[ولی من مطمئن بودم نگاهم میکنی
آخه توی که میگی اِنَّ الله مَعَ الْصٓابِرین
[ツ☁️ُ
ʝøɨռ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#آیه_گرافی و خداوند ﴿بهعلمازلی﴾ بر همه آینده و گذشته خلایق آگاه است. {سورهطه
📿⃟🦋¦⇢#آیه_گرافی
دعایش را مستجاب کردیم
﴿سورهانبیاء/آیه۹۰﴾
https://eitaa.com/khodam_Zahra
•.
🎙📻¦⇢ #ـپࢪوفٺون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•••
🎙📻¦⇢ #مَجْهٰول ッ
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
「💙」
-
-
❰بـٰانو . .シ
زیبـٰاتَرینپَنجِـرھدنیـٰا،
قـٰابِچـٰادرِتوست
وَقتۍباغُرور؛ازاَنبوھنِگٰاھنامَحرمـٰان
؏ُـبورمیڪنۍ . .!ヅ❁︎❱
-
-
「☂」 #دلداه
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• انتصار •
#تم دخترونه👀🍒... چادریا بفرمایین🖇️... #جهادمون ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
ایتاتون اینشکلی میشه ✨🍃
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
هدایت شده از پیدایـــــش
سلام☺️🖐🏻
چه کار فرهنگی جالبی👌🏻📿
خدا خیرشون بده که شماهم به این عشق دچار کردن ان شاء الله که تا ابد باقی بمونه🙂
از تیکه وجودتون ان شاء الله جدا نشین و بقیه هم بیارن تو راه☺️
لطفا آیدی تون رو داخل لینک قرار بدید تا برای اهدای جایزه مزاحمتون بشیم😄
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
«🦊🧡»↯
.
.
اَصلامـَنیھچیزےبـگَم....؟
فڪرنَـکُندروغفَقَطیھچیزبـُزُرگـھ....
خـُداگُفتھریـزتَرینچیزهـٰاروثَبتمیکنه...
حتیٰمـیدونیچی؟
اِینڪھیڪیبگـھاِلتمـٰاسدُ؏ـٰاوتـوبگـیچَشم
وَلـیدُ؏ـٰاشنَڪُنی...
تـٰاحـٰالابـهشفِڪرڪَردی؟•••
.
.
🦊⃟🧡¦⇢ #ـٺلنگࢪانہ
🦊⃟🧡¦⇢ #مَجْهٰول
ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
➜•ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت69 چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها امیر : نه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت70
یه دفعه چشم امیر به من افتاد
یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت
منو امیر کنار هم نشسته بودیم
غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی
منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم
بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم
بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما - حتمن ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد
بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین
امیر: باشه چشم ( فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم)
ساعت نزدیک یازده بود امیر خداحافظی کرد و رفت خونه شون....
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت70 یه دفعه چشم امیر به من افتاد یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین ان
💗 نگاه خدا💗
قسمت71
فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق
کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر
به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد
ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم
برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد
ناهید: باشه عزیزم
حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه
- اخیی عزیزززم ..ببخشید دیگه ( حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر اروم و مودبی بود) صدای در اومد...
حنانه: امیر طاهاست
حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر
امیرم ترسید ( خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد
یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بابا با دمپایی خشک شده بود -فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما
امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون
حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری
ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت
امیر: ممنونم
ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد
امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم
رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی
نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم -
از اتاق رفت بیرون،نمیدونم چرا کم کم داشتم ازش خوشم میاومد
ناهارمونو خوردیم
منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد.....
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
💗 نگاه خدا💗 قسمت71 فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 نگاه خدا💗
قسمت72
امیر آقا؟
امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟
امیر : چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون: جایی میخواین برین؟ - امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد
ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا - چشم ( نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم)
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر : چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیعرفت قبلن بیشتر میدیدمت
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش
- شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد
(ساحره بغلم کرد):واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم
- چشم گلم
محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن
امیر : چشم
با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفتن
برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra