سید جواد عاملی (فقیه و نویسنده کتاب مفتاح الکرامه) شبی در منزل مشغول صرف شام بود که درِ خانه اش به صدا درآمد.
وقتی فهمید که پیش خدمتِ استادش، سیدمهدی بحرالعلوم، پشت درب است با عجله به طرف او دوید و منتظر صحبت با او شد. پیش خدمت گفت: «حضرت استاد بر سر سفره شام نشسته اند، امّا دست به غذا نخواهند برد تا شما را ببینند. »
جای معطّلی نبود. سیدجواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به طرف خانه بحرالعلوم حرکت کرد. تا چشم استاد به سیدجواد افتاد، با خشم و تَغَیُّظ بی سابقه ای گفت: «سیدجواد! از خدا نمی ترسی؟ از خدا شرم نداری؟ »
سیدجواد غرق حیرت گردید که چه شده و چه واقعه ای رخ داده که استادش او را این چنین مورد عتاب قرار داده است. هر چه فکر کرد، نتوانست علت ناراحتی را بفهمد. سرانجام از استاد سؤال کرد. استاد فرمود: «هفت شبانه روز است که فلان همسایه ات با آن عائله زیاد، گندم و برنج ندارند و در این مدت از مغازه محله شان خرما نسیه کرده و با آن به سر برده اند. امروز نیز که برای نسیه کردن خرما رفته، قبل از آنکه اظهار کند، مغاز ه دار گفته است که حساب شما زیاد شده است. او هم خجالت کشیده و دست خالی به خانه برگشته و امشب خودش و عائله اش بی شام مانده اند».
سیدجواد گفت: «به خدا قسم که من از این جریان خبر نداشتم و اگر میدانستم، حتماً به احوالش رسیدگی میکردم. »
استاد گفت: «همه داد و فریادهای من برای آن است که تو چرا از احوال همسایه ات بی خبر و غافلی؟ چرا باید آنها هفت شبانه روز به این وضع بگذرانند و تو متوجّه نباشی؟ اگر باخبر بودی و اقدام نمی کردی که اصلاً مسلمان نبودی! »
الکنی و الالقاب، محدث قمی، ج 2/ص 62
@khoorshidmarefat
یکی از نویسندگان تاریخ، ماجرایی را نقل می کند
می گوید دو تا زن آمدند پیش امیرالمؤمنین علیه السلام سر یک دعوایی، یک بچه ای را آورده بودند.
این زن می گفت: آقا این بچه برای من است، من او را زاییدم.
آن یکی می گفت: نه خیر، برای من است ، دروغ می گوید، این برداشته.
بالاخره هرکسی یک دلیل، استدلال، بينه، روشن نشد؛ روی مبادی قضای شرعی معلوم نشد که بالاخره بچه برای این است یا برای آن است. خب، قاضی باید برطبق بينه و دلیل شرعی حکم کند.
برطبق نقل، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: من حالا دعوا را فیصله می دهم، شما دعوا دارید سر این بچه، صلح هم نمی کنید، کنار هم که نمیآیید، بنده بچه را نصف می کنم برایتان، نصف بچه برای تو، نصف بچه برای تو؛ وقتی کنار نمی آیید راه همین است دیگر!
شمشیرش را کشید، تا امیرالمؤمنین علیه السلام شمشیر را کشید بیرون، یکی از این دو تا زن گفت که آقا من از حق خودم صرف نظر کردم، بچه را نکشید، برای او باشد، بچه زنده باشد، دست من نباشد.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بچه برای توست بردار و برو.
این مادر بود که حاضر نشد بچه اش نصف بشود، این مادر بود که گفت بچه بماند، ولو دستم من نماند، دست دیگری بماند.
بعد این نویسنده می گوید که ای علی! ای علی عزیز! ای علی مظلوم! مادر اسلام تو بودی. تو بودی که وقتی مدعیان مادری، مادرها و عزیزهای بی جهت، آمدند خلافت را و اسلام را و جامعه را به طرف خود بردند، تو از حق خودت صرف نظر کردی، گفتی برای شما، اسلام بماند، ولو رياستش دست من نماند؛ جامعه اسلامی بماند، ولو دیگران در آن حکومت کنند. تو بودی آن مادر دلسوز، و حاضر نشدی تجزیه بشود.
این جا امیرالمؤمنین علیه السلام صبر کرد.
صَبرتُ و في العين قذی و في الحلق شجا...
کتاب انسان ٢۵٠ساله ص ١٣١
مقام معظم رهبری مد ظله العالی
@khoorshidmarefat
حمایت ویژه!
شیخ محمّد طه نجف در جوانی از نظر معیشتی در مضیقه بود.
شیخ میگفت: روزی در حرم حضرت اباالفضل بودم که عدّهای از زوّار میخواستند پولی را که نذر حضرت کرده بودند، درون ضریح بیندازند.
من به آنها گفتم: من نیز از خادمان حضرت هستم و ایـن پولی که شما نذر کردهاید، شامل حال مـن نـیـز میشود. آنها انکار کردند و گفتند که ما باید پول را درون ضریح بیاندازیم.
بعد از مدّتی اصرار و انکار، قرار بـر این شد که پولها را در عمّامه مـن بپیچند و عمّامه را داخل ضریح کنند و بالا بیاورند و من مصرف كنم.
من چند دفعه پولها را به کف ضریح فرستادم و به آنها گفتم: قبول است؟ صدای پولها را شنیدید که به کف ضریح خورد و نذر شما ادا شد؟
وقتی آنهـا تصديق کـردند، مـن عمّامه را بالا کشیدم. ناگهان عمّامه در داخل ضریح به میخی گیر کرد. دوباره عمّامه را رهـا کردم و بالا کشیدم. باز عمّامه گیر کرد. ایـن عمل چند بار تکرار شد.
آنها بـه من گفتند: شيخ، دیدی گفتیم که حضرت قبول نمیکند؟
در این وقت شيخ محمـّد طه بـه حضرت اباالفضل خطاب میکند: حالا پول نمیدهید، لااقل عمّامهام را بدهید!
تـا اين عبارت را به زبان آورد، ناگهان عمّامه باز شد و پولها داخل ضریح ریخت و عمّامه بالا آمد.
شیخ محمّـد طـه از این اتفاق، خیلی ناراحت شد. در همان حال ندایی شنید که میگفت:
«نُریدُ...» که ظاهراً بشارتی به شیخ محمّد طه بود که ما میخواهیم بـه مقامات برسی...
جرعهای از دریا ؛ ج ۴ ص ۴۵۶
@khoorshidmarefat
کانَ الحُسَینُ بنُ عَلِی(علیهما السلام) سَیدا زاهِدا وَرِعا صالِحا ناصِحا حَسَنَ الخُلُقِ، فَذَهَبَ ذاتَ یومٍ مَعَ أصحابِهِ إلی بُستانِهِ، وکانَ فی ذلِک البُستانِ غُلامٌ لَهُ اسمُهُ «صافی»، فَلَمّا قَرُبَ مِنَ البُستانِ رَأَی الغُلامَ قاعِدا یأکلُ خُبزا، فَنَظَرَ الحُسَینُ (علیه السلام) إلَیهِ وجَلَسَ عِندَ نَخلَةٍ مُستَتِرا لا یراهُ، فَکانَ یرفَعُ الرَّغیفَ فَیرمی بِنِصفِهِ إلَی الکلبِ ویأکلُ نِصفَهُ الآخَرَ.
فَتَعَجَّبَ الحُسَینُ(علیه السلام) مِن فِعلِ الغُلامِ
فَلَمّا فَرَغَ مِن أکلِهِ قالَ: الحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمینَ، اللّهُمَّ اغفِر لی، وَاغفِر لِسَیدی، وبارِک لَهُ کما بارَکتَ عَلی أبَوَیهِ، بِرَحمَتِک یا أرحَمَ الرّاحِمینَ.
فَقامَ الحُسَینُ(علیه السلام) وقالَ: یا صافی!
فَقامَ الغُلامُ فَزِعا وقالَ: یا سَیدی وسَیدَ المُؤمِنینَ، إنّی ما رَأَیتُک، فَاعفُ عَنّی.
فَقالَ الحُسَینُ(علیه السلام): اِجعَلنی فی حِلٍّ یا صافی، لِأَنّی دَخَلتُ بُستانَک بِغَیرِ إذنِک
فَقالَ صافی: بِفَضلِک یا سَیدی وکرَمِک و سُؤدُدِک تَقولُ هذا.
فَقالَ الحُسَینُ(علیه السلام): رَأَیتُک تَرمی بِنِصفِ الرَّغیفِ لِلکلبِ و تَأکلُ النِّصفَ الآخَرَ، فَما مَعنی ذلِک؟
فَقالَ الغُلامُ: إنَّ هذَا الکلبَ ینظُرُ إلَیّ حینَ آکلُ، فَأَستَحی مِنهُ یا سَیدی لِنَظَرِهِ إلَیّ، وهذا کلبُک یحرُسُ بُستانَک مِنَ الأَعداءِ، فَأَنَا عَبدُک، و هذا کلبُک، فَأَکلْنا رِزقَک مَعا.
فَبَکی الحُسَینُ علیه السلام و قالَ: أنتَ عَتیقٌ للّهِ، وقَد وَهَبتُ لَک ألفَی دینارٍ بِطیبَةٍ مِن قَلبی.
فَقالَ الغُلامُ: إن أعتَقتَنی فَأَنَا اُریدُ القِیامَ بِبُستانِک.
فَقالَ الحُسَینُ علیه السلام: إنَّ الرَّجُلَ إذا تَکلَّمَ بِکلامٍ فَینبَغی أن یُصَدِّقَهُ بِالفِعلِ، فَأَنَا قَد قُلتُ: دَخَلتُ بُستانَک بِغَیرِ إذنِک، فَصَدَّقتُ قَولی، ووَهَبتُ البُستانَ وما فیهِ لَک، غَیرَ أنَّ أصحابی هؤُلاءِ جاؤوا لِأکلِ الِّثمارِ وَالرُّطَبِ فَاجعَلْهُم أضیافا لَک وأکرِمْهُم مِن أجلی، أکرَمَک اللّهُ یومَ القِیامَةِ و بارَک لَک فی حُسنِ خُلقِک و أدَبِک.
فَقالَ الغُلامُ: إن وَهَبتَ لی بُستانَک فَأَنَا قَد سَبَّلتُهُ لِأَصحابِک و شیعَتِک.
مقتل الحسین(علیه السلام) للخوارزمی: ج ۱ ص ۱۵۳؛
مستدرک الوسائل: ج ۷ ص ۱۹۲ ح ۸۰۰۶
@khoorshidmarefat
May 11
◼بخشی از سرودۀ مرحوم آیتالله العظمی شیخ محمدحسین کاشف الغطاء(اعلی الله مقامه) در مصائب آل الله
▪️تَاللهِ مَا كَرْبَلَا لَوْلَا سَقِيفَتُهُمْ
▫️وَمِثْلَ ذَا الْفَرْعِ ذَاكَ الْأَصْلُ يَنْتِجُهُ
(به خدا اگر سقيفه نبود، كربلا هم نبود؛ اين شاخه، نتيجۀ همان ريشه است)
▪️وفِي الطُّفُوفِ سُقُوطُ السِّبْطِ مُنْجَدِلاً
▫️مِنْ سِقْطِ مُحْسِنٍ خَلْفَ الْبَابِ مِنْهَجُهُ
(و سقوط و به زمین افتادن نوۀ رسول خدا صلّیاللهعلیهوآله در دشت کربلا از سقط شدن محسن علیهالسلام پشت در نشأت میگیرد)
▪️وَبِالْخِيَامِ ضِرَامُ النَّارِ مِنْ حَطَبٍ
▫️بِبِابِ دَارِ ابْنَةِ الْهَادِيِّ تَأَجُّجُهُ
(و آتش گرفتن خیمههای حسین علیهالسلام از هیزمی است که دَرِ خانۀ دختر رسول هدایتگر را شعلهور ساخت)
📚 أدب المحنة أو شعراء المحسن بن علي(ع) ؛ ج ۱ ص ۴۸۳
@khoorshidmarefat
💠 روایتی از عایشه در فضیلت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها وجود دارد که انسان را به شگفت وا می دارد 👇👇👇
👈 قالت عائشة: كنّا نخيط و نغزل و ننظّم الإبرة بالليل في ضوء وجه فاطمة.
✳️ عایشه میگوید: ما در شعاع نور صورت فاطمه، در شب تاریک، خیاطی و پشمریسی و سوزن نخ میکردیم.
📚 عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال، ج۱۱، ص ۱۰۵۱
🌺میلاد با سعادت بی بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها مبارک🌺
@khoorshidmarefat
May 11
مادر بتها، بت نفس شماست!
شیخ بهایی رحمه الله داستان عبرت آموزی درباره خطر نفس دارد.
او میگوید: «شخصی، مادری داشت که با کسان بسیاری در ارتباط بود. مردم به وی گفتند: «به غیرت تو برنمیخورد؟ چرا این افراد را از بین نمیبری؟
گفت: اگر من دست به کار بشوم و هر آن کس که با مادرم در ارتباط است، بکشم باید روزی ده بیست نفر را بکشم، اینکه فایدهای ندارد. خودش را میکُشم، مرکز فساد را از بین میبرم.»
سپس شیخ بهایی به نفس اماره انسان اشاره میکند که اساس مشکلات است و میفرماید:
«نفس را بکُش! با این و آن دعوا نکن! با فلانی اختلاف کردی یک سیلی زدی، با آن یکی حسابت جور در نیامد، یک لگد به او زدی بعدش چی؟ اینکه در درون تو نشسته، به تو میگوید فلانی را تخریب کن، به آن یکی بد بگو و... حساب او را برس. او را از میان بردار که سر منشأ همه فتنهها و نزاعهاست.»
کشکول شیخ بهایی ج1 ص214
@khoorshidmarefat
کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود!
سیدعبدالحسین شرف الدین در ایام حج و عید قربان، در مهمانی «عبدالعزیز ال سعود» پادشاه وقت عربستان حضور یافته و به او قرآنی با جلدی از پوستین هدیه داد.
عبدالعزیز هدیه را گرفت و بوسید.
شرف الدین گفت: چرا این پوست بز را می بوسی؟
عبدالعزیز پاسخ داد: غرض من احترام به قرآنی است که در داخل این جلد است، نه خود این جلد.
شرف الدین گفت:
احسنت! ماهم وقتی پنجره یا در اتاق پیامبر اکرم(صلی الله علیه و اله و سلم) را میبوسیم، غرض ما احترام به آن کسی است که ماورای این چوبها و آهنها قرار دارد، نه خود سنگ و فلز.
حاضران و مهمانان تکبیر گفتند و او را تصدیق کردند.
آنجا بود که عبدالعزیز ناچار شد اجازه دهد حجاج، به آثار رسول خدا(صلی الله علیه و اله و سلم) تبرک جویند، و تا زنده بود بوسیدن در و دیوار و ضریح پیامبر خدا (صلی الله علیه و اله و سلم) مجاز بود.
کتاب آنگاه هدایت شدم، صفحه 93
@khoorshidmarefat
حکایت شهید بهشتی از دلاک نمازشبخوان!
با تقوای نَدو (غیر فعال) که به درد نمیخورد. یعنی آن کسی که صلاحیتهای دیگر را دارد ولی نمیدود (فعال نیست)، آن هم که نمیتواند کاری انجام دهد.
استادی داشتیم - خدایش رحمت كند- پیرمردی بود، ایشان سرش را با تیغ میتراشید.
مرد ملای بافضیلت و محترم و مربی بزرگی بود.
ایشان میگفت: سحر به حمام محله رفتم و آن دلاكی كه همیشه سر مرا میتراشید نبود. یك دلاك دیگر آمده بود و تا آمد سر مرا به تیغ بزند و بتراشد چند جایش را زخم كرد. خوب، بالاخره ما تحمل كردیم و بیرون آمدیم.
به حمامی گفتم: استاد، این دلاك ما كجا رفته؟
گفت: آقا، دیگر به این حمام نمیآید، این دلاك را من مخصوص شما گفتم آمده!
پرسیدم: چهطور؟
گفت: این دلاك نماز شبش ترك نمیشود، هر شب نافله میخواند.
ایشان با اینکه خودش هم به نماز شب مقید بود گفت كه به آن حمامی گفتم: من كه نماز شب او را نمیخواستم. من میخواستم او بلد باشد خوب سر بتراشد! از این به بعد دلاكی بیاور كه نمازهای روزانهاش را بخواند و سر مرا خوب بتراشد. حالا اگر نماز شب هم نخواند، نخواند.
سید محمد حسینی بهشتی، سه گونه اسلام، صص ۵۵-۵۶.
@khoorshidmarefat