eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
209 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
عـمل جـراحی طـولانی شـد و برداشتن غده پـشت چـشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تـلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده هـمانطور کـه پـیش‌بینی مـی‌شد بـا مشکل جـدی هـمراه شد. آن‌ها کار را ادامه دادند و در آخـرین مـراحل عـمل بـود که یکباره همه چیز عوض شد... احـساس کـردم آنـها کـار را بـه خوبی انجام دادنـد. دیـگر هـیچ مـشکلی نداشتم. آرام و سـبک شـدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. یـکباره احـساس راحـتی کـردم. سبک شدم. بـا خـودم گـفتم: خـدا رو شـکر. از این همه درد چـشم و سـردرد راحت شدم. چقدر عمل خـوبی بـود. بـا ایـنکه کلی دستگاه به سر و صـورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. بـرای یـک لـحظه، زمـانی را دیـدم که نوزاد و در آغــوش مـادر بـودم! از لـحظه کـودکی تـا لـحظه‌ای کـه وارد بـیمارستان شدم، برای لـحظاتی بـا تـمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چـقدر حـس و حـال شیرینی داشتم. در یک لــحظه تــمام زنــدگی و اعــمالم را دیـدم! در هـمین حـال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. او بــسیار زیــبا و دوســت داشــتنی بـود. نـمی‌دانم چـرا ایـنقدر او را دوسـت داشـتم. مــی‌خواستم بــلند شـوم و او را در آغـوش بگیرم. او کـنار مـن ایـستاده بـود و بـه صورت من لـبخند مـی‌زد. مـحو چهره او بودم. با خودم مـی‌گفتم: چـقدر چـهره‌اش زیـباست! چقدر آشـــناست. مـــن او را کـــجا دیـــده‌ام!؟ ســمت چــپم را نـگاه کـردم. دیـدم عـمو و پـسر عـمه‌ام و آقـاجان سید (پدربزرگم) و ... ایـستاده‌اند. عـمویم مـدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه‌ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بـود. از اینکه بعد از سال‌ها آن‌ها را می‌دیدم خیلی خوشحال شدم. زیـر چـشمی بـه جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چــقدر چــهره‌اش بــرایم آشــناست. یـکباره یـادم آمـد. حـدود ۲۵ سـال پیش... شـب قـبل از سـفر مـشهد... عـالم خواب... حضرت عزرائیل... بـا ادب سـلام کـردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بـــر لـــب بـــه مـــن گـــفتند: بــرویم؟ بـا تـعجب گـفتم: کـجا؟ بـعد دوباره نگاهی بـه اطـراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صـورتش را درآورد و بـه اعضای تیم جراحی گـفت: دیـگه فـایده نـداره. مریض از دست رفـت... بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خـودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یـکی از پـزشک‌ها گـفت: دسـتگاه شوک رو بـیارید ... نگاهی به دستگاه‌ها و مانیتور اتاق عـمل کـردم. هـمه از حـرکت ایستاده بودند! عـجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قـرار داشـت، امـا مـن می‌توانستم صورتش را بـبینم! حـتی می‌فهمیدم که در فکرش چه مـی‌گذرد! مـن افـکار افـرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. هـمان لـحظه نـگاهم بـه بیرون از اتاق عمل افـتاد. مـن پـشت اتاق را می‌دیدم! برادرم با یـک تـسبیح در دسـت، نـشسته بـود و ذکر می‌گفت. خـوب به یاد دارم که چه ذکری می‌گفت. اما از آن عـجیب‌تر اینکه ذهن او را می‌توانستم بخوانم! او بـا خـودش مـی‌گفت: خـدا کند که برادرم برگردد. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه اسـت. اگـر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بـچه‌هایش چـه کـنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خـودش بـود کـه بـا بچه‌های من چه کند!؟ کـمی آنسوتر، داخل یکی از اتاق‌های بخش، یـک نـفر در مـورد مـن بـا خدا حرف می‌زد! مـن او را هـم می‌دیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می‌کرد. او را مـی‌شناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شـوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. ایـن جـانباز خـالصانه می‌گفت: خدایا من را بـبر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. یـکباره احـساس کـردم کـه باطن تمام افراد را مـتوجه مـی‌شوم. نـیت‌ها و اعـمال آنها را می‌بینم و... بـار دیـگر جـوان خـوش‌سیما بـه من گفت: برویم؟ خـیلی زود فـهمیدم مـنظور ایشان، مرگ من و انـتقال بـه آن جـهان است. از وضعیت به وجـود آمـده و راحـت شدن از درد و بیماری خـوشحال بـودم. فـهمیدم کـه شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مکثی کردم و به پسر عمه‌ام اشاره کردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سال‌ها به دنـبال جـهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟! امـا انـگار اصـرارهای مـن بی‌فایده بود. باید می‌رفتم. هـمان لـحظه دو جـوان دیگر ظاهر شدند و در چـپ و راسـت مـن قـرار گرفتند و گفتند: برویم؟ بــی‌اختیار هـمراه بـا آن‌هـا حـرکت کـردم. لـحظه‌ای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم! ایـن را هـم بگویم که زمان، اصلاً مانند اینجا نـبود. مـن در یـک لـحظه صدها موضوع را مـــی‌فهمیدم و صــدها نــفر را مــی‌دیدم! آن زمـان کـاملاً مـتوجه بـودم کـه مـرگ به ســراغ
م آمـده. امـا احـساس خـیلی خـوبی داشـتم. از آن درد شـدید چـشم راحت شده بـودم. پـسر عـمه و عـمویم در کـنارم حضور داشـــتند و شــرایط خــیلی عــالی بــود. من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند هـمیشه بـا مـا هـستند، حالا داشتم این دو ملک را می‌دیدم. چقدر چهره آن‌ها زیبا و دوست داشتنی بود. دوســت داشـتم هـمیشه بـا آن‌هـا بـاشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی‌آب و علف حرکت می‌کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبـروی مـا یـک میز قرار داشت که یک نفر پـشت آن نشسته بود.آهسته‌ آهسته به میز نزدیک شدیم! بـه اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دسـت‌ها ، چـیزی شبیه سراب دیده می‌شد. امـا آنـچه مـی‌دیدم سـراب نبود، شعله‌های آتــش بــود! حــرارتش را از راه دور حـس می‌کردم. بـه سـمت راست خیره شدم. در دوردست‌ها یــک بــاغ بـزرگ و زیـبا، یـا چـیزی شـبیه جنگل‌های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن ســــــو احـــــساس مـــــی‌کردم. بـه شـخص پـشت مـیز سـلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم.می‌خواستم ببینم چه کـار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هـــیچ عـــکس‌العملی نـــشان نـــدادند. حـالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قـــطور را در مـــقابل مـــن قـــرار داد! ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ https://eitaa.com/doKhtranChdoori ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
موضوع کتاب سه دقیقه در مرگ: درمورد تجربه ای نزدیک به مرگ هسته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولش که من نگفتم میفرستم دومش اینکه هنوز نمره ها رو ندادن
علیک سلام، ببینید مت یکسری مطالب رو درمورد پروفایل گذاشتم و سنجاق کردم بزنید روی پیام سنجاق شده براتون میاره و مطالب رو لطفا بخونید و اینکه خلاصه اینکه گناه داره برای پروفایل دخترانه اگه دوست دارید متن ها رو بخونید
نمی‌دونم چقدر خودم می فرستم چقدر کپی میکنم دقیق نمی‌دونم چند درصد هسته
[میدونی‌چرا‌جمله این‌مَڪان‌مجهز‌‌به‌دوربین‌ِمداربَسته‌است برای‌بعضی‌از‌ما‌ها‌اثرِ‌ش بیشتر‌اَز عالم‌محضر‌خــداست؟ چون‌بنده‌خــدا ‌آبروتو‌میبره! ولی‌خــدا‌سَتار‌العیوبه‌رفیق] ✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ https://eitaa.com/doKhtranChdoori ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🛑 رفیق ..؟ چند ساعت فیلم میبینی👀،؟ چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟ چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضای‌مجازے گذشت📱،؟ حساب کردم اگر ما "روزے 5 دقیقه" مطالعه براے شناخت امام زمان بگذاریم؛ هفته اے 35 دقیقه ، ماهے 150 دقیقه و سالے 1825 دقیقه درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:) اینطورے ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🙂 ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ https://eitaa.com/doKhtranChdoori ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽