eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
210 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق‌جان‌.. یه‌چیز‌میگم‌ آویزه‌ی‌گوشمون‌کنیم‌خب‌..؟!🙃 به‌مهربونی‌خداشک‌نکنیآ..☝️🏻 هرچقدر‌خطا‌داشته‌باشی..🥀 هرچقدرم‌که‌ بی‌معرفتی‌کرده‌باشی خدابازم‌هواتوداره..'😌♥️ مهربونی‌خدا ‌خیلی‌بیشترازخطاهاته مطمئن‌باش..😉🌸
بدترین سخن این است که دعا کردم و نشد ، زیارت رفتم و نشد..! این نشد ها شیطانی است.. هیچ دعاکننده ای دستِ خالی برنمی‌گردد ، اگر به صلاح باشد همان را ، و اگر به صلاحش نباشد بهتر از آن را می‌دهند.. آیت‌الله‌فاطمی‌نیا(ره)🌱!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~🌸🌱 ولی‌فڪرڪن.. اربعین‌شده یه‌ڪوله‌پشتی یه‌چفیه باسربند -یاابالفضل‌العباس- پرچمِ-یابقیة‌الله-به‌دوشت صدای‌مداحی‌-قدم‌قدم‌بایه‌علم... - اشڪ‌شوق جاده:نجف-ڪربلا +اللهم‌الرزقنا‌یه‌همچین‌حالی:)) 💔
آقاۍمن میشہ‌بگۍساڪ‌هاتوجمع‌ڪن اربعین‌راهیت‌میڪنم(:؟ آقاماامیدۍنمونده‌واسمون همہ‌ش‌دودشده‌رفتہ‌هوا یہ‌امیدداریم...اونم‌نوڪریہ همہ‌ۍزندگیم‌فداۍخودت‌ومادرت تنھانزارنوڪرتو نزارتوغم‌هاش‌تنھابمونہ:)💔
‎‌‎‌‌⊰{🍂🖤}⊱ ‌ هیئتا خلوت شدن… لباس سیاها دراومدن… اڪثرِ پروفایلا عوض شدن… آهنگ گوش دادنا باز شرو؏ شد… بابا اینجا هیچڪس حواسش بہ پاهاۍزخمیم نیست‌! هیچڪس اشڪامو نمۍبینہ! هیچڪس صداۍنالۂ عمہ زینبونمۍشنوه! هیچڪس دیگہ مارو یاد نمیڪنہ🙂💔 بھشون بگو داستان یتیمۍِ رقیہ تازه شرو؏شده؛تازیانہ ها تازه شرو؏ شدن! گࢪیۂ بۍصداۍخواهرت تازه شرو؏شده! ‎‌‎‌
«حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست.» (شهید محمد کریم غفرانی)
⚠️ میگفت↓ اگہ‌این‌گوشی‌باعث‌میشه‌گناه‌کنی بزارش‌ڪناردنبال‌ِجهادفرهنگی‌ام‌نباش" یادت‌باشه! تا‌خودتو‌درست‌نڪنی نمیتونے‌بقیه‌رو‌هم‌درست‌کنی!🙂 ‼️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» در خونه رو باز کردم و وارد شدم! امروز روزِ دومی بود که مامان از پیش ما رفته بود و من دیروز به تشییع جنازه نرسیدم! خونه خالی تر از خالی بود! انگار هیچ کس توی خونه نبود! یاد زمان هایی افتادم که از بیرون بر می‌گشتم و صدای دلنشین مامان خونه رو از سوت و کوری در می‌اورد! صداش توی سرم اکو شد! (مینو مامان اومدی؟) قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید! ناگهان چشمم خورد به عکس قاب شده ی مامان که روی میز بود! عکس مامان روی میز بود و یک روبان مشکی رنگ گوشه ی عکسش! روی میز چند شمع روشن چیده شده بود! چمدون رو رها کردم و به سمت میز حرکت کردم! جلوی میز زانو زدم و عکس مامان رو از روی میز برداشتم! دستی به چهره ی مهربون مامان کشیدم! اشک هام یکی بعد از دیگری روی گونم می‌غلتیدند! عکس مامان رو توی بغلم گرفتم و شروع کردم به زار زدن! چندی بعد صدایی آشنا بلند شد! + مینو، خودتی بابا؟ برگشتم سمت صدا که دیدم بابا دم در اتاق ایستاده! فرصت رو مناسب دونستم و عکس رو رها کردم و به سمت بابا دویدم! مثل دختر کوچولو هایی که می‌خورن زمین و پاشون زخم میشه پریدم بغل بابا و شروع کردم به گریه کردن! فقط با این تفاوت که من پام زخم نشده بود...قلبم زخم شده بود! و اگرنه من همون دختر کوچولوی بابامم که وقتی ناراحته می‌پره بغل باباش و گریه می‌کنه! ••🕊••🕊••🕊••🕊•• [یک‌روزبعد] امروز روز سوم مامان بود و ما بعد از رفتن به سر مزار مامان توی خونمون مراسم گرفتیم! فضای پر از مهمون خونه و صدای شیون ها و روضه به شدت واسم عذاب آور بود! هیچ جوره نمی‌تونستم با اون فضا کنار بیام و چاره ای جز تحمل نداشتم! نهایتا به آشپزخونه پناه بردم تا کمی از اون فضا دور باشم! روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز! با احساس این‌که کسی کنارم نشسته سرم رو اوردم بالا که با صدف رو به رو شدم! آروم لیوان آبی روی میز گذاشت و گفت: بخور مینو! نگاهی به آب کردم و گفتم: نمی‌خورم! و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم! × مگه دست خودته که نخوری؟ اگر نخوری حالت بد میشه! بدون توجه به غر غر هاش جوابی بهش ندادم! × مینو، جانِ من بخور اینو! نگرانیش رو درک می‌کردم ولی اگر دلیلم رو بابت نخوردن آب بگم اون من رو درک نمی‌کنه! این دفعه نگران گفت: مینو می‌شنوی صدامو؟ چرا جواب نمیدی؟! خوبی؟ واسه ی این‌که فکر نکنه غش کردم یا مردم گفتم: خوبم! بعد از این‌که صدام رو شنید دوباره غر غر هاش رو از سر گرفت! × مینو لجبازی نکن بگیر بخور! سرم رو بلند کردم و گفتم: کاش یه زمان دیگه ای رو برای غر زدن انتخاب می‌کردی صدف! × دارم بخاطر خودت میگم دختر خوب! همون لحظه صدایی آشنا از دم در بلند شد! = روزه‌ست صدف خانوم! برگشتم سمت در که با چهره ی آیناز رو به رو شدم! پس اونا هم اومدن تهران! سریع از جام بلند شدم و پریدم بغل آیناز! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃