💗انتظار عشق💗
قسمت59
رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن
رفتم کنارشون
- سلام
عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی - خیلی ممنون
مریم جون: سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن
عاطفه جون: اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن - چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت
عزیز جون : الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟
- اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم
مریم جون: هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه ،زیاد نمیتونن صحبت کنن - همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه ،کافیه برام
عزیز جون: الهی قربونت برم
یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود
دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره
دلشوره ام چند برابر شد
شب و روزم شده بود دعا کردن،
یه روز نزدیکای اذان صبح
تلفن خونه زنگ خورد
نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم
گوشی رو برداشتن - الو - الو
مرتضی: سلام هانیه جان ( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن)
- مرتضی جان، تو که منو کشتی
چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم
مرتضی: شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم - مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش ( چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه )
- مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟
مرتضی: هانیه ،رضا شهید شده - یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا
مرتضی: هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ،بهش بگی - واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه...
مرتضی: هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران - مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه
مرتضی: هانیه جان آروم باش - تو کی بر میگردی مرتضی
مرتضی: اگه خدا بخواد دوهفته دیگه - انشاءالله ،مواظب خودت باش
مرتضی :چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا - چشم ( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید )
مرتضی: الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی - علی یارت
بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن ،دلم به حال فاطمه سوخت،دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت60
با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم
سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا
توی راه اینقدر فقط به این فکر میکردم که چه جوری به فاطمه بگم
اینقدر حالم بد بود نزدیک بود چند تصادف کنم
رسیدم دم خونه فاطمه اینا
دستم به زنگ نمیرفت
نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ درو زدم
با قیافه ای که من داشتم ،شک نداشتم فاطمه متوجه میشه
فاطمه اومد درو باز کرد ( با تعجب نگاهم کرد)
فاطمه: هانیه! این ساعت ،اینجا چیکار میکنی - خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم
فاطمه: چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه - میای بریم یه جایی ؟
فاطمه: کجا؟ - بیا تو راه بهت میگم
فاطمه: باشه ،الان آماده میشم میام - باشه
ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم
فاطمه : خوب! کجا داریم میریم؟
- کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟
فاطمه: اره ،اقا رضا عاشق کهف بود،
هر موقع دلش میگرفت میرفت کهف ( اشک از چشمانم سرازیر شده بود)
فاطمه: اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟
- هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه
فاطمه: الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟
- چرا ،اتفاقن تماس گرفته
فاطمه: جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟
- اره خوب بود!
فاطمه: از رضا خبر نداشت؟
( بغض داشت خفم میکرد )
- زیاد صحبت نکردیم فقط گفت حالش خوبه
فاطمه: آها باشه
رسیدیم کهف الشهدا
دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ،یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه
وارد غار شدیم
کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورت خوندیم - فاطمه ؟
فاطمه :جانم -چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتمن این شهدا هم پدر و مادر دارن،شایدم زن و بچه، حتمن هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟
فاطمه: ( از گوشه چشمش اشکی اومد) : اره خیلی سخته انتظار...
- فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ،تو دوست داری آقارضا گمنام بشه؟
فاطمه: چی شده که تو داری این حرف و میزنی؟
- نمیدونم ،همنجوری پرسیدم
فاطمه: اول خودت بگو ؟
- من دوست دارم برگرده پیش خودم ،چون انتظار منو میکشه
فاطمه: ( فاطمه هم گریه اش گرفته بود): ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده ( رفتم ،کنارش بغلش کردم و گریه کردم) - الهی دورت بگردم من،فاطمه ،اقا رضا داره بر میگرده
( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت)
فاطمه: پس به آرزوش رسید
- وااااییی فاطمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار_غدیر
۶روز تا بزرگترین عید شیعه✌️🏽👀
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شده امام زمان ما رو ببینه لذت ببره؟🤔😍
#استاد_قرائتی
@khodam_Zahra
••|🌱
#خندهحلال...シ
رانندگیمقاممعظمرهبری...!
محافظآقا(مقاممعظمرهبری)تعریفمیکرد...؛میگفترفتهبودیممناطقجنگیبرایبازدید...
تویمسیرخلوتآقاگفتن
اگهامکاندارهبگذاریدکمیهممنرانندگیکنم...
منهمازماشینپیادهشدم
وحضرتآقاپشتماشیننشستند
وشروعبهرانندگیکردند...
میگفتبعدچندکیلومتررسیدیم
بهیکدژبانیکهیکسربازآنجابود
وتاآقارودیدهلشد...
زنگزدمرکزشونگفت...:
قربانیهشخصیتاومدهاینجا...
ازمرکزگفتنکه:کدومشخصیت...؟!
گفتنمیدونمکیه
اماخیلیآدممهمیهستخیلیییی...
گفتن...:
چهشخصیتمهمیهست
کهنمیدونیکیه...؟؟
سربازگفت...:
نمیدونم؛ ولیگویاکه
آدمخیلیمهمیهکهحضرتآقارانندشه...!!😂
اینلطیفهرو
حضرتآقاتوجمعیبیانکردند
وگفتندکهببینیدمیشهلطیفهایروگفت
بدوناینکهبهقومیتوهینشود...
"برگرفتهازخاطراتمقاممعظمرهبرى"
@khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام🙂✋🏾
با این شماره تماس می گیرید
بعدش میتونید با ابا عبدالله حرف بزنید🙂
حس قشنگی داره ✨
پیشنهادش میکنم🌼
#عمار
@khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام✋🏾
یعنی شهدای هسته ای که در راه علم جون خودشون رو از دست دادند
مثل شهید فخری زاده
شهید شهریاری
#عمار
#یاس
@khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام✋🏾
فکر نمیکنم این کار خارج از عرف باشه
ماهم کم و بیش یاد گرفتیم اومدیم این تجربیات خودمون رو در اختیار همه بزاریم 🙂
ما نه میگم واقعا شیعه ایم نه میگم نیستیم
داریم سعی میکنیم که به اون درجه برسیم
داریم تلاش میکنیم پا رکاب اقا صاحب الزمان باشیم
حالا یه سوال از شما دارم مشتی؟
شما خودتون توهم دینداری ندارید؟
انقدر راحت قضاوت میکنید🤔
درسته که فضای مجازی هست
ولی دلیل نمیشه هرجوری دوست دارید صحبت کنید 🙂
#عمار
#یاس
#صائب
#عماد
@khodam_Zahra
خواهرم..!
در روزگاری که دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست...
تو همچنان پاک بمان !
تو امیدش را ناامید کن !
بگذار از چادرا بیشتر از اسلحه بترسد ...
این چادر سیاه سلاح توست ..
اسلحه ات را زمین نگذار...🌱🖇
ت
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🕊⃟🌿|#چادرانع
🕊⃟🌿|#مستاجرخدا
@khodam_Zahra
🍃💚🍃
ڪاش تقدیر شهادت
بہ سرانجام شود وڪسے هست
ڪہ میلش شده گمنام شود
عشق یعنی حرم بےبے
ومن مےدانم
بایداین سر برود
تادلم آرام شود.
شهید محسن حججی
شادی روح شهدا صلوات📿
@khodam_Zahra
• انتصار •
#شما_گفتین سلام✋🏾 فکر نمیکنم این کار خارج از عرف باشه ماهم کم و بیش یاد گرفتیم اومدیم این تجربیات خ
نوع صحبتشون چقد آشناست😅
(توهم دین داری)🚶🏻♀️🙂
درست میگم عمار؟🌿
ایطبیبدلبیمارجهان،تعجیلی
دردمندانتوراحسرتدرمانتاچند..!
#اللهمعجللولیڪالفرج..🍃
#سلامامامزمانم
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ فوری؛ چکمهی سرباز سپاه بر روی صورت یک دختر مظلوم
👊مرگ بر سپاه و رژیم دیکتاتور آخوندی؛ ایرانی نیستی اگه انتشار ندی!
#رسانههای_خبری
#سواد_رسانه
°^@khodam_Zahra^°
💗انتظار عشق💗
قسمت61
گوشیم زنگ خورد
حسین اقا بود - سلام
حسین آقا: سلا زنداداش ،از خانم آقا رضا خبر نداری؟
- چرا ،کنار من نشسته!
حسین آقا: میدونه که اقا رضا شهید شده؟
- اره ،خودم بهش گفتم
حسین آقا: چقدر کاره خوبی کردین، چند روزه بچه ها میخواستیم بریم خونشون بهشون بگیم که هیچ کس قبول نمیکرد این کارو انجام بده ، الان کجایین؟
- اومدیم کهف
حسین آقا: زنداداش دارن پیکر اقا رضا رو میارن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه میشه بیارین پایگاه
- چشم
حسین آقا: دستتون درد نکنه ،فعلن یاعلی - یا علی
- فاطمه جان بریم؟
فاطمه: اره بریم
توی راه فاطمه هیچی نگفت ،فقط از چشمای معصومش اشک میاومد
رسیدیم پایگاه
از ماشین پیاده شدیم
همه اومده بودن ،پدر و مادر و خواهر برادرای اقا رضا ،با پدر و مادر فاطمه
مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون
فاطمه رو بغل کردو شروع کرد به گریه کردن ،فاطمه باز هم چیزی نگفت
باهم رفتن داخل
من بیرون نشستم ،دیگه پای رفتن به داخل و نداشتم بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم
فاطمه: شهادت مبارک اقای من ، به آرزوت رسیدی مرد من ، اینقدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی داشتم دیونه میشدم ،نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن
بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد ،مادر شوهر فاطمه اومد بیرون: تو رو خدا کمک کنین ،فاطمه جان از حال رفت
بلند شدم رفتم داخل ،با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه ،فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان
خدا رو شکر اتفاقی نیافتاده بود فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود
بعد از تمام شدن سرم
فاطمه رو بردیم خونه مادرش
منم رفتم خونه
رسیدم خونه همه داخل حیاط جمع شده بودن
رفتم نزدیکشون ،با دیدن عزیز جون
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم واسه مظلومیت فاطمه
با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت62
تا صبح خوابم نبرد
فکر و خیال داشت دیونم میکرد
ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم
عزیز جون: سلام هانیه جان صبح بخیر - سلام ،صبح شما هم بخیر
عزیز جون: هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم - چشم الان میام
هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد
داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم
عزیز جون: هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش
- چشم عزیز جون
صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خدا حافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو
رفتم سمت خونه فاطمه اینا
رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود
زنگ درو زدم
بابای فاطمه اومد درو باز کرد - سلام حاج اقا سلام دخترم ،خوش اومدی - فاطمه جون حالش بهتره؟
اره خدا رو شکر ،بفرما داخل
- خیلی ممنونم
رفتم داخل خونه
با مامان فاطمه احوال پرسی کردم رفتم داخل اتاق
فاطمه سر سجاده نشسته بود و ذکر میگفت
رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش - سلام عزیزززم
( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت)
فاطمه: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی
( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم )
فاطمه : بریم بهشت زهرا هانیه؟ - الهی فدات بشم ،بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا
مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد
رفت کنار شهید نشست
فاطمه: هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا
رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه...
- واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی ،تو چه جوری به زبون آوردی
فاطمه: وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهل بیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه هامو زینبی بزرگ کنم همین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
آنچه در ٵݩٺصٵࢪ|𝑬𝒏𝒕𝒆𝒔𝒂𝒓 گذشت...
۸ روز تا عید غدیر🌱
پست های امروز تقدیم به شهید محمد شکوری 🥀
امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه...
ترک نکن بزار رو بی صدا😉
شبتون حیدری🌃✋🏽
°•@khodam_Zahra•°
اگـرگنـٰاهانبزرگدرزندگےدارید ؛
بھپدرومـٰادرمھربانےکنید !
تاگناهانتـاندࢪپروندهڪمرنگشود✋🏾"!
_گفتھ؎استادپناهـیان🌱
@khodam_Zahra
اسمش رو گذاشتہ منتظرالمهدۍ،
یہکانالبهنیتظهور آقا"عج"ادارهمیکنھ
وهمهۍآدمایفضایمجازۍمیشناسنش!
ولیامامزمان"عج"بهعنوانیارنمیشناستش . .🚶♂
#مثلامیخواستۍسربازباشۍسربارشدی:)
#اللهمعجللولیک_الفرج 🌱
@khodam_Zahra