eitaa logo
• انتصار •
690 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت24 دو روز مونده بود به عید صبح زود بیدار شدم که برم بهشت زهرا،که شاید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت25 لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار که رسیدم داشتم دنبال آقا مرتضی میگشتم یه دفعه از پشت یکی گفت: سلام برگشتم آقا مرتضی بود - سلام ،ببخشید دیر کردم آقا مرتضی: نه خواهش میکنم این چه حرفیه - بریم یه جایی بشینیم آقا مرتضی: بله بریم اقا مرتضی جلو تر حرکت میکرد من پشت سرش رفتیم نزدی یه قبر که مدافع حرم بود نشستیم... - خوب من میشنوم (سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن) آقا مرتضی: نمیدونم باید از کجا شروع کنم من همون شبی که شما رو دیدم و سوارتون کردم ازتون خوشم اومد ،فکر میکردم شاید یه حس من به شما گناه باشه... اما وقتی اون شب عروسی اقا رضا شما رو دیدم ،فهمیدم این یه نشونه اس که من شما رو دوباره دیدم و فهمیدم حسی که به شما دارم حس گناه نیست ، میخواستم اگه شما واقعن راضی باشین با مادرم بیایم خدمت خانواده تون اگر نه زحمت کم کنم... -شما از زندگی من هیچی نمیدونین ،من الان چند ماهه که این شکلی ام،شایدم یه روزی از اینی که هستم خسته بشم دوباره برگردم به هانیه قبلی که بودم ... آقا مرتضی: من از گذشتتون با خبرم و اصلا برام گذشتتون مهم نیست ترسی که اون شب من توی چشماتون دیدم و کاری که الان دارین انجام میدین مطمئنم هیچ وقت به سابق بر نمیگردین ( ای فاطمه دهن لحق کل زندگیمو گذاشت کف دست این آقا بی اجازه ) - یه مسأله خیلی مهم تر، پدرمه اینکه مطمئنم راضی نمیشه به این وصلت آقا مرتضی : توکلتون به خدا باشه ،شما راضی باشین بقیه اشو بسپریم دست خدا... اگه قسمت باشه باهم ازدواج کنیم هیچکس نمیتونه مانع بشه ... ( بلند شدم ) - اگه با من کاری ندارین من دیگه برم آقا مرتضی: اگه جایی میخواین برین برسونمتون؟ - فاطمه جون بهتون نگفته من میام بهشت زهرا واسه چی؟ آقا مرتضی: بله گفتن - شما مشکلی با این کارم ندارین؟ آقایون نسبت به این چیزا حساس اند... آقا مرتضی : نه چرا باید مشکلی داشته باشم،خیلی هم تحسینتون میکنم بابت این کار - من برم به کارم برسم آقا مرتضی: فقط یه چیزی ،شماره خونتونو میدین به مادرم بگم با مادرتون صحبت کنه؟ - صبر کنین بهتون خبر میدم ، اول باید خودم صحبت کنم باهاشون بعدا مادرتون تماس بگیرن... آقا مرتضی : چشم ،منتظر میمونم - خیلی ممنونم،فعلن آقا مرتضی: در امان خدا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت25 لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت26 اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خونه مامان تو پذیرایی نشسته بود - سلام مامان: سلام عزیزم - مامان ،حامد کجاست؟ مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور... - دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم درو باز کردم... حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من ... الله اکبر ببخشید داداش حواسم نبود... - حامد ،میخوام باهات حرف بزنم حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی میخوای من جمعش کنم -یکی ازم خاستگاری کرده ( شروع کرد به بلند خندیدن ) - هیییس دیووونه چه خبرته ؟ حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده - بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم ... حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟ تحقیق کنم در مورد پسره... - میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته... - این آقا ازلحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟ اگه خوب بود با بابا صحبت کنم... - باشه ،قربونت برم... حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا - الهی فدای مهربونیات بشم من.... رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم - الو فاطمه فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟ - یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی؟ یعنی هرکس اومد خواستگاری کرد هرچی میدونی بهش بگی... فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس... - میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟ فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست... - یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟ فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه.... - والان من چیکار کنم؟ فاطمه: چیو چیکار کنی؟ - خوب من دلم اصلا نمیخواد بره سوریه... فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟ فاطمه: بعد عید انشاءالله... - وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره فاطمه: نمیدونم والا من - باشه ،فعلن کاری نداری فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟ - گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه - انشاءالله ،فعلن 🌸🌸🌸 @khodam_Zahra
سخنی نیست (: الهی همون بشه که دلتون می خواد 🕊️ وقتی میگم الهی ... یعنی خواسته قلبت با خواسته های خدا یکی بشه خیلی حرفه هااا حاجی 🙂🌱 @khodam_Zahra دعامون کنین 📿💔 شبتون بخیر ازغم‍ و درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 ٺوےهࢪشࢪایطے امیدبہ‌ࢪسیدݩ‌ࢪوزهاےخوب‌هسٺ.. @khodam_Zahra
°<🌱☁️>° حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت. *فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! بلند بلند فریاد می زد: خدایا! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️ *خدایا!* الان سینه ام داره می سوزه😭 این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه خدایا! الان دست هام سوخت می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲 نمی خوام دست هام گناه کار باشه! *خدایا!* صورتم داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه♥️ برای ولایته *اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!* آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله😭 *خدایا!* خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم😭 آن لحظه که جمجمه اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🌱 @khodam_Zahra
• انتصار •
°<🌱☁️>° حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت. *ف
اره مشتی همچین کسایی جون‌دادن🚶🏻‍♀💔 که ما بتونیم راحت‌زندگی کنیم💔 تا آخر عمرمون ما شرمنده شهداییم✋🏾💔 که نتونستیم راهشون ،اهدافشون رو به درستی طی کنیم🚶🏻‍♀😔 @khodam_Zahra
!! گفت : راستی جبهه چطور بود؟😏 گفتـم : تا منظورت چی باشه 🙃 گـفـت:مثل رقابت بود؟🙄 گفتم : آری 😊 گفت : چی میخوردید؟😀 گفتم : تیر و ترکش 💣 گفت : پنهان کاری بود؟😜 گفتم : آری😌 گفت : در چه ؟ گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞 گفت :دعوا سر پستم بود ؟👊🏻 گفتم : آری 😉 گفت : چه پستی ؟؟😯 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💪🏻 گفت :آوازم می خوندید ؟🎤 گفتم :آری 😍 گفت : چه آوازی ؟ گفتم : شبهای جمعه دعای کمیل گفت : اهل دود و دم هم بودید ؟؟ 😳 گفتم : آری 😇 گفت : صنعتی یا سنتی ؟؟ گفتم : صنعتی ,خردل , تاول زا , اعصاب 🤕 گفت : استخر هم میرفتید ؟ گفتم:آری...😊 گفت :کجا ؟😮 گفتم :اروند , کانال ماهی , مجنون🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید ؟😏 گفتم: آری 🙂 گفت: کجا؟🤔 گفتم :تابستون سنگرهای کمین, شلمچه,فکه , طلائیه .🔥 گفت زیر ابرو هم بر میداشتید ؟ 😂 گفتم : آری 😅 گفت :کی براتون بر میداشت ؟😠 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 💥 گفت :پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم :آری 🙃 گفت : با چی؟😐 گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔 سکوت کرد و چیزی نگفت....... برای شادی روح همه ی شهدا که جان خود را فدای دین .قرآن .نظام و ناموس وطن کردند *صلوات* ‍‎‌‌ ࿇࿐᪥✧🇮🇷✧᪥࿐࿇ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند;که شخصی با عجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی با دقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!!! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ گفت: هیچ فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه!( می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم،کار بیخ پیدا می کند )! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه!آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی!!گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت. تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادت در شأن خدایی تو نکردیم، نماز و روزه مان اصلا جایی دستش بند نیست! فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم. بنده ایم. @khodam_Zahra اگه‍ هنوز نماز نخوندی (: پاشو .. بلند شو ... برو یکم‍ درد دل کن‍... بگو یاغی نیستی...