بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #چهل_و_سوم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
در خونه رو باز کردم و وارد شدم!
امروز روزِ دومی بود که مامان از پیش ما رفته بود و من دیروز به تشییع جنازه نرسیدم!
خونه خالی تر از خالی بود!
انگار هیچ کس توی خونه نبود!
یاد زمان هایی افتادم که از بیرون بر میگشتم و صدای دلنشین مامان خونه رو از سوت و کوری در میاورد!
صداش توی سرم اکو شد!
(مینو مامان اومدی؟)
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید!
ناگهان چشمم خورد به عکس قاب شده ی مامان که روی میز بود!
عکس مامان روی میز بود و یک روبان مشکی رنگ گوشه ی عکسش!
روی میز چند شمع روشن چیده شده بود!
چمدون رو رها کردم و به سمت میز حرکت کردم!
جلوی میز زانو زدم و عکس مامان رو از روی میز برداشتم!
دستی به چهره ی مهربون مامان کشیدم!
اشک هام یکی بعد از دیگری روی گونم میغلتیدند!
عکس مامان رو توی بغلم گرفتم و شروع کردم به زار زدن!
چندی بعد صدایی آشنا بلند شد!
+ مینو، خودتی بابا؟
برگشتم سمت صدا که دیدم بابا دم در اتاق ایستاده!
فرصت رو مناسب دونستم و عکس رو رها کردم و به سمت بابا دویدم!
مثل دختر کوچولو هایی که میخورن زمین و پاشون زخم میشه پریدم بغل بابا و شروع کردم به گریه کردن!
فقط با این تفاوت که من پام زخم نشده بود...قلبم زخم شده بود!
و اگرنه من همون دختر کوچولوی بابامم که وقتی ناراحته میپره بغل باباش و گریه میکنه!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
[یکروزبعد]
امروز روز سوم مامان بود و ما بعد از رفتن به سر مزار مامان توی خونمون مراسم گرفتیم!
فضای پر از مهمون خونه و صدای شیون ها و روضه به شدت واسم عذاب آور بود!
هیچ جوره نمیتونستم با اون فضا کنار بیام و چاره ای جز تحمل نداشتم!
نهایتا به آشپزخونه پناه بردم تا کمی از اون فضا دور باشم!
روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز!
با احساس اینکه کسی کنارم نشسته سرم رو اوردم بالا که با صدف رو به رو شدم!
آروم لیوان آبی روی میز گذاشت و گفت: بخور مینو!
نگاهی به آب کردم و گفتم: نمیخورم!
و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم!
× مگه دست خودته که نخوری؟ اگر نخوری حالت بد میشه!
بدون توجه به غر غر هاش جوابی بهش ندادم!
× مینو، جانِ من بخور اینو!
نگرانیش رو درک میکردم ولی اگر دلیلم رو بابت نخوردن آب بگم اون من رو درک نمیکنه!
این دفعه نگران گفت: مینو میشنوی صدامو؟ چرا جواب نمیدی؟! خوبی؟
واسه ی اینکه فکر نکنه غش کردم یا مردم گفتم: خوبم!
بعد از اینکه صدام رو شنید دوباره غر غر هاش رو از سر گرفت!
× مینو لجبازی نکن بگیر بخور!
سرم رو بلند کردم و گفتم: کاش یه زمان دیگه ای رو برای غر زدن انتخاب میکردی صدف!
× دارم بخاطر خودت میگم دختر خوب!
همون لحظه صدایی آشنا از دم در بلند شد!
= روزهست صدف خانوم!
برگشتم سمت در که با چهره ی آیناز رو به رو شدم!
پس اونا هم اومدن تهران!
سریع از جام بلند شدم و پریدم بغل آیناز!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃