eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
829 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ هرگزاینگونه فکر نکنید که یک زندگی زناشویی همیشه بایدبا آرامش همراه باشد وتناقضی پیش نیاید هیچ یک ازشما زن وشوهر، کمال مطلق نیستید.هرکسی هم که میگه ما مشکلی نداریم باور نکنید☺️☺️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 -هوم...خوبه...پس نسرین آستین بالا زد. -تقصیری نداشت.سپرده بودن به همه ... -ها سپرده بودن به همه که سریع و فی الفور جایگزین واسه بهار پیدا کنید،کارگاه تولید بچه.. محمد با ملایمت گفت: -باید بشینیم یه فکری کنیم تو رو چی جوری روبه روکنیم.. اصلا سکته نکنم شانس اوردم. -دخترِ خوشگله ؟ -بهار؟؟؟ -جواب بده محمد نگاه، دیگه گریه نمیکنم. مبارکش باشه.فقط میخوام بدونم خوشگله ؟ -من نمیدونم.با حرص گفتم: -نترس به گناه نمیفتی.با من مقایسه کن.من یا اون؟ جون طاها. -تو...به جون طاها تو شاید اگر این مدت با محمد نمیگشتم؛ با وجود آنکه قبلا هم مهربان بود وباهم صمیمی بودیم؛ هرگز رویم نمیشد این سؤال احمقانه وبچگانه را بپرسم. اما دوستی این مدت واز طرفی حال نامساعدم وادارم کرد این سوال را بپرسم. -من میرم بالا محمد.میخوام تنها باشم.بعدش یه فکری کن چطوری پس بفرستیم..."یا علی" ... پشتم را تکاندم و آرام وشکسته راه افتادم. -بهار چطور مطمئن باشم بلایی سر خودت نمیاری؟ ایستادم وبا تلخی لبخند زدم: -من جرأت این کارارو ندارم.وگرنه هشت سال پیش این کارو میکردم.خداحافظ مثل امیراحسان چهارطاق خوابیدم وسط سوئیت و به اولش فکر کردم. وقتی آمد خواستگاری،توصیفات مستی از ظاهرش، دل پرآشوبم،مردانگیش وقتی به دروغ گفتم بیمارهستم،همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. فیلم را با دور تند رَد کردم ورسیدم به شب ازدواجمان. دیرآمد.نماز خواند،بحثمان شد، همدیگر را نمیشناختیم. با غیرتش بازی کردم،ظاهر فریبنده‌ام را دید، دست وپایش لرزید خوشم آمد.اینجا را استوپ کردم و از اول پِلِی کردم. خیلی خوب بود. چرا اینجوری شد؟ نمیدانم حقم بود حتماً. توبه که نشد نان و آب !زینب را سر بریدند ! حالا حالاها باید جانم در میامد.ایول خداوندا...ناز شَستت...خوشم آمده ! جالب شده.. همینطور رگباری میبارد و امان نمیدهد. مسخره ندارد،خودم میدانم چه میگویم،دلم برای موهای سفیدش تنگ میشد.این همه سال آرایشگری کردم به زیبایی و نرمی موهای او ندیده بودم.میامدند پول میدادند برایشان مِش کنم...موهای او مش خدایی بود.دلم میخواست ببافمش...چقدر خوشش آمد آن شب..تعجب کرد...وای نرگس... !! دست خودم نبود. خُل که میشدم ، خودم از خودم میترسیدم! محمد گفت من زیباتر هستم.ها ها...چه عالی! امیدوارم زنش زشت باشد! بلند فریاد زدم: - ان شاءالله زشت باشی...ان شاءالله نازا باشی...ان شاءالله بمیری.... و مثل یک جنین مچاله شدم و زار زدم...بلند بلند فریاد میکشیدم: ازت متنفرم عوضی...متنفرم... محمد پشت در بود و محکم در را میکوبید.جیغ کشیدم: -چته تو ؟ برو بذار بمیرم...برو -بهار دیوونه بازی در نیار بخدا دیرم شده بدبخت شدم از ترس تو نمیرم. -نمیکشم خودمو نترس ...برو به کارت برس..برو... -قسم بخور بهار.یه چیزی بگو باور کنم. حوصله اش را نداشتم. داد کشیدم:به چی قسم بخورم ؟ ازهمه متنفرم.عزیزی ندارم قسم بخورم.برو نمیکشم. مشتی به در کوبید و گفت "محمد بمیره اگه کاری کنی" وتند وتند پله هارا پائین رفت. حالا تکلیفم چه بود ؟؟ نمیدانم...محمد راست میگفت که منه احساساتی کلّه پوک هنوز آماده نیستم.با این حرف او از پا درآمده بودم اگر میرفتم بین آن حیوان ها که دیگر هیچ . . . . باز هم بیحال افتادم وفکر کردم... دو راه میدیدم.با محمد برویم و خودمان را معرفی کنیم یا بمانم وبجنگم.انگیزه ؟ هیچ...چه انگیزه ای بالاتر از نرگس؟ بالاتر از به یغما رفتن جوانیَم ؟ بخدا که ثابت میکردم من ضعیف نیستم.کاری میکردم نامم سر زبان ها بیُفتد..به قدرت،شجاعت،دلاوری... امیراحسان قرمه سبزیش به راه بود.من دیگر نمیخواستمش..واقعا قلبا هنوز مهم بود.مگر میشود به این زودی فراموشش کنم؟ اما دیگر رنگ و نقشی در انگیزه هایم نداشت...البته درحال حاضر...!! فعلا فکری در موردش نداشتم. 🌼زکیه اکبری 🌼 Join @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 _الو محمد ؟ -جانم سعید ؟ واین یعنی کسی پیشش است -من میخوام این کارو انجام بدم. -باشه سعید اتفاقاً الان امیراحسان اینجاست. شنیدم..صدای تازه داماد را شنیدم اما دیگر باید بیخیالش شوم.."بهش بگو زودتر بیاد"...شنیدی خودت ؟ سلامم رسوند البته ! -هه...شنیدم تبریک بگو....ببین محمد پس هر وقت وقت کردی بیا بهم بگو از کِی شروع کنیم. هول شده بود -باشه حالا ! خداحافظ.صدایش که عادی بود.مثل همان موقع ها که حالش خیلی خوب و آرام بود. دلم هوای خانواده ی خودم را کرده بود. پدرم...مستی...مادرم..نسیم. ..حتی فرید.درحال حاضر فقط آنها را میخواستم.اما داشتن آنها؛لازمه‌اش پیروزی دراین بازی بود وتمام. *** اواخر بهمن بود.کرج هم که مشخص بود چه یخبندانی میشد. دراین مدت محمد به من خرجی میداد و من دلم میخواست زمین دهان باز کند و یکجا من را ببلعد.حالا به ناچار از سرما پالتویی با پول او خریده بودم.درست بود با او راحت شده بودم اما از تصور نسبتش با خودم... مخصوصاً حالا که دیگر خودم را فامیل نمیدانستم. درست بود که هنوز محرم احسان بودم اما از تصور اینکه زن گرفته ...پیام داده بود.می آید تا حرف بزنیم.این روزها او را هم نداشتم. چراکه حال آقای داماد خوب شده بود و خودش سرکارش برگشته بود و اینچنین بود که عرصه برمحمد تنگ شده بود. لباس هایم را پوشیدم. درمدت بیکاری وزمانی که هنوز دلم خوش بود به بازگشت برای خودم شال گردن و کلاه بافته بودم.یک تیپ زمستانه زدم و باید آخرین کاری را که در نظر داشتم انجام میدادم. محمد تک زنگ زد یعنی که بروم پائین. درماشین را باز کردم ونشستم. -خب تو خونه حرف میزدیم؟! تو این سرما کجا بریم؟ پاتم که نباید یخ کنه. سرد وساکت درحالی که به روبه رو نگاه میکردم گفتم: -برو بهشت زهرا. با تعجب گفت: -اصلاً اسمشم نیار. نگاهش کردم وگفتم: -خواهش میکنم ازت. با حرص گفت: که بری سرقبر خودت آره ؟ نه...تو هنوزم آماده نشدی..خاک برسرمن! عجب غلطی کردم. -من باید قبرم رو ببینم محمد.باید ببینم که واقعا منو به این راحتی فراموش کردن؟! -خواهشاً فیلم سینمائیش نکن بهار.آره من دارم بهت میگم کلا فراموشت کردن.فهمیدی؟ کلّاً ! ببخشید بی رحمم اما دیگه بسه.. -خواهش میکنم محمد.چرا نمیبیریم خب؟ تو که میگی فراموشم کردن؟ الان میترسی کسی ببینمون؟ نترس کسی سرقبرم نمیره ! زنده که بودم کسی... -بسه.خانوادت که دوستت دارن؟! الان بریم ببینیم پدرت اونجا باشه؟! -امروز سه شنبه اس...نه پنجشنبه نه جمعه. -هرچی بهار! تو داری با این کارات اصول حرفه ای منم زیرسؤال میبری آجی..ببخشید من نمیتونم. -باشه من خودم آژانس میگیرم میرم.به تو گفتم بیای که جاش رو نشونم بدی.خودم میرم پیدا کنم. همین که آمدم در را باز کنم گفت: -قول میدی وقتی دیدی دیگه بازی در نیاری و کارمون رو شروع کنیم ؟؟...خبر نداری آقا شاهینت شنیده مردی! با دهان باز نگاهش کردم: -جدی ؟!؟ سرتکان داد و به روبه رو نگاه کرد: -زنگ زده به امیراحسان..گفته میخواستم به شخصه بیخیال خلاف و جنایت بشم.اما شنیدم عشقمو به کشتن دادی!گفت تو که مؤمنی حتماً قضیه ی شیطان و خدا رو خوب شنیدی...پس قسم میخورم به روح بهار تاجایی که جا دارم و عمر دارم باهات بجنگم..گفت تمام سیستمتون رو میبرم زیرسؤال ! به سمتم برگشت و گفت:میخوام اعتراف کنم ! شاهین یه نابغه‌ست! 🌼زکیه اکبری 🌼 Join @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 -حالا من چطور برم پیشش ؟؟؟ -واسه هرچیزی یه راهی هست.بهش بگو الکی گفتن تو کشته شدی آبروشون نره،چون فراری شده بودی میخواستن آبروی خانوادگیشون نره! -وای وای...نمیدونم داغ کردم.من رو ببر سرخاکم! بی حرف استارت زد و راه بهشت زهرا را پیش گرفت **** از من بیشتر میترسید.در واقع باید بگویم؛من اصلاً نمیترسیدم. هر دو در ماشین نشسته بودیم و او رنگش را باخت داده بود.اما الکی میترسید. محال بود ما را ببیند.درآن شلوغی..داخل ماشین..ازآن فاصله !! فقط نمیتوانستم پوزخندم را جمع کنم. امیراحسان با یک تیپ زمستانه که هیچوقت فرصت نشد اورا به این شکل ببینم؛ بالای قبرم نشسته بود !!!! با مسخرگی گفتم: -این الان یعنی چی؟ محمد زبانش بند آمده بود.رنگش از گچ سفیدتر شده بود.صندلی را خوابانده بود وفقط ذکر میگفت. -بهار بدبخت شدیم.فقط باید گولّه کنم بریم. کمربندت رو ببند. -محمد،من باید قبرم رو ببینم.دوست دارم واسم جالبه.فقط نمیدونم آقای داماد اینجا چیکار میکنن! میخواد ادای آدم خوبارو دربیاره نه محمد ؟ امیراحسان ایستاد و من نمیتوانم انکار کنم که قلبم برای ظاهر زیبایش نتپید. پالتوی بلند مخمل مشکی.با یک عینک آفتابی در آن هوای ابری.واین یعنی گریه هم میکرده ؟! اما خوشم نیامد.چندشم شد.از دور حلقه اش برق میزد. _مبارکش باشه...چقدر خوبه...هه.. -نمیدونم اومده چیکار؟! اصلاً سابقه نداره ! -آره دیگه زنشو پیچونده بیاید بالا سر من یاسین بخونه. -نه بابا امیراحسان رو نمیشناسی؟ به اجازه زن کاری نداره.البته خانومشم آرومه.... و خجالت کشید -یعنی چی آرومه از من آروم تر ؟زیرسلطش بودم این همه ! -ایده ای ندارم.شرمندم. امیراحسان با سرو شانه ای افتاده به سمت ماشین شاسی بلند مشکی رنگی رفت ومن با حیرت گفتم: -ماشین خریده؟ -پس میخواستی با اون لاشه‌ی سوخته رانندگی کنه؟ نه که بگویم دنبال مال دنیا بودم،اصلا جوکی بود برایم آن هم در این شرایط. اما خب زن بودم.دل داشتم !! پر حرص گفتم: -هوم چه عالی! عروس خانوم چه ماشینی سوار میشن! -تازه خبرنداری تیباتو داده به اون ! و فهمید چه حرف ناجوری زده است ! با خجالت سربرگرداند. پر از خشم نگاهش کردم وگفتم: -اون اُمّل اصلاً رانندگی بلده ؟ ابروهایش بالا رفت وگفت: -امُل ؟؟؟ تو دیدیش مگه ؟ -تو میگی زشت و آرومه. با اینکه هر دو حال مساعدی نداشتیم.زیر خنده زد و گفت: -هوم چه دلیل قانع کننده ای ! دختر بدی نیست واقعا ... وقتی که جای خالی احسان را دیدم پیاده شدم. محمد نزدیک بود خودش را خیس کند.پای راستم به شدت درد میکرد.پلاتینی به اندازه ی هفت سانت داخلش بود که نباید سرما میخورد. حالا یخ زده بود و من از ترس محمد جرأت نداشتم بگویم. -بهار توروخدا دیدی زود بریم. بادیدن گل های نرگس چیده شده روی قبر قلبم محکم کوبید...آرام وزیرلب، روی قبرم را خواندم !!: -بهار غفاری...فرزند فرامرز...تولد......( وفات )..... و چشمم روی شعر تراشیده شده مات ماند : ازکجا آمده بودی این چنین آرام آرام ازکنار آخرین پنجره که از آن میگذشتم خسته ی خسته راه رفته بودم تنهائیم در امتداد دست هایت بزرگ تر خواهد شد من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد. 🌼زکیه اکبری 🌼 Join @khorshidebineshan
🔴 بدسلیقگی است. حاج قاسم را اینجا خرج نکنیم ... 👈 چند کلمه با همه شنیدیم که خانم نرجس سلیمانی کاندید شورای شهر تهران شده‌اند. نفسِ این موضوع برای هیچ کس بد و قبیح نیست، چه اینکه هر کس به صِرف اینکه در ایران زندگی می‌کند، این حق را دارد که در هر مجموعه‌ای فکر می‌کند اثرگذار است ورود کند اما در مورد بستگانِ شخصیت‌هایِ بزرگ ملاحظاتی وجود دارد که خوب است از طرف خانواده‌هایشان رعایت شود. واقع قضیه این است که یک ظرفیت عظیم برای است و خرج کردن از ایشان برای شورای شهر، اوج بدسلیقگی است. خصوصاً که کسانی بخواهند پشت اسم حاج قاسم پنهان شوند و شما را واسطه‌ی این کار قرار داده باشند! لطفاً فتأمل ... شما حق دارید در هر جا که می‌خواهید حضور داشته باشید ولی اِی کاش بیش از قبل مراقب باشید. کار زشت شورای خودخوانده ائتلاف - تأکید می‌کنم خودخوانده - در این نحوه لیست بستن با وجود شما جبران نمی‌شود، حاج قاسم هم در چشم ملتْ خراب نمی‌شود اما قطعاً بعد از این ماجرا شما اعتبار امروز را نخواهید داشت! بد نیست نگاهی به کسانی بیندازید که در سال‌های گذشته به اعتبار پدر، برادر و همسران‌شان پا به این عرصه گذاشتند و ببینید امروز کجا ایستاده‌اند! در مجلس و در شوراها ... حاج قاسم، عزیزِ ملت ایران است و عزیز ملت و همه جریان حق خواهد ماند ولی چه هزینه‌ها که کشورها برای صیانت از اسطور‌ه‌هایشان نمی‌کنند و چه ساده که ما از آن‌ها خرج می‌کنیم. شاید گفتنش در انتها بد نباشد. این تنها بخشی از صحنه است؛ یک جریان در ریاست جمهوری رودَست خورد و از رقابت جا ماند، امروز می‌خواهد به واسطه‌ی چند جوان و البته نامِ پدرِ شما، عقب‌ماندگی‌اش را در تپه‌های باقی مانده، جبران کنند. خواهشاً چند ساعت در خلوت و بدون حب و بغض صحنه را نگاه کنید. شاید شما در حال قربانی شدن برای تمامیت‌خواهی‌شان باشید، شاید! از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/113508352Cdd1d77aefa
قرار دادن نام در لیست برای با انتقاداتی مبنی بر سیاسی کردن نام شهید توسط لیست بندهای اصولگرا رو به رو شد اما مهمتر از آن، سپر کردن دختر شهید برای پوشاندن عیوب سایر اعضای لیست است. یعنی افرادی که یا رزومه ندارند، یا پرونده فساد دارند. ✍ مصطفی ساجدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با كودكان خجالتی چگونه رفتار کنیم؟ گاهی اینگونه است که، كودك خجالتي كودك "مضطربي"ست كه باور دارد من بد هستم همه بد هستند، و اين افراد بد اگر از بدي من اگاه شوند به من اسيب مي زنند. خجالت به معني عدم حرمت نفس همراه با اضطراب مي باشد. ١) هميشه احساس كودك را تاييد كنيد. وقتي ترسيد نگيد اين كه ترس نداره يا نترس، بايد گفت ميدونم ميترسي. در صورت نفي و رد احساس كودك، او به اين نتيجه ميرسد كه من هيچي نميفهمم، هر چه احساس ميكنم اشتباه است و شروع به نفي احساس خود و شخصيت خود ميكند. ٢) كودك را به صورت مستقيم تصحيح نكنيد. هرگز او را جلوي دوستانش يا در مقابل جمع يا حتي جلوي خواهر و برادرش اصلاح نكنيد. اگر كلمه يي گفت كه اشتباه بود، در جمله يي از ان كلمه استفاده كنيد. در صورت لزوم، در اتاقش به تنهايي درباره كار اشتباهش صحبت كنيد. ٣) وقتي با شما صحبت ميكند به او توجه مخصوص نشان بدهيد. اگر در حال تلفن حرف زدن، صحبت با دوستانتان، كار با كامپيوتر، يا تماشاي تلويزيون هستيد لحظه يي كارتان را متوقف كنيد، به چشمانش نگاه كنيد، و در صورت لزوم از او بخواهيد بعد از اتمام كارتان با او صحبت خواهيد كرد. ٤) از او بخواهيد برايتان كتاب بخواند، اواز بخواند، فيلمي كه ديده را تعريف كند و نشان بدهيد مشتاق شنيدنيد. ٥) هرگز به او يا كارهايش نخنديد. مخصوصا در جمع حتي به كارهاي بامزه ش نخنديد مگر انكه خودش اين خواسته يا انتظار را داشته باشد. ٦) بعد از شش سالگي با كمك مربي خصوصي او را در زمينه يك ورزش "گروهي" مثل فوتبال يا بسكتبال بسازيد تا زمين ورزشي بدرخشد. ٦) هرگز با فرزندتان درد دل نكنيد بدي ديگران مخصوصا همسر خود را هرگز به او نگوييد. پدر و مادر باید دوست فرزندانشون باشند ولی هیچگاه هیچگاه هیچگاه هیچ پدر و مادری حق ندارد فرزندش را به عنوان دوست خود انتخاب کند ٧) روزي ٥٠ بار به جا به موقع به او بگوييد تو خوبي. مرسي پسر خوبم، ممنونم دختر خوبم. ٨) از ظاهر او ايراد نگيريد او را با كسي مقايسه نكنيد. ٩) به خاطر اشتباهش او را تنبيه نكنيد. ١٠) اجازه بدهيد اشتباهات بي خطر كند و در صورت نياز بدون منت كمكش كنيد. ١١) به او احساس گناه ندهيد. مثلا خسته شدم از دستت، پيرم كردي، كاش بميرم راحت بشم. به خاطر شما تو اين خراب شده موندم، تو هم لنگه بابات/مامانت هستي. ١٢) از كودك به عنوان جاسوس استفاده نكنيد. ١٣) با او قهر نكنيد. ١٤) از خجالتی بودن او در جمع حرفی به میان نیاورید کودکان خجالتی در برابر حرف های اطرافیان بسیار حساس اند. Join @khorshidebineshan
من تشنه توجه‌ام 🔸اگه کودک توجه مثبت والدین و اطرافیان رو نبینه دست به جلب توجه منفی می‌زنه 🔹مثلا: وقتی مشغول بازی با خواهرشه اگه پدر و مادر بهش توجه نکنن و تشویق نشه برای جلب توجه منفی شروع به اذیت خواهرش می‌کنه پس پدر و مادرای عزیز باید با تشویق‌های بجا، احتمال تکرار کار مثبت فرزندتون رو بیشتر کنید... کارهایی مثل: نوازش، بوسه، بغل کردن یا تشویق گفتاری: آفرین به پسرم که مسواک میزنه باریکلا که با خواهرت بازی می‌کنی Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ به نظرتون این شناسنامه مال کیه؟! 🌷 این کلیپ ویژه رو برای همه مردم ایران منتشر کنید! Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📣(يكی از ياران پرهيزكار امام (علیه السلام) به نام همام گفت: ای اميرمومنان! پرهيزكاران را برای من آن چنان توصيف كن گويا آنان را با چشم می نگرم. امام (علیه السلام ) در پاسخ او درنگی كرد و فرمود: (ای همام! از خدا بترس و نيكوكار باش كه خداوند با پرهيزكاران و نيكوكاران است) اما همام دست بردار نبود و اصرار ورزيد، تا آنكه امام (علیه السلام ) تصميم گرفت صفات پرهيزكاران را بيان فرمايد. پس خدا را سپاس و ثنا گفت، و بر پيامبرش درود فرستاد، و فرمود) (قسمت_اول ) 1⃣ سيمای پرهيزكاران 🔻(پس از ستايش پروردگار!) همانا خداوند سبحان پديده ها را در حالی آفريد كه از اطاعتشان بی نياز، و از نافرمانی آنان در امان بود، زيرا نه معصيت گناهكاران به خدا زيانی می رسانند و نه اطاعت مومنان برای او سودی دارد، روزی بندگان را تقسيم، و هر كدام را در جايگاه خويش قرار داد، اما پرهيزكاران! در دنيا دارای فضيلت های برترند، سخنانشان راست، پوشش آنان ميانه روی، و راه رفتنشان با تواضع و فروتنی است، چشمان خود را بر آنچه خدا حرام كرده می پوشانند، و گوشهای خود را وقف دانش سودمند كرده اند، و در روزگار سختی و گشايش حالشان يكسان است، و اگر نبود مرگی كه خدا بر آنان مقدر فرمود، روح آنان حتی به اندازه برهم زدن چشم، در بدنها قرار نمی گرفت، از شوق ديدار بهشت، و از ترس عذاب جهنم. خدا در جانشان بزرگ و ديگران كوچك مقدارند. بهشت برای آنان چنان است كه گویی آن را ديده و در نعمتهای آن بسر می برند، و جهنم را چنان باور دارند كه گویی آن را ديده و در عذابش گرفتارند دلهای پرهيزكاران اندوهگين، و مردم از آزارشان در امان، تنهايشان لاغر، درخواستهايشان اندك، و عفيف و پاكدامنند. در روزگار كوتاه دنيا صبر كرده تا آسايش جاودانه قيامت را به دست آورند، تجارتی پرسود كه پروردگارشان فراهم فرمود، دنيا می خواست آنها را بفريبد اما عزم دنيا نكردند، می خواست آنها را اسير خود گرداند كه با فدا كردن جان، خود را آزاد ساختند... 📜 ، ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 داستان بسیار زیبای براساس زندگی مدافع حرم Join @khorshidebineshan
   هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت. دفعه اول حدود بیست روز طول کشید و کسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نمی زد. نمی گفت که کجا رفته، تا اینکه برگشت و تعریف کرد که در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان کمتری را در مناطق درگیری بود. وقتی به نجف برگشت به منزل ما آمد. خیلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چیکار می کنی؟! هادی می گفت: خدا ما رو برای جهاد آفریده، باید جلوی این آدم های از خدا بی خبر بایستیم. بعد یاد ماجرایی افتاد و گفت: این دفعه نزدیک بود شهید بشم، اما خدا نخواست! باتعجب پرسیدم: چطور؟! هادی گفت: توی سامراء مشغول درگیری بودیم. نیروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فریب نیروهای ما خودشان را به محدوده حرم برسانند. در یکی از روزهای درگیری، یکی از نیروهای داعش خودش را تا نزدیک حرم رساند اما یکباره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و این نیروی انتحاری وارد یک ساختمان شد. ما محاصره اش کردیم. من سریع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نیروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شلیک می کرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت دیوار بیرون می آمد به درک واصل می شد. بعد از چند دقیقه گلوله های من تمام شد و آرام از ساختمان بیرون آمدم. یکی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بیرون ایستادم. چند دقیقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم که وارد ساختمان شوم. یکباره صدای مهیب انفجار من را به گوشه ای پرت کرد. عامل انتحاری داعش که فهمیده بود نیروهای ما گلوله ندارد از مخفیگاه خودش بیرون آمد و خودش را به نیروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر کرد ... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانیه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خیلی عجیب بود. دیوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و دیوار پاشیده بود. پیکرهای پاره پاره شهدا همه جا ریخته بود. 👇👇👇 Join @khorshidebineshan
بارها از دوستان شهدا شنیده بودیم که قبل از آخرین سفر، رفتار و کردار آنها تغییر می کرد. شاید برای خود من باور کردنی نبود! با خودم می گفتم: شاید فکر و خیال بوده، شاید می خواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن ما ایجاد کنند. اما خود من با همین چشمانم دیدم که در روز آخری که هادی در نجف بود چه اتفاقاتی افتاد! بار آخری که می خواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چیز عوض شد! او وصیت نامه اش را تکمیل کرد. به سراغ وسایل شخصی خودش رفته بود و هر آنچه که دوست داشت به دیگران بخشید! چند تا چفیه زیبا و دور دوخته داشت که به طلبه ها بخشید. از تمام کسانی که با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبید. یک دوستی داشت که در کنار مسجد هندی مغازه داشت. هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم از فلانی و فلانی برای من حلالیت بگیر! حتی گفت: برو و از آن روحانی که با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگیر شده بودم حلالیت بطلب، نمی خواهم کسی از دست من ناراحت باشد. شب آخر به سراغ پیرمرد نابینایی رفت که مدتها با او دوست بود. پیرمرد را با خودش به مسجد آورد. با این پیرمرد هم خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. برای قبر هم که قبلاً با یک شیخ نجفی صحبت کرده بود و یک قبر در ابتدای وادی السلام از او گرفته بود. برخی دوستان، هادی را بارها در کنار مزار خودش دیده بودند که مشغول عبادت و دعا بود!! هادی تکلیف تمام امور دنیایی خودش را مشخص کرد و آماده سفر شد. معمولاً وقتی به جای مهمی می رفت بهترین لباس هایش را می پوشید، برای سفر آخر هم بهترین لباس ها را پوشید و حرکت کرد... برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ایرانی نجف می گفت:‌ صورت هادی خیلی جوش می زد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود. پیش یکی دوتا دکتر در ایران رفته بود و دارو استفاده کرد، اما تغییری در جوش های صورتش ایجاد نشد.   شب آخر دیدم که با آن پیرمرد نابینا خداحافظی می کرد. پیرمرد باصفایی که هرشب منتظر بود تا هادی به دنبال او بیاید و به مسجد بروند. آخرشب بود که با هم صحبت کردیم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستی، دیگه برای جوشهای صورتت کاری نکردی؟ هادی لبخند تلخی زد و گفت:‌ یه انفجار احتیاجه که این جوش های صورت ما رو نابود کنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهید شو، ما برات یه مراسم سنگین برگزار می کنیم. بعد ادامه دادم: یه شعر زیبا هست که مداح ها می خونن، می خوام توی تشییع جنازه تو این شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود که گفتم: جنازه ام رو بیارین، بگید فقط به زیر لب حسین ... هادی خیلی خوشش آمد. عجیب بود که چند روز بعد، درست در زمان تشییع، به یاد این مطلب افتادم. یکباره مداح مراسم تشییع شروع به خواندن این شعر زیبا کرد.  👇👇👇 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود زیبا توسط دختر بچه برای حاج قاسم سلیمانی به سبک سرود مختار نامه ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین 👇👇👇 Join @khorshidebineshan