eitaa logo
• انتصار •
721 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
نهفته باش و همیشه گل باش✈️🌏 @khodam_Zahra
رفیق!! صدای اذان میاد🔊🙂 پاشو وضوت رو بگیر🚶🏻‍♀💧 بشین سر سجادت📿🕊 با معبودت صحبت کن☺️🕋 تضمینی اروم میشی به شرطی که با حضور قلبت بخونی✋🏾⛅️ @khodam_Zahra
°•📿🌻 تا‌نیایی‌گره‌ا‌زڪار‌بشر‌وانشود دردما‌جزبہ‌‌ظهور‌تو‌مداوا‌نشود... اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @khodam_Zahra
• انتصار •
#درس_اول ✌🏽 نخواه خودتو برای هر چیزی راضی کنی🌻 یعنی چی ؟ بخونیم با هم ↓↓ یه کارایی هست که من واسش
✌🏽 "یک جایی خوندم "ارنست همینگوی" زمانی که مشغول نوشتنِ "پیرمرد و دریا" بوده است ، بارها بَدحال شده و بعد از انتقالَش به بیمارستان ، پزشکان علت را دریازدگی تشخیص داده اند ، در حالی که او در زمانِ نوشتن آن رُمان کیلومترها از دریا فاصله داشته است..." به گمانم آنقدر غرق در پیرمرد و دریای خویش بوده که بوی دریا گرفته و دریازدِگی بدحالَش کرده...! مادربزرگم میگفت گاهی آنقدر مینشینم و به دشتِ شقایق نزدیکِ خانه‌ی کودکی‌هایم فکر میکنم که وقتی به خودم می‌آیم دَست‌هایم بوی شقایق گرفته‌ است... غرقِ هَرچه بِشوی بویَش را میگیری..🏇 ولی گاهی اوقات چند لحظه بشین،چشاتو ببند👀 بهش فکر کن تا رنگ و بوش حس کنی 🧡 پس درس اول این بود ! خودتو کشف کن! استعداد هاتو 🌾💚و دست از مقایسه کردن بکش درس دوم بهشون عمیقأ فکر کن ! 🧡👀 @khodam_Zahra
• انتصار •
#درس_اول ✌🏽 نخواه خودتو برای هر چیزی راضی کنی🌻 یعنی چی ؟ بخونیم با هم ↓↓ یه کارایی هست که من واسش
خب خب جمع شین می خوایم بحث کنیم👀✌🏽 ..............………………….……………… سلام علیکم خب عالیه که🧡✌🏽 فقط فراموش نکنین ! زود بجنبین .... نزارین سالها بگذره و بعد توانایی خودتونو بشناسین! ان شاءالله موفق باشین 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16247923251747 @khodam_Zahra
سلام سلام🙂✋🏾 وقت عمل به قوله👀🤝 آموزش اضافه کردن فونت به اینشات🎉 @khodam_Zahra
اسم و شکل برنامه🌏✈️ @khodam_Zahra
اینم سه تا فونت 🔥🎉 👇👇
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش اضافه کردن اکولایزر هم تو آمار:350👀🚲 مارو به دوستانتون معرفی کنید🙂🤝 @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم وقتی سرش می خوره به سنگ لحد تازه بیدار میشه 💔📿.... ببینین (: @khodam_Zahra
🖐🏼!' • فاطمیه: کرونای‌انگلیسی :) رمضان: کرونای‌آفریقایی :/ محرم: کرونای‌دلتا‌پلاس :| • • از‌ الان برای مناسبت های مذهبی بعدی نام پیشنهادی خود را برای کرونای عزیز در قسمت نظرات و پیشنهادات بنویسید • • به نظرم اسم بعدی برای موج بعدی کرونا : نظر شما!؟؟ @khodam_Zahra
من که‍ حرفی ندارم(: اما دیدین یکی یه کاری براتون می کنه‍ همش دنبال اینین جبرانش کنین فکر کنم الان وقتشه 📿♥️ @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت8 ( اردلان روبه روم نشست ) اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت9 اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟ اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه ( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟ - منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم) خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟ - بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود با تعجب گفت: نوش جونت منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین همه در حال خدا حافظی کردن بودن منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرونبا دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود این چند ساعت مثل یه عمر گذشت لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد بابا بود ،نشستم روی تخت... - چیزی شده بابا جون ( بابا اومد روی تختم نشست ) بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری - یعنی چی بابا، من کارِ بدی کردم؟ بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟ میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟ فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی... - خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟ داری آینده تو سیاه میکنی... - بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت... یاد یه نوشته افتادم: 🍁چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد🍁 دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد.... @khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت9 اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت10 بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن یه پرستار اومد بالای سرم... دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست ! بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه ( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد ) بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) مرسی بابا جون دو روزی بیمارستان بستری بودم این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم اردلان: سلام مامان: سلام عزیزم خوبی ؟ - سلام ( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم) مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم (میدونستم داره بهونه میاره ) - باشه مامان جان مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟ - یعنی تو نمیدونی؟ تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟ اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟ باشه اشکالی نداره! یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟ - نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش... - خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین اردلان: چشم فعلن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد..‌ @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ربنا... یه کاری کن برای سینه زنا💔 بیان زیارت حسین اربعین🕊️ مثل قبلنا(:🌱.... @khodam_Zahra
عهد و پیمان هارا پاس بدارید به خصوص با وفاداران [۲۲روز تا غدیر] حکمت ۱۵۵ @khodam_Zahra