بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #شصت_و_هشتم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
[فلشبهششسالقبل]
احسان در جلو رو واسم باز کرد ولی من در برابر نگاهش خیلی عادی رفتم عقب نشستم!
قیافش دیدنی بود اون لحظه!
هی خدا کی میشه من گواهینامم رو بگیرم راحت شم از دست این بشر!
آخه پدر من شما که میدونی این پسر دنبال بهونست که هی این ازدواج کوفتی رو یادآوری کنه چرا میگی من با این بیام؟!
هوف خداااا هووووف!
سوار ماشین شد و بعد از چند دقیقه که از حرکت گذشت گفت: دخترعمو شما چه مشکلی با من داری؟
خب خداروشکر تشر های عمو جواب داد این یه بار درست حسابی من رو مخاطب قرار داد!
- من با شما مشکلی ندارم!
+ داری!
کلافه گفتم: ندارم آقا!
+ اگه نداری پس چرا انقدر سرد با من برخورد میکنی دخترعمو؟! در جلو رو برات باز میکنم چشم تو چشم من میری عقب میشینی! سفارش محمده؟
پوزخندی زدم و گفتم: شما الآن مشکلت اینه که چرا کنارت جلو نشستم؟! بیخیال آقا احسان، بیخیال! دیگه پای محمد رو نکش وسط! شما که خوب میدونی من خودم دوست ندارم با یه نامحرم گرم بگیرم!
+ خب یکی این آواز ها رو توی گوشت خونده دیگه! عمو و زنعمو که بیشتر اوقات پیشت نیستن، میمونه محمد که باهاش بزرگ شدی!
کلافه گفتم: پسرعمو من بچه نیستم که کسی بخواد زیر گوشم بگه این کارو کن، اون کارو کن!
+ ولی از بچگی پشت گوشت خونده!
- میشه لطفا تمومش کنی؟ من به انتخاب خودم از اول اینطوری بودم!
و توی دلم ادامه دادم: با اینکه دلیل نماز خوندنم و روزه گرفتنم و قرآن خوندنم و حجاب گرفتنم و رعایت کردن حد و حدود محرم و نامحرم و... رو نمیدونم و میدونم خدا بی نیازه به تمام اینها ولی تا حالا این کارا به ضررم تموم نشده و بلکه گاهی واسم مفید هم بوده! بنابراین ترجیحم اینه که تغییری نکنم! مخصوصا با حرف های تو!
[پایانفلشبک]
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و جواب دادم!
- جانم مهری؟
× ببین تا ده دیقه دیگه میرسه! برو یه جا نزدیک درب ورودی پارک بشین تا ببینتت!
- باشه، دستت درد نکنه!
× ببین بابا گفت بهت بگم بعدش یه سر بیا خونمون ببینیمیت!
- خیلی دوست داشتم ببینمتون، ولی دیگه زحمت نمیدم! از عمو هم عذر خواهی کن!
× باش، اصرار نمیکنم هرطور راحتی! کاری نداری؟
- نه، خداحافظ!
× خداحافظ!
بعد هم تماس رو قطع کردم و رو به حامد و تیام گفتم: مهرسان گفت تا ده دیقه دیگه میرسه!
حامد سری تکون داد و دیگه چیزی نگفتن!
بلأخره بعد از هفت، هشت دیقه رسید!
مهری راست میگفت!
محمد و احسان از اونجایی که پسرعمو هستن شباهت هم بهم دارن ولی با این تیپی که الآن احسان زده شده کپی در برابر اصل داداش محمدم!
از جامون پاشدیم!
حامد و احسان به سمت هم رفتن و خیلی گرم مشغول دست دادن و احوالپرسی شدن!
حامد رو که میدونستم از دیدنش ناراحت نمیشه ولی احسان رو مطمئن نبودم که خداروشکر با گرم گرفتنش با حامد متوجه شدم که دیگه به من فکر نمیکنه و در نتیجه احتمال اینکه واقعا به تیام علاقه داره بیشتر میشه!
بعدش احسان سرش رو انداخت پایین و به سمت من و تیام اومد و با فاصله ایستاد سلام کرد که ما هم جوابش رو دادیم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
با فاصله کنارش ایستادم و گفتم: خیلی تغییر کردین پسرعمو! اصلا دور تر از حد تصور!
+ آدما حق تغییر دارن! مگه نه دخترعمو؟
لبخندی زدم و سر تکون دادم و گفتم: هیچ وقت فکرشو نمیکردم که یه روز حرف های خودم رو به خودم پس بدین!
+از شما چه پنهون خودم هم اصلا گمون نمیکردم!
بعد هم ادامه داد: راستی مبارک باشه نامزدیتون! خوشبخت بشین! معلومه که آقا حامد خیلی خونگرم و مهربونن!
هیچ وقت فکر نمیکردم احسان یه روزی ازدواج من رو بهم تبریک بگه!
- ممنون، لطف دارین! خب حتما میدونین واسه چی اینجایین دیگه؟
+ بله، مهرسان گفت!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃