جلوی پام زانو زد و گفت: مطمئنی؟
سرم رو به نشانه ی آره بالا و پایین کردم
[فلشبههفتسالقبل]
با تیام وارد کتاب فروشی شدیم!
کتاب فروشی پر بود از کتاب های کنکور و تیزهوشان و کمک درسی و...!
متعجب گفتم: تو که درست خوبه، هرچی هم خانوادت اصرار میکننن به درس خوب و بد نیست این کتاب های کمک آموزشی رو بخر بخون تو نگاه چپ بهشون نمیکنی! تیزهوشان هم که نمیخوای بری؛ کنکور هم که تو تاره میخوای بری نهم، بذار نهمت تموم بشه بعد هرچی کتاب کنکور توی خاورمیانه هست بخر و بخون؛ دیگه واسه ی چی میخوای این کتاب تا رو بخری؟!
همونطور که داشت قفس های کتاب فروشی رو دید میزد گفت: کی گفته من واسه ی خودم میخوام بخرم؟! واسه داداشم میخوام بخرم! امسال میره دهم و هنوز کتاب کنکور نخریده من میخوام واسش بخرم
- خب لاقل بهش میگفتی باهات بیاد، اوشون بهتر از تو میدونن چه برند هایی بخره بهتره
× من خودم سرچ کردم الآن دارم بهترین برند رو واسش برمیدارم؛ بعدشم میخوام واسه تولدش بخرم
- وات د فاز...!
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: فارسی رو پاس بدار مینو خانوم!
- خب حالا توهم! تو برا تولد داداشت کتاب درسی بخری بیشتر ناراحت میشه تا اینکه خوشحال بشه!
× اتفاقا داداش من خیلی هم درس خونه؛ یک کتابخونه داره تمام کتاب های درسی و کمک درسیش از اول ابتدایی تا الآن که میخواد بره دهم رو گذاشته اونجا!
- من چشمم میخوره به کتاب درسی حالم بهم میخوره اون وقت داداش تو...
× بله ما همچین داداشایی داریم!
بعد از اینکه کتاب ها رو خرید از کتاب فروشی خارج شدیم و زنگ زد تا داداشش بیاد دنبالش
رفتیم جلوی درب پارک رو به رویی کتاب فروشی تا داداشش شَک نکنه
تیام هم کتاب ها رو گذاشت توی کوله پشتیتش تا داداشش نبینه
بعد از چند دقیقه ماشینی داشت بهمون نزدیک میشد
× داداشم اومد
متعجب گفتم: مگه داداشت گواهینامه داره؟!
خندید و گفت: آره، داداشم نیمه دومیه و یک سال دیرتر رفته مدرسه یعنی الآن هجده سالشه؛ گواهینامه هم داره
- میتونم بپرسم چرا یک سال دیرتر رفتن مدرسه؟
× بخاطر تومور مغزی!
متعجب گفتم: تومور مغزی برای یک پسربچه ی هشت ساله عجیب نیست؟!
× ارثیه؛ از خانواده ی پدرم اینا
- آهان
داداشش جلوی پامون ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و هممونطور که سرش پایین بود گفت: سلام
× سلام داداش
- سلام
آروم سرش رو اورد بالا ولی به من نگاه نکرد به تیام نگاه کرد و گفت: سوار شو بریم
من هم مات و مبهوت بهش زل زده بودم
اینه داداش حامدش که بهش گفته خوشگلی؟!
باورم نمیشه!
اگر تیام خوشگله این صدبرابر تیام خوشگله!
اصلا زیبای محضه!
همونطور که من حواسم بهش بود تیام گفت: برسونیمت؟
سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم
رو به تیام بودم ولی تمام حواسم به حامد بود
بعد از چند لحظه حرف زدن تیام که من هیچ کدومش رو نفهمیدم خداحافظی کردن و رفتن!
ولی من هنوز به راه رفته ی ماشینشون نگاه میکردم!
[پایانفلشبک]
با دست آب قند رو پس زدم و از جام بلند شدم
- من باید ببینمش! همین حالا!
و بعد خواستم حرکت کنم که با صدای آیناز متوقف شدم!
+ صبر کن مینو!
برگشتم سمتش!
کمی حرفش رو مزه مزه کرد و تیکه تیکه گفت: آقا حامد...واسه ی...واسه ی...
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃