🕊🌾🕊🌾🕊🌾
بسم ربِّ المهدی(عج)
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که بر جن و انس امامت میکنی.
سلام بر تو و بر روزی که عالم هستی بر امامت تو گردن مینهد.
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#به_رسم_ادب_هر_صبح
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان✋
🆔 @khoddam_almahdy313
✨🍃✨🍃✨🍃
#احادیث_ناب
امام حسین علیه السلام فرمودند:
إنَّ شِیعَتَنا مَن سَلمَت قُلُوبُهُم مٍن کلِّ غَشٍّ وَ غِلٍّ وَ دَغَلٍ ؛
بدرستی که شیعیان ما قلبشان از هرناخالصی و حیله و تزویر پاک است.
(فرهنگ سخنان امام حسین ص/ ۴۷۶)
🆔 @khoddam_almahdy313
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شهادت، آرزوی جوان تجربه گر مرگ موقت شد
▪️این قسمت: من، مادر؛ من، پدر
▫️تجربهگر : آقای مهدی حسن نژاد
#کلیپ
#پیشنهاد_دانلود
#تجربه_مرگ_موقت
💢لینک فیلم کامل در تلوبیون:
https://www.telewebion.com/episode/2572336
🆔 @khoddam_almahdy313
🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸
#خاطرات_ناب🌱
💌#خاطرات_شهدا
✅شهید مدافعحرم #مهدی_موحدنیا
❤️همکار شهید نقل میکنند: توی فرودگاه دمشق دیدمش، بهش گفتم: مهدیجان چه خبر؟ الآن کجا مشغولی؟ بهم گفت: منو توی یکپادگان فرستادهاند و مسئول تربیتبدنی فاطمیون شدهام، صبح تا شب تو پادگان هستیم و کارم فقط بخور و بخوابه!
💚بهش گفتم: ولی ما خیلی کارمون بهتره و عملیاتیتر هستیم و کاش نمیرفتی اونجا میومدی پیش ما! مهدی سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت!
❤️بعد شهادتش فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات لشکر فاطمیون بوده و اون روز برای این که ریا نشه، بهم گفت که فلانجا کار میکنه و کارش بخور و بخوابه!
💚مهدی خیلی مخلص بود. محرّم با هم توی هیئت بودیم. از دور زیر نظرش داشتم. توی سینهزنی مثل شمع در مصیبت اهلبیت علیهمالسلام میسوخت و اشک میریخت. انقدر به امام رضا علیهالسلام علاقه داشت که آخر سر هم شب شهادت امام رضا آسمانی شد.🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅
انتظاࢪ_۲۰۲۱_۰۷_۱۳_۱۱_۳۳_۲۷_۱۶۹.mp3
2.07M
آقـاجـان
چه درد غریبی است درد غریبی 🥀
#شهید_امیرعلی_محمدیان
#قسمت_دوم
قربانی حضرت زینب(س)
با شروع جنگ سوریه، امیرعلی آرام و قرار نداشت. مرتب موضوع رفتنش را در خانه مطرح میکرد. اما مادر اجازهی رفتن به او نمیداد. به هر حال مادر بود و یک امیرعلی که به این راحتیها نمیتوانست دوریاش را تحمل کند حتی وقتی مسافرت کوتاهی میرفت مادر چشم به راه بود تا زنگ در را بزند و با شنیدن صدای فرزندش، دوباره آرامش را تجربه کند اما امیرعلی هم دلش هواییِ حرم شده بود. از هر دری وارد میشد به بنبست میرسید تا اینکه یک روز سرشوخی را با مادر باز کرد، کلی سربهسرش گذاشت.
خوب که دل او را نرم کرد، موضوع اعزام به سوریه را با او درمیان گذاشت. باز مادر مخالفت کرد. باقی ماجرا را از خود مادر میشنویم: «لحظهی آخر حرفی به من زد که تسلیم شدم. گفت که از بین سه فرزندی که خدا به شما عنایت کرده نمیخواهی یکیشان را قربانی حضرت زینب(س) کنی؟ حرفی برای گفتن نداشتم.
وقتی میخواست برود وصیت کرد اما من گوش ندادم....
🆔 @khoddam_almahdy313