eitaa logo
• انتصار •
720 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
یه حدیثی داریم از پیامبر (ص) میگن که تو آخر الزمان دینداری مثل گرفتن گدازه آتیش توی دسته! خواستم بگم ‌... چقدر چشم‍ بستی رو گناه مشتی!؟✌🏽💔 الهی فردا شب بیای بگی راستی دیدی شد؟(؛ @khodam_Zahra دعامون کنین 📿🕊️ شبتون به‍ دور ازغم‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🔗♥️•••」 .⭑ اوڵ‌صبح‌سلامےبہ‌ضریحت‌دادم... زندگےڪردنِ‌امروزچہ‌زیباشده‌است..(:! .⭑ ♥️🔗¦➺ @khodam_Zahra
1_1089787085.mp3
2.17M
حجت الاسلام مؤمنی امید امام زمان (عج)را ناامید نکنیم... اللهم عجل لولیک الفرج 🌿📿 @khodam_Zahra
• انتصار •
#درس_سوم✌🏽 یه چیزیو به عنوان یه دوست بگم بهتون ✋🏾 تا وقتی که متوجه این موضوع خود باوری نشی هیچ کاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌🏽 برعکس عمل کنین !👀💕 دَه روز، بجاى اينكه احساسِ يك آدم ضعيف و غمگين را داشته باشى، احساسِ يك انسانِ با اقتدار و قوى را داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادى را حس كن... + يعنى به خودم دروغ بگويم؟! - چه فكر كنى ضعيف هستى و چه قوى، در هر دو صورت دارى به خودت دروغ ميگويى، پس چه بهتر كه دروغِ باارزشى باشد... + اين كار چه سودى دارد؟! - جهانت را به سمتِ آنچه كه رفتار ميكنى سوق ميدهد...!🕊️💚 گریندلوالد سوییس @khodam_Zahra
• انتصار •
#درس_چهارم ✌🏽 برعکس عمل کنین !👀💕 دَه روز، بجاى اينكه احساسِ يك آدم ضعيف و غمگين را داشته باشى، اح
گام اول !شناخت خودتون!و مقایسه نکردن ! 👀🧡 گام دوم! فکر کردن بهش و حتی تصور اون موقعیت ! 🚟⚡ گام سوم! باور کردن خودتون! 👤🌱 گام چهارم! عمل کردن به عکس حسای غمگین 😌♥️ دٌڵدٌڶ: حرفی،سخنی،نصیحتی،تجربه ای دارین .... اینجا می شونیم🙇🏽‍♀️🧡 https://harfeto.timefriend.net/16247923251747 @khodam_Zahra
⚠️ یه وقت از گناهانت خجالت نکشیا!! مهدی هست.... جور تموم گناهانت رو میکشه !☝️🏻💔 یه وقت به ادعای انتظارمون بر نخوره🥀 @khodam_Zahra
هر وقت که‍ بودی همه‍ چی قشنگ شد (:🕊️... @khodam_Zahra
• انتصار •
عدالت معنیش یعنی چی؟؟🤔 #استاد_رائفی_پور @khodam_Zahra
+روز جمعه ای یه صلوات بفرستیم؟ ها؟ -اللهم صله علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🕊️... فوروارد کنین توی ثوابش بهره ببریم ♥️✌🏽 @khodam_Zahra
تندیس بهترین دوست دنیا تعلق میگیره به خداوند که هیچوقت ترکت نمیکند..(:🌸✨ @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یَابنَ الحَسَن کجایی؟؟ تنگه دلم از این جدایی..🥀 حاج مهدی رسولی @khodam_Zahra
• انتصار •
#کلیپ یَابنَ الحَسَن کجایی؟؟ تنگه دلم از این جدایی..🥀 حاج مهدی رسولی @khodam_Zahra
🚶 فقط بهتون میگم‍ هر چه‍ زود تر برین‍ دنبال امام زمانتون ! وگرنه وای به حالتون ! میگین چرا ؟ تمامِ، تمامِ فیلمهایی که ساخته میشه ناجی داره که مردم ستایشش می کنن؛ آها آفرین همون بت من بود! یا مرد عنکبوتی ! تا حالا بهش فکر کردین ! از مسیحی تا یهودی بگیر منتظر منجین! بعد ما به مسلمون جماعت میگیم آقا حجاب میگه ‌‌...آقا امام زمان ناراحت میشن‌‌... بر میگرده میگه امامتون کجاست که اوضاعتون اینه نگین نگفتیما🚶💔‌... @khodam_Zahra
انقدر خوبمون کن که‍👀... از هیچ‍کسی‍ ناراحت‍ نشیم‍✌🏽... @khodam_Zahra
بابت تبلیغاتی که فرستاده شده ✋🏽💔... حلال کنین !
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت12 بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت13 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی! اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم - هرچی دوست داشتی سفارش بده اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود میخواستم نماز بخونم رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم: ببخشید نماز خونه اتون کجاست خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ - خیلی ممنون اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا - من میرم نمازمو میخونم برمیگردم اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی -نه نمیشه ،زود بر میگردم رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود... - ببخشید اردلان: خواهش میکنم... - خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم - خوب! اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون نظرت چیه؟ - مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ... اردلان: خوب چه معیاری؟ - من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟ - تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن اردلان : الا یه نفر... - نمیدونم چی باید بگم ،انشاءالله که خوشبخت بشی ( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت) - میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه - خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره ) اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه... - همچنین تو ،خدا نگهدار درو باز کردم وارد خونه شدم مامان اومد سمتم مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟ - رفت خونش؟ مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟ - اره مامان جان مامان: خوب چی گفتی بهش؟ - هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم مامان: چیییی... تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ - مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین! من اصلا حالم خوب نیست مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟ از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد... @khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت13 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت14 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ... - سلام... زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟ - خیلی ممنونم اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟ - یه کم سرم شلوغ بود شرمنده اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا - چشم لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود انگاره اهدای عضو کرده بود این آیه قرآن به خاطره اومد... 🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁 (هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است) (سوره مائده آیه 32) خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی... همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند... -زهرا خانم میشه آرومتر بشورین! دردش میاد بنده خدا... زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه... - اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم... زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری... تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود... - سلام بر دوست بی معرفت فاطمه: سلام خوبی؟ - هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده... - یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟ فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی؟ چرا زنگ نزدی؟ - من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری - نه عزیزم مواظب خودت باش ... آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد اردلان و الناز! مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد. 🌸🌸 ادامه دارد... @khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت14 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت15 دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور - چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟ مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه -باشه مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه - عع مامان ،من که اینقدر خانومم مامان : اره جون عمه ات ،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن... - چشم ،مواظب خوتون باشین با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود... (صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار می‌رود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام‌ رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران می‌آید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمی‌آید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت می‌بندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده می‌شود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارت‌گاه بسیاری از عاشقان اهل‌بیت است) لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس رفتم سمت امام زاده صالح آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی این روزها حالم خیلی خرابه تو از حال دلم باخبری ! خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم... کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم منم چادرمو محکم چسبیده بودم خانم خوشگله میخواین برسونمتون... - برید مزاحم نشید... بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها ( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن) منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد... راننده پیاده شد: خواهر من حواستون کجاست؟ نزدیک بود بزنم بهتون... ( ترس تمام وجودمو گرفته بود): تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد - خیلی ممنونم كه کمکم کردین، راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته خطرناکه ،تنهایی نیاین... - بله حق باشماست... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد.. @khodam_Zahra بابت‍ تبلیغایی‍ که‍ فرستاده‍ شد.... برای عذر خواهی سه قسمت رمان تقدیم نگاه گرمتون 👀🧡
و قسم‍ به‍ چَشم‍ منتظر آلوده‍ به‍ اشک‍ فراق‍‌‌.. یادی کنیم از خانواده شهدا که‍ هر روز شون‍ به امید گمشدشون بلند میشن (:🕊️ خواستم بگم .... نگاشون کن حاجی ... ذره ای از امیدشون کم نشده (: ازشون مدد بگیرین ‌‌... شبتون‍ به دور از غم‍ @khodam_Zahra دعامون کنین 📿💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کافیست صبح که چشمانت را باز میکنی ، لبخندی بزنی جانم ... صبح که جای خودش را دارد ، ظهر و عصر و شب هم بخیر می‌شود ...⁦( ◜‿◝ )♡⁩ الخیر ☕ @khodam_Zahra
انقدر که توی فضای مجازی منتظر امام زمان داریم؛ توی فضای واقعی نداریم💔:) چرا؟! @khodam_Zahra
اگه‌فضاۍمجازۍ📱باعث‌شد نمازاول‌وقتت‌به‌تأخیربیوفته!😰 یا‌باعث‌بشه‌از‌انجام‌ڪلۍڪاراۍثواب عقب‌بمونی...💔 وقٺشه‌ڪه‌☝🏻براۍهمیشه‌باهاش خداحافظی‌ڪنی ..͜ @khodam_Zahra
«اَنتَ عُدَّتِی إِنْ حَزِنْتُ.» اگر اندوهگین‍ شوم‍... [تو] مایه‍ٔ دلخوشی‍ منی‍(:🌱.... @khodam_Zahra
برقا میرن⚡ 🙂... میگین با شناسنامه هاتون بشینین خودتون و باد بزنین :/ بابا مشتی ما که داریم چوب انتخاب هشت سال پیش شما رو می خوریم 👀🖐🏽 @khodam_Zahra