محجبہبودنمثلزندگی
بینابرهایۍستڪہمٰاه
راٰ فقط برای خدایش
نمٰایان میکند ...🌸✨
ـــــ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـــــ
#چادرانہ
@khodam_Zahra
_آدمبایدبرایِخودشارزشقائلبشہ؛
هرچیزۍرونبینہ،
هرچیزۍروگوشنده،
مذهبۍوغیرمذهبۍنداره!
همہآدَمیم . . !
@khodam_Zahra
•••
⚠| #تلنگرانہ
یہنفربهممۍگفت:
یہجووناگہمیخواد؛یہجهادبانفسِواقعےڪنه وارادشروقوۍڪنه..اگہنشدیہشبےنمازشب
بخونہفرداشنیتڪنهقضاشروبخونه..
یہهمچینجوونےمیتونہبِشہشهیدحججے
یہهَمچینجوونےمیتونِہامامزمانش
روببینہیہهَمچینجوونےمیتونہبہحیات
برسه..
@khodam_Zahra
[🕊]
#تلنگر✋🏼
شایدشهادت
آرزوۍهمهباشد
امایقیناً
جزمخلصین
ڪسیبداننخواهدرسید . .
+ڪاشبجاۍزبانباعملمونطلب #شهادت میڪردیم💔!
@khodam_Zahra
🔴مَن انقلـابی ام، امــــــام ندیده ام
♦️من۱۵ خرداد ۴۲ را ندیده ام!
اما شنیده ام که :
"سربازان من اکنون در گهواره ها خفته اند"
♦️من ۲۲بهمن ۵۷ را ندیده ام!
اما شنیده ام که :
"انقلاب ما انفجار نور بود" ...
♦️ من ۵ اردیبهشت ۵۹ را ندیده ام!
اما شنیده ام که :
"این شن ها لشکر خدا بود" ...
و یقین دارم خدای طبس هنوز زنده است...
♦️من ۳ خرداد ۶۱ راه ندیده ام!
اما شنیده ام که :
"خرمشهر را خدا آزاد کرد" ...
♦️من چشم که باز کرده ام، امام را ندیده ام... من جنگ ندیده ام...
صدای آژیر خطر نشنیده ام، به پناهگاه نرفته ام...
♦️من سن و سالم از سابقه مبارزاتی خیلیا کمتر است!
♦️من چشم که باز کرده ام به جای جماران و روح خدا،
حسینیه ای دیده ام با نام خمینی...
به جای روح خدا، سیـــــــــد علی را دیده ام...
حضرت ماه را...
او که یک "آه" بیشتر از خمینی دارد...
♦️من بزرگتر شده ام و او موی سپید کرده...
♦️ افتخارم این است که...
♦️من "یک شبه انقلابی" نشده ام...
♦️ من در ۲۲ بهمن ها قد کشیده ام!
♦️من جنگ تحمیلی ندیده ام اما تا دلتان بخواهد جنگ تحلیلی دیده ام...
♦️من چمران و همت و باکری و خرازی ندیده ام...
♦️بی پرده بگویم من جیغ آرمیتا و نگاه بهت آلود پسرک سه ساله دیده ام ،من شهادت علم را دیده ام!
♦️ من تا دلتان بخواهد تزویر دیده ام و فتنه...
♦️تا دلتان بخواهد تهدید دیده ام و تحریم...
♦️من شهدای مدافع حرم را دیده ام
♦️یک انقلابی ام...
♦️من ۲۳ تیر ۷۸ را دیده ام...
♦️من ۹ دی ۸۸ را دیده ام...
♦️من مشارکت ۴۰ میلیونی ۸۸ را دیده ام
و ...
دهن کجی به قانون دیده ام.
♦️مَن انقلــــــــابـی ام
♦️من عهد با خدا و ناخدای کشتی انقلاب بسته ام،
نه با کَدخدا...
♦️من خون شهدای گلگون کفنمان را به یک مشت دلار نمی فروشم...
♦️من خیلی بیشتر از تعداد سال های عمرم تهدید شنیده ام که گزینه ها روی میز است...
اما شنیده ام از همان امامی که ندیده ام
🔴امریـــــــــکا هیـــــــچ غلطی نمیتواند بکند
#نشر_دهید
اجرتون با بیبی زهرا(س)
چشم آلوده کجا... دیدن دلدار کجا...🌿
دل سرگشته کجا... وصف رخ یار کجا...
اللهم عجل لولیک الفرج🌹🍃
@khodam_Zahra
💗انتظار عشق💗
قسمت57
موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن
اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
نگاه کردم فاطمه بود - جانم فاطمه
فاطمه : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟
فاطمه: شکر ،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی - اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟
فاطمه: شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین - الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام
فاطمه: باشه منتظرت میمونم
وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه
در و باز کردم ،فاطمه کنار حوض نشسته بود
با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد
فاطمه: سلام بر خاله بی معرفت
- سلام
فاطمه: یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟
- واااییی فاطمه دختره ؟
فاطمه: بعللله
- به اقا رضا هم گفتی؟
فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم
- الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم
فاطمه: بریم بیرون خرید؟
- الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم
فاطمه: باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم - چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم
فاطمه: نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ،خونه باشم بهتره - باشه پس خودم میرسونمت
فاطمه: به کشتن ندی مارو
- نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم
فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت58
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟
سلام خانومم
- وایی مرتضی تویی؟
مرتضی: خوبی خانومم؟ - اره خوبم ،توخوبی؟
مرتضی:هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش - خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان
مرتضی: به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم - چشم اقایی
مرتضی: فعلن خدا نگهدار - درپناه خدا
با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن
خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم
صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار
رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم
فاطمه اومد دروباز کردد - سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟
فاطمه: سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم
- خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم
فاطمه : باشه
بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار - فاطمه یه چیزی بگم
فاطمه: بگو - مرتضی دیشب تماس گرفت
فاطمه: عع چشمت روشن عزیزززم - آقا رضا چی ،زنگ نزده؟
فاطمه: نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه
- توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره
فاطمه: انشاءالله
- اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون
فاطمه: دیونه
رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗انتظار عشق💗
قسمت59
رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن
رفتم کنارشون
- سلام
عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی - خیلی ممنون
مریم جون: سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن
عاطفه جون: اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن - چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت
عزیز جون : الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟
- اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم
مریم جون: هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه ،زیاد نمیتونن صحبت کنن - همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه ،کافیه برام
عزیز جون: الهی قربونت برم
یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود
دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره
دلشوره ام چند برابر شد
شب و روزم شده بود دعا کردن،
یه روز نزدیکای اذان صبح
تلفن خونه زنگ خورد
نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم
گوشی رو برداشتن - الو - الو
مرتضی: سلام هانیه جان ( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن)
- مرتضی جان، تو که منو کشتی
چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم
مرتضی: شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم - مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش ( چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه )
- مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟
مرتضی: هانیه ،رضا شهید شده - یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا
مرتضی: هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ،بهش بگی - واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه...
مرتضی: هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران - مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه
مرتضی: هانیه جان آروم باش - تو کی بر میگردی مرتضی
مرتضی: اگه خدا بخواد دوهفته دیگه - انشاءالله ،مواظب خودت باش
مرتضی :چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا - چشم ( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید )
مرتضی: الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی - علی یارت
بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن ،دلم به حال فاطمه سوخت،دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت60
با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم
سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا
توی راه اینقدر فقط به این فکر میکردم که چه جوری به فاطمه بگم
اینقدر حالم بد بود نزدیک بود چند تصادف کنم
رسیدم دم خونه فاطمه اینا
دستم به زنگ نمیرفت
نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ درو زدم
با قیافه ای که من داشتم ،شک نداشتم فاطمه متوجه میشه
فاطمه اومد درو باز کرد ( با تعجب نگاهم کرد)
فاطمه: هانیه! این ساعت ،اینجا چیکار میکنی - خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم
فاطمه: چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه - میای بریم یه جایی ؟
فاطمه: کجا؟ - بیا تو راه بهت میگم
فاطمه: باشه ،الان آماده میشم میام - باشه
ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم
فاطمه : خوب! کجا داریم میریم؟
- کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟
فاطمه: اره ،اقا رضا عاشق کهف بود،
هر موقع دلش میگرفت میرفت کهف ( اشک از چشمانم سرازیر شده بود)
فاطمه: اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟
- هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه
فاطمه: الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟
- چرا ،اتفاقن تماس گرفته
فاطمه: جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟
- اره خوب بود!
فاطمه: از رضا خبر نداشت؟
( بغض داشت خفم میکرد )
- زیاد صحبت نکردیم فقط گفت حالش خوبه
فاطمه: آها باشه
رسیدیم کهف الشهدا
دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ،یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه
وارد غار شدیم
کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورت خوندیم - فاطمه ؟
فاطمه :جانم -چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتمن این شهدا هم پدر و مادر دارن،شایدم زن و بچه، حتمن هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟
فاطمه: ( از گوشه چشمش اشکی اومد) : اره خیلی سخته انتظار...
- فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ،تو دوست داری آقارضا گمنام بشه؟
فاطمه: چی شده که تو داری این حرف و میزنی؟
- نمیدونم ،همنجوری پرسیدم
فاطمه: اول خودت بگو ؟
- من دوست دارم برگرده پیش خودم ،چون انتظار منو میکشه
فاطمه: ( فاطمه هم گریه اش گرفته بود): ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده ( رفتم ،کنارش بغلش کردم و گریه کردم) - الهی دورت بگردم من،فاطمه ،اقا رضا داره بر میگرده
( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت)
فاطمه: پس به آرزوش رسید
- وااااییی فاطمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار_غدیر
۶روز تا بزرگترین عید شیعه✌️🏽👀
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شده امام زمان ما رو ببینه لذت ببره؟🤔😍
#استاد_قرائتی
@khodam_Zahra
••|🌱
#خندهحلال...シ
رانندگیمقاممعظمرهبری...!
محافظآقا(مقاممعظمرهبری)تعریفمیکرد...؛میگفترفتهبودیممناطقجنگیبرایبازدید...
تویمسیرخلوتآقاگفتن
اگهامکاندارهبگذاریدکمیهممنرانندگیکنم...
منهمازماشینپیادهشدم
وحضرتآقاپشتماشیننشستند
وشروعبهرانندگیکردند...
میگفتبعدچندکیلومتررسیدیم
بهیکدژبانیکهیکسربازآنجابود
وتاآقارودیدهلشد...
زنگزدمرکزشونگفت...:
قربانیهشخصیتاومدهاینجا...
ازمرکزگفتنکه:کدومشخصیت...؟!
گفتنمیدونمکیه
اماخیلیآدممهمیهستخیلیییی...
گفتن...:
چهشخصیتمهمیهست
کهنمیدونیکیه...؟؟
سربازگفت...:
نمیدونم؛ ولیگویاکه
آدمخیلیمهمیهکهحضرتآقارانندشه...!!😂
اینلطیفهرو
حضرتآقاتوجمعیبیانکردند
وگفتندکهببینیدمیشهلطیفهایروگفت
بدوناینکهبهقومیتوهینشود...
"برگرفتهازخاطراتمقاممعظمرهبرى"
@khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام🙂✋🏾
با این شماره تماس می گیرید
بعدش میتونید با ابا عبدالله حرف بزنید🙂
حس قشنگی داره ✨
پیشنهادش میکنم🌼
#عمار
@khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام✋🏾
یعنی شهدای هسته ای که در راه علم جون خودشون رو از دست دادند
مثل شهید فخری زاده
شهید شهریاری
#عمار
#یاس
@khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام✋🏾
فکر نمیکنم این کار خارج از عرف باشه
ماهم کم و بیش یاد گرفتیم اومدیم این تجربیات خودمون رو در اختیار همه بزاریم 🙂
ما نه میگم واقعا شیعه ایم نه میگم نیستیم
داریم سعی میکنیم که به اون درجه برسیم
داریم تلاش میکنیم پا رکاب اقا صاحب الزمان باشیم
حالا یه سوال از شما دارم مشتی؟
شما خودتون توهم دینداری ندارید؟
انقدر راحت قضاوت میکنید🤔
درسته که فضای مجازی هست
ولی دلیل نمیشه هرجوری دوست دارید صحبت کنید 🙂
#عمار
#یاس
#صائب
#عماد
@khodam_Zahra
خواهرم..!
در روزگاری که دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست...
تو همچنان پاک بمان !
تو امیدش را ناامید کن !
بگذار از چادرا بیشتر از اسلحه بترسد ...
این چادر سیاه سلاح توست ..
اسلحه ات را زمین نگذار...🌱🖇
ت
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🕊⃟🌿|#چادرانع
🕊⃟🌿|#مستاجرخدا
@khodam_Zahra
🍃💚🍃
ڪاش تقدیر شهادت
بہ سرانجام شود وڪسے هست
ڪہ میلش شده گمنام شود
عشق یعنی حرم بےبے
ومن مےدانم
بایداین سر برود
تادلم آرام شود.
شهید محسن حججی
شادی روح شهدا صلوات📿
@khodam_Zahra
• انتصار •
#شما_گفتین سلام✋🏾 فکر نمیکنم این کار خارج از عرف باشه ماهم کم و بیش یاد گرفتیم اومدیم این تجربیات خ
نوع صحبتشون چقد آشناست😅
(توهم دین داری)🚶🏻♀️🙂
درست میگم عمار؟🌿