eitaa logo
• انتصار •
720 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿✨ اگر بخواهید به جایی برسید ؛ با ڪار و مشڪلتان حل نمی شود...! این فقط به شما علم می دهد؛ آن ڪه مشڪل شما را حل می ڪند، سجـادہ نمـازشـب است...! آیت‌الله‌جوادی‌آملی... التماس دعا دوستان..:)🖐🏻 ..🌱 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت65 من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ( شانس اوردم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت66 روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم،اینجوری نگام نکن مامان،خودت خواستی این تصمیمو بگیرم ،وقتی از پیشمون رفتی فک این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شدهبرام دعا کن برم از اینجا یه دفعه در باز شد مریم جون : سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن از پله ها رفتم پایین همه دست میزدن امیر طاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم امیر طاها: بفرمایید - واییی دستتون دردنکنه بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله بعد از امیر طاها پرسید ، امیر طاها هم گفت بله باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقه ها رو اوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیر طاها حلقه رو گرفت اروم گفت ببخشید،دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ( چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم ) منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک میگفتن ،محسن و ساحر هم اومده بودن ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم خندیدم و چیزی نگفتم دنبال عاطفه میگشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه میکنه بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک میاومد اون میدونست که من چرا ازدواج کردم آقا سید: ببینید سارا خانم نمیدونم صبح تا الان فقط گریه دارن میکنه عاطفه رو بغل کردمو : دختره دیونه چرا گریه میکنی ،باید خوشحال باشی الان عاطی: حرف نزن ،جیغ میزنم ،دختره خل و چله احمق ،با زندگیت چه کردی چیزی نگفتم عاطفه به امیر طاها تبریک گفت و با اقا سید رفتن مادر امیر طاها( ناهید خانم) اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد مادرش اومد جلو تر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش (نفهمیدم چی گفت ،مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیر طاها گفته باشه) همه مهمونا رفتن امیر طاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم و یه نفس راحتی کشیدم به حلقه ام نگاه میکردم واقعن قشنگ و ساده بود خوابم برد دو روزی از امیر طاها خبر نداشتم ،شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست به یه بهونه ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیر طاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره اش کردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت66 روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم،اینجوری نگام نک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت67 بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه بعد ده دقیقه جوابمو داد : سلام ،خانواده خوبن ،باشه چشم منتظرتون میمونم بعد پیام دادم : ببخشید میشه آدرسو بفرستین ( چه عروسی بودم من اگه کسی میفهمید تو گینس ثبتش میکرد) ادرسو برام فرستاد صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مثل همیشه مریم جون تو آشپز خونه بود - سلام مریم جون : سلام عروس خانم ،بشین چایی بریزم برات - مرسی مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت - هووم نمیدونم حتمن کار داشته،ولی امروز با هم میریم دانشگاه مریم جون: خدارو شکر ،پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا - (نمیدونستم چی بگم)باشه خداحافظی کردمو،سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود (وااای چرا زنگ نزده زود برسم) پیاده شدم - سلام امیر آقا ( جا خورد با شنیدن اسمش،خوب چی باید میگفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم) امیر : سلام سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود ،حوصله ام سر رفته بود ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک میخوندم دیدم زیر لب داره ذکر میگه اهنگ و قطعش کردم یه نفس عمیقی کشیدم - امیر آقا ،بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما امیر : همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام ( با عصبانیت زدم رو ترمز،باکله رفت تو شیشه) اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم - ببخشید من جزامی ام؟ امیر: چرا این حرف و میزنی ؟ - بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی ؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنین میگفتی اصلا محرم نمیشدیم بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی ( سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه میکرد: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم ) امیر : ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه ای ایجاد بشه نگاهش کردم : چرا باید علاقه ای ایجاد بشه منو شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم امیر : شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه. ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت67 بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه بع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت68 خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم.... - امیر آقا امیر: بله... - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ... امیر : باشه چشم تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه یاسری : مخه کیو زدی؟ - یعنی چی؟ ( به حلقه دستم اشاره کرد) : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتو ام عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی بابا ننه تن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت68 خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه رسیدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت69 چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها امیر : نه دادش حل شد یاسری هیچی نگفت ( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون) سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا - چشم رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان ( این اینجارو از کجا بلد بود؟) بعد که فاتحه خوند امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری... سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد واییی.... هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. بعد سرشو برد پایین خندم گرفت - ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟ امیر: دست بوسه حاجی - عع باشه بریم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت (اه پسرم اینقدر خجالتی ) رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود مریم جونم اومد دم در: سلام خوش اومدین امیر آقا امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و رفتن نشستند رفتم تو اتاقم ، لباسم عوض کردم رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم - ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا - امیر حسین کجاست؟ مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش - چه خوب میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونی‍ بگم‍¿ حال‍ــَـــم‍... اوضــــــام‍‍... همــه‍... مثل‍ زائریه‍... که‍ از پرواز نجف اشرف جا مونده‍💔ツ ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°.🐚⃝⃡❥.° ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ❥ 💍 همسر شهید روح‌ُاللّٰہ قربانے:↓ وقتے روح‌اللّٰہ شهید شد چند وقت بعد کہ خیلے دلم براےِ روح‌اللّٰہ تنگ شدهـ بود🥀 بہ خونہ ‌خودمون رفتم وقتے کتابے کہ روحُ‌اللّٰہ بہ منـ هدیہ داده‌بود را بآز کَردم دیدم کہ روح‌اللّٰہ روے برگ گل رُز برام نوشـتہ بود: 😍💙 «🖤»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
🏴تسلیت باد ۲۵ محرم سالروز شهادت امام علی بن الحسین، زین‌العابدین (علیه السلام) ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
هادئٌ مثل جرحٍ قديم [همچون زخمی کهنه آرامِ آرامم.] ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظار داشتم غرور نزاره‍ ، دست‍ به‍ این‍ کارا بزنه‍ بابا ... ما ام‍ جووینیم‍ من وقتی میرفتم‍ هیئت چیتگر .‌... میدیدم‍ چطور خادم‍ مردمِꔷ͜ꔷ🍂.... به یاد ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
----------------------------------------«💭♥️» میشود‌من‌را‌هم‌تفحص‌ڪنے خیلے‌وقت‌است‌در‌میدان‌مینِ‌دنیـا‌گیر‌ڪرده‌ام...!...!ツ ـ----------------------------------------«‌♥️💭» 🖇⃟📕¦⇢ •‌‌📮↻𝕛𝕠𝕚𝕟↷📌• https://eitaa.com/khodam_Zahra
[ولی‍ من‍ مطمئن‍ بودم‍ نگاهم‍ میکنی‍ آخه‍ توی‍ که‍ میگی‍ اِن‍َّ الله‍ مَع‍َ الْصٓابِرین‍ [‍‍ツ☁️ُ ʝøɨռ https://eitaa.com/khodam_Zahra
•. 🎙📻¦⇢ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍••• 🎙📻¦⇢ ‌ッ ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
「💙」 - - ❰بـٰانو . .シ زیبـٰاتَرین‌پَنج‌ِـرھ‌دنیـٰا، قـٰاب‌ِچـٰادر‌ِتوست وَقتۍباغُرور؛‌ازاَنبوھ‌نِگٰاھ‌نامَحرمـٰان‌ ؏ُـبور‌میڪنۍ . .!ヅ❁︎❱ - - 「☂」 ‍ ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترونه‍👀🍒... چادریا بفرمایی‍ن‍🖇️... ‍ ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
هدایت شده از پیدایـــــش
سلام☺️🖐🏻 چه کار فرهنگی جالبی👌🏻📿 خدا خیرشون بده که شماهم به این عشق دچار کردن ان شاء الله که تا ابد باقی بمونه🙂 از تیکه وجودتون ان شاء الله جدا نشین و بقیه هم بیارن تو راه☺️ لطفا آیدی تون رو داخل لینک قرار بدید تا برای اهدای جایزه مزاحمتون بشیم😄 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
«‌🦊🧡»↯ . . اَصلا‌مـَن‌یھ‌چیزےبـگَم....؟ فڪرنَـکُن‌دروغ‌‌فَقَط‌یھ‌چیز‌بـُزُرگـھ.... خـُدا‌گُفتھ‌ریـز‌تَرین‌چیز‌هـٰارو‌ثَبت‌میکنه... حتی‌ٰمـیدونی‌چی؟ اِینڪھ‌یڪی‌بگـھ‌اِلتمـٰاس‌دُ؏ـٰا‌و‌تـو‌بگـی‌چَشم وَلـی‌دُ؏ـٰاش‌نَڪُنی... تـٰا‌حـٰالابـهش‌فِڪر‌ڪَردی؟••• . . 🦊⃟🧡¦⇢ 🦊⃟🧡¦⇢ ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ ‌➜•ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت69 چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها امیر : نه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت70 یه دفعه چشم امیر به من افتاد یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت منو امیر کنار هم نشسته بودیم غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما - حتمن ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین امیر: باشه چشم ( فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم) ساعت نزدیک یازده بود امیر خداحافظی کرد و رفت خونه شون.... ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت70 یه دفعه چشم امیر به من افتاد یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین ان
💗 نگاه خدا💗 قسمت71 فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد ناهید: باشه عزیزم حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه - اخیی عزیزززم ..ببخشید دیگه ( حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر اروم و مودبی بود) صدای در اومد... حنانه: امیر طاهاست حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر امیرم ترسید ( خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بابا با دمپایی خشک شده بود -فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت امیر: ممنونم ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم - از اتاق رفت بیرون،نمیدونم چرا کم کم داشتم ازش خوشم میاومد ناهارمونو خوردیم منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد..... ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra