بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #هفدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
+ آقا حامد...واسه ی...واسه ی...درمان...رفته بودن...آلمان!
سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد: واسه ی...درمانِ...تومور مغزی!
بعد از گفتن این جمله ی آیناز دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق...!
[فلشبهدوسالقبل]
در زدم و وارد دفتر رئیس دانشگاه شدم!
- سلام آقای مهندس
جلوی پام بلند شد و گفت: سلام خانوم آل احمد خوب هستین؟
لبخند غمگینی زدم!
توی این وضعیت انتظار داره حالم خوب باشم!
- ممنون
+ در خدمتم بفرمایین بشینین
- نه مرسی، راحتم
+ خواهش میکنم خانوم
از وقتی که به خواستگاری پسرش جواب منفی دادم با بابام که زمانی توی جنگ مسئول گردانشون بوده سرسنگین شده، این رفتار محبت آمیزش اونم با من عجیبه!
آهان!
حتما این رفتار خوبش بخاطر رفتن حامده!
به اجبار روی صندلی نشستم!
- آقای مهندس از رفتن حامد که خبر دارین؟!
لحنش تغییر کرد!
+ بله با خبرم
- بسیار خب؛ پس کار من راحت تر شد! تو این یک هفته هیچ کس به من جواب سرراست نمیده که چرا حامد رفته؛ من اومدم از شما کمک بگیرم؛ میخوام بدونم چرا پرونده ی حامد رو دادین بهش و اجازه دادین که از این دانشگاه بره! خودتون بهتر از من میدونین که حامد دانشجوی اول دانشگاه بود و چقدر درسش خوب بود! میخوام بدونم چرا انقدر راحت پرونده رو دادین بهش و گذاشتین که بره!
لحنش سرد شد!
+ چرا فکر میکنی بهت کمک میکنم؟!
درست فهمیده بودم!
پس موضوع حامده!
مثل خودش جواب دادم: چرا باید فکر کنم که شما به من نمیتوتید کمک کنین؟!
از لحن کوبندم جا خورد!
+ متأسفم، ولی اشتباه فکر کردین! من هیچ کمکی از دستم بر نمییاد!
نا امید از جام بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم
حتی تشکر هم نکردم
در اتاقش رو بستم و حرکت کردم به سمت در خروجی دانشگاه که با صدای آشنایی متوقف شدم!
برگشتم که دیدم الینا و لیندا و صدف پشت سرم ایستادن!
لیندا گفت:~ به به چه عجب مینو خانوم! چشممون به جمالتون روشن شد!
این دفعه الینا گفت:= یادی از فقیر فقرا نمیکنی!
صدف در جواب همشون گفت:× اذیتش نکنین بچه ها! حتما دلیلی داشته که نیاد دانشگاه دیگه!
= آره یادم نبود که آقا حامدشون رفتن و ایشون عزادارن!
~ نه عزیزم! بگو آقا حامدشون بهشون خیانت کردن!
اخمام رفت تو هم!
همیشه من رو بخاطر ازدواج با حامد سرزنش میکردن ولی من فقط سکوت میکردم حتی خم به پیشونیم نمیاوردم ولی الآن که بحث رفتنه حامد وسطه دلم میخواد بزنم تک تکشون رو له کنم!
- لا اله الا الله
~ اوه اوه خانوم غیرتی شدن!
این دفعه صدف گفت: بس کنین دیگه بچه ها! نمیبینید حالش رو؟! مراعات حالش رو کنین دیگه!
ولی صدف برعکس همشون بود!
با اینکه موقعه ی خواستگاری کلی باهام حرف زد که جواب منفی بدم ولی وقتی هم که جواب مثبت دادم هیچ وقت سرزنشم نکرد!
~ به ما چه؟! تقصیر خودش بود؛ انقدر به پسره رو داد که پررو شد! الآنم که میبینی معلوم نیست کجا غیبش زده!
عصبی گفتم: بس کنین دیگه! با این حرفاتون میخواین به کجا برسین؟!
~ چی رو بس کنیم مینو؟! انقدر گفتیم این پسره لقمه ی دهن تو نیست! گوشت بدهکار نبود که نبود! آخرم بهت خیانت کرد و خودشم رفت پی عشق و حالش!
- کدوم عشق و حال و لیندا؟! چی داری میگی؟!
= آهان، اون وقت دوست پسر من بود که بهم میگفت بورسیه سیری چند؟! تا وقتی میتونیم تو کشور خودمون خدمت و پیشرفت کنیم چرا بریم کشورای دیگه؟! آخرم خودش بورسیه شد و رفت
لیندا میگفت، الینا میگفت!
صدف هم فقط به من نگاه میکرد تا بفهمه عکس العملم چیه!
این دفعه لیندا گفت: حامد یک آدم دروغ گو بیش نبود!
دیگه طاقت نیوردم و دستام رو گذاشتم رو گوشام و فریاد زدم: نــــــــــــــــــــــــــــه
[پایانفلشبک]
فریادی زدم و از جام پریدم!
آیناز هراسون روی تخت نشست و سرم رو روی شونش گذاشت و گفت: مینو جانم، آروم باش عزیزم، آروم باش! هیچی نشده، هیچی نیست فقط خواب دیدی خواب!
از گریه به خودم میلرزیدم و هق هق میکردم!
کاش فقط یک خواب بود!
ولی اون خواب نبود واقعیت چند سال پیش بود!
حامد من دو سال کامل توی اون ور دنیا تنهایی بدترین روز های زندگیش رو گذرونده و اون وقت یک سری آدم بی شخصیت میگفتن رفته پی عشق و حال!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃