• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت12 بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت13
رفتیم یه جایی نشستیم
اردلان : خوب چی میخوری؟
- من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی!
اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم
- هرچی دوست داشتی سفارش بده
اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود
میخواستم نماز بخونم
رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم:
ببخشید نماز خونه اتون کجاست
خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ
- خیلی ممنون
اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا
- من میرم نمازمو میخونم برمیگردم
اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی
-نه نمیشه ،زود بر میگردم
رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود...
- ببخشید
اردلان: خواهش میکنم...
- خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم
اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم
- خوب!
اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون
نظرت چیه؟
- مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ...
اردلان: خوب چه معیاری؟
- من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟
- تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن
اردلان : الا یه نفر...
- نمیدونم چی باید بگم
،انشاءالله که خوشبخت بشی
( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت)
- میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه
اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه
- خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره )
اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه...
- همچنین تو ،خدا نگهدار
درو باز کردم وارد خونه شدم
مامان اومد سمتم
مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟
- رفت خونش؟
مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟
- اره مامان جان
مامان: خوب چی گفتی بهش؟
- هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم
مامان: چیییی...
تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟
- مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین!
من اصلا حالم خوب نیست
مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
@khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت13 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت14
با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم
مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا
اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ...
- سلام...
زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟
- خیلی ممنونم
اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟
- یه کم سرم شلوغ بود شرمنده
اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا
- چشم
لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون
چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش
یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود
انگاره اهدای عضو کرده بود
این آیه قرآن به خاطره اومد...
🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁
(هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است)
(سوره مائده آیه 32)
خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی...
همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند...
-زهرا خانم میشه آرومتر بشورین!
دردش میاد بنده خدا...
زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه...
- اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم...
زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم
میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری...
تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود...
- سلام بر دوست بی معرفت
فاطمه: سلام خوبی؟
- هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد
فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده...
- یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟
فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی؟ چرا زنگ نزدی؟
- من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم
واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم
فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت
فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم
فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری
- نه عزیزم مواظب خودت باش ...
آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد
اردلان و الناز!
مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن
منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد.
🌸🌸
ادامه دارد...
@khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت14 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت15
دراتاقم باز شد ،مامان بود
مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور
- چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟
مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه
-باشه
مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده
مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه
- عع مامان ،من که اینقدر خانومم
مامان : اره جون عمه ات ،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن...
- چشم ،مواظب خوتون باشین
با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود...
(صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار میرود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران میآید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمیآید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت میبندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده میشود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارتگاه بسیاری از عاشقان اهلبیت است)
لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس
رفتم سمت امام زاده صالح
آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود
با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم
رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح
چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد
سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی
این روزها حالم خیلی خرابه
تو از حال دلم باخبری !
خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد
اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون
خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم...
کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم
منم چادرمو محکم چسبیده بودم
خانم خوشگله میخواین برسونمتون...
- برید مزاحم نشید...
بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها
( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن)
منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد...
راننده پیاده شد:
خواهر من حواستون کجاست؟
نزدیک بود بزنم بهتون...
( ترس تمام وجودمو گرفته بود):
تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن
کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم
راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون
بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم
اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد
- خیلی ممنونم كه کمکم کردین،
راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته خطرناکه ،تنهایی نیاین...
- بله حق باشماست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد..
@khodam_Zahra
بابت تبلیغایی که فرستاده
شد....
برای عذر خواهی سه قسمت رمان تقدیم نگاه گرمتون 👀🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار_غدیر
۲۰ روز تا عید غدیر خم ✨🌱
@khodam_Zahra
و قسم به چَشم منتظر آلوده به اشک فراق..
یادی کنیم از خانواده شهدا که هر روز شون به امید گمشدشون بلند میشن (:🕊️
خواستم بگم ....
نگاشون کن حاجی ...
ذره ای از امیدشون کم نشده (:
ازشون مدد بگیرین ...
شبتون به دور از غم
@khodam_Zahra
دعامون کنین 📿💔
کافیست صبح که چشمانت را باز میکنی ،
لبخندی بزنی جانم ...
صبح که جای خودش را دارد ،
ظهر و عصر و شب هم بخیر میشود ...( ◜‿◝ )♡
#صباح_ الخیر ☕
@khodam_Zahra
#تلنگر
انقدر که
توی فضای مجازی
منتظر امام زمان داریم؛
توی فضای واقعی نداریم💔:)
چرا؟!
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدی (:
اَخرِج حُب الدُنیا من قلبی 🕊️..
@khodam_Zahra
#تلنگر
اگهفضاۍمجازۍ📱باعثشد
نمازاولوقتتبهتأخیربیوفته!😰
یاباعثبشهازانجامڪلۍڪاراۍثواب
عقببمونی...💔
وقٺشهڪه☝🏻براۍهمیشهباهاش
خداحافظیڪنی ..͜
@khodam_Zahra
«اَنتَ عُدَّتِی إِنْ حَزِنْتُ.»
اگر اندوهگین شوم...
[تو] مایهٔ دلخوشی منی(:🌱....
@khodam_Zahra
برقا میرن⚡ 🙂...
میگین با شناسنامه هاتون بشینین خودتون و باد بزنین :/
بابا مشتی ما که داریم چوب انتخاب هشت سال پیش شما رو می خوریم 👀🖐🏽
#حلال_اولسون
@khodam_Zahra
• انتصار •
برقا میرن⚡ 🙂... میگین با شناسنامه هاتون بشینین خودتون و باد بزنین :/ بابا مشتی ما که داریم چوب انتخا
مدیونین فکر کنین،تقصیر مسئولینه ها!!!
همش تقصیر تحریمه میدونیم دیگه 😂🖐🏽...
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.¸¸.•°˚˚°❃◍⃟🌸🌱
اما این همون چادریه که یکی پشت در بخاطرش تمام وجودش شکست (:🕊️
#مادر
#امانت
#نجابت_ایرانی
دٌڵدٌڶ:
@khodam_Zahra
#حدیثانه🌿
آشکار کردن چیزی،پیش از آن که استوار گردد،موجب تباهی آن می شود.
#امام_جواد (علیه السلام)🌱📿
@khodam_Zahra
• انتصار •
#درس_چهارم ✌🏽 برعکس عمل کنین !👀💕 دَه روز، بجاى اينكه احساسِ يك آدم ضعيف و غمگين را داشته باشى، اح
#درس_پنجم ✌🏽
احساس خوب داشتن کارِ ساده ایست وقتی:🌿
•کمی راضیتر باشی، کمی سپاسگزارتر!
•کافی است با قامتی استوارتر گام برداری ، سرزندهتر باشی!!
•کافی است از همین حالا شکایت کردن از دوست، همسر، همسایه، رئیس، دولت و … را متوقف نمایی!
•کافی است فقط به رویایت، به آنچه که میخواهی، وفادارتر باشی. کافی است با آروزیت همراه شوی.
•حتی کافی است کمی وانمود کنی اکنون همان چیزی هستی که دوست داری باشی!
پس دیگه توقعاتتون کمتر کنین
شما ماشین پول ساز یا دستگاه کپی اطلاعات نیستین🤷🙂
@khodam_Zahra
نظرتونُ راجب کانال بهمون میگین🙃؟
نقدی،حرفی،سخنی،راهنمایی...
https://harfeto.timefriend.net/16247923251747
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غریبُ تنها نیمه جونه...
آسمونم روضه خونه...
[🖤🕊️°•`]...
#امام_جواد ( ع)
@khodam_Zahra
• انتصار •
غریبُ تنها نیمه جونه... آسمونم روضه خونه... [🖤🕊️°•`]... #امام_جواد ( ع) @khodam_Zahra
رد کبوتران را که گرفتند؛
به پیکر جواد الائمه رسیدند...
کبوتران!
سایه افکن ِ پیکر پاک حضرت بودند...
اما !
در کربلا؛
ردّ تیر و نیزه ها را گرفتند !
جز زخم
و
جراحت
بر پیکر حسین ندیدند...!
ابن الرضا گوشه ي حجره افتاده
مسموم شده و تشنه جان داده
كبوتران بال و بَر جِسمش گشودند
اين كبوتران در كربلا نبودند...
#یاجوادالائمه 🖤!
#امام_جواد (ع)
@khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت15 دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت16
(آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه)
-بازم ممنونم که منو رسوندین
راننده: خواهش میکنم
رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم
خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم دیدم حامده...
به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه
- الو حامد!
حامد: بهههه به خاهر عزیزم...
- پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟
حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم...
- دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن...
( صدای خنده اش بلند شد):
تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن...
- الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟
حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم
-وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت....
( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ...
- نمیری با این کارات...
حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم
- باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟
وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم
حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا...
- باشه داداش گلم
حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین...
- دیونه ،باشه
حامد: بای
واییی چه خبر خوبی..
حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم
و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم
دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم
تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد
- سلام مامان جون
مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر
بشین برات چایی بریزم
- دستتون درد نکنه
مامان جون دیشب خوش گذشت؟
مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن
- چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم
مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟
- مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره....
مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی...
- به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین
مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده
- خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ...
مامان: عع حسوود...
🌸
ادامه دارد..
@khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت16 (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت17
صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم
فاطمه بود درو باز کردم
مامان : کیه هانیه؟
- فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط...
- به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا
فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم..
- عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل ...
فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم کارتها عروسی رو پخش میکنیم
- واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟
فاطمه : دیشب
- عزیزززم ،نامه من کووو
فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین
فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره...
- برو عزیزم مواظب خودت باش
رفتم داخل خونه
مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟
- اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره
مامان: انشاءالله خوشبخت بشن
- مامان جون با خانواده دعوتیمااا
مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری
-باشه اشکالی نداره،خودم میرم
رفتم تو اتاقم به کارت عروس فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک....
رفتم حمام دوش گرفتم
نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه
یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی
چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین
مامان: کجا میری ؟
- میرم یه جایی کار دارم برمیگردم!
مامان: باشه ،مواظب خودت باش
توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم
شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنهدسته گل و گرفتم جلوی صورتم
رفتم کنارش ...
- سلام
حامد: خانم برو مزاحم نشو بفرمایید
- وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست...
( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما)
حامد: هانیه؟ تویی؟
- نه ،مامان بزرگتم ...
حامد: چرا این شکلی شدی تو؟
- مفصل برات تعریف میکنم
( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود
حامد: منم دلم برات تنگ شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
دو قسمت رمان انتظار عشق تقدیم نگاه گرمتون 👀🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار_غدیر
۱۹ روز تا عید غدیر خم ✨🌱
🦋|@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینو بگم بس ....
آهای اونایی که دلاتون شکسته پناه ببرین زیر علمش💔(:
نقل داریم میرن پیش امام جواد
میگن برید پیش ارباب ....
شبتون بخیر از غم
@khodam_Zahra
دعامون کنین 📿💔