eitaa logo
• انتصار •
721 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از •°مشکات•°🌿
می‌گفت : هرڪسی‌روز؎³مرتبہ خطاب‌به‌حضرت‌مهدی؏ۚبگہ [بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌] حضرت‌یجور‌خاصےبراش‌دعامیکننシ💛 https://eitaa.com/joinchat/197984377C02e95dc6c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده حلال😅 دوست عزیز بخند نذار شادی هات ته نشین بشن. شیعه نباید تسلیم غم هاش بشه💪🏾🌱 😊🌱 @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدنش خالی از لطف نیست 🙃✨ [°أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج°] @khodam_Zahra
خداروشکر که راضی هستید🙂♥️ سلامت باشید ایده خیلی خوبی بود 🌱☁️ چشم حتما این کار رو میکنیم☺️🌸 @khodam_Zahra
سلام🙂☁️ سلامت باشید ،چشم حتما🌱🌸 @khodam_Zahra
سلام✨ خداروشکر..🌿🌻 ممنون که به ما دلگرمی میدین رفقا✌️🙂 @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‍ و خیر مقدم‍ به‍ همه‍ٔ236نفرمون‍🌱✨ موافقین‍ دوره‍ های‍ کنترل خشم‍ و افکت های روانشناسی داشته باشیم ؟ 🤔💛 سورپرایز200تاییمون‍🎉:🔥 بگین تو ناشناس بهمون🙇🏽‍♀️ دٌڵدٌڶ: @khodam_Zahra
سلام ممنون از دعای قشنگتون🙂☁️ ان شاءالله عاقبتتون بخیر باشه🌱☁️ مایه افتخاره که از کانال راضی هستید🙂🌸 @khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت5 رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم (فاطمه زد به پهلوم) فاطمه:چیه بابا نگاه نگاه میکنی... - هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم... - فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟ فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه - چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب... - واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه. -کی میخواین عروسی بگیرین؟ فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم... - وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟ فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم (صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود) - جانم مامان... مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم - چشم مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ - خدا نگهدار - اینو چیکارش کنم... فاطمه: چی شده مگه؟ - مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو - آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه... - نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم فاطمه: چشم (فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود) - مامااان، ماماااان مامان: تو اتاقم هانیه جان (رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد) - سلام مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد... - خونه کی باید بریم؟ مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم، منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم الان چیکار میکردم صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد) مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی بابات اومده... - چشم الان آماده میشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... @khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت6 در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم ،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن بابا: هانیه اینجوری میخوای بیای؟ - اره بابا جون مگه اشکالی داره... مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن - مامان جان من با همین لباسا راحتم مامان: یعنی چی که راحتم، میدونی امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت - خوب دعوت باشن،به لباس پوشیدم چه ربطی داره بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم ( میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم ) سوار ماشین شدیم و تو راه هیچ کس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد رسیدیم خونه خاله راضیه ،یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست در باز شد و رفتم صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام میلرزید یه دفعه در ورودی باز شد خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن خاله راضیه بادیدنم خشکش زد به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد ) خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل ( خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود.. - سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم نمیدونستم چیکار باید بکنم( اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم که حتی با لباس راحتی کنارش بودم ،همیشه باهم بیرون میرفتیم ،دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن در حالی که اردلان فقط به من توجه میکرد ،نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم ) یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... @khodam_Zahra
²²³•° ٵݩٺصٵࢪ|𝑬𝒏𝒕𝒆𝒔𝒂𝒓 به یاد او ♥️🌱... @khodam_Zahra
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• انتصار •
زمینه 🐼🎋
میگم‍ که‍ کسیو داری از ته دل دلش دوست داشته باشه ؟ نداری؟ داری؟ . مطمئن باش حتی اگر کسیو نداری یکی تو اسمونا عاشقته 🌱♥️ الهی فردا بهترین روز عمرتون باشه ✨🎋 @khodam_Zahra دلدل دعامون کنین 📿💔
سلام علیکم ... اصلا اینطور نیست حاجی جان ما با کانالای زیر ده نفرم تبادل داشتیم .. درکمون کنین واقعا.‌‌... کارمون هست ،زندگی،درس و کلی مشغله این روزا هم بسیار بسیار سرمون شلوغه اگر عضو کانال مون هستین ایدیتونو توی ناشناس بزارین حتما برای تبادل وقتتونو میگیریم 📿🌱 @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا