eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅عفونت مکرر ✍ اگر شما هم بدنی دارید و مدام دچار می‌شوید این پست برای شماست فردی که بدنش ضعیف هست و مدام دچار عفونت میشه، ممکن هست که رطوبت زیادی داشته باشه برای مقاوم کردن بدن به عفونت در حالی که رطوبت بدنتون زیاد هست..، مصرف غذاهای رطوبی رو محدود کنید و به جای اینکه مدام سراغ داروهای گرمی که فقط باعث افزایش حرارت کبد میشه مثل: (زنجبیل، سیر، داروی امام کاظم و...) همت کنید ورزش کنید! ورزش بدن شما رو مقاوم میکنه و نه تنها کبد رو بیش از حد گرم نمیکنه بلکه، باعث پاکسازی کبد هم میشه مواقعی که احساس کردید دارید دچار بیماری عفونی می‌شوید، می‌توانید ۳ الی ۴ روز جوشانده‌ی عناب ۵ عدد و دارچین یک تا دو بند انگشت صبح ناشتا و عصرها مصرف کنید ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✍ در کتب طبی سنتی اشاره شده که هر جا بحث سنگ‌ها باشد؛ یک خلط غلیظی (داریم، مواد غلیظی داریم) و یک حرارتی که در مزاج فرد هست، داریم که این حرارت باعث خشک شدن مواد غلیظ شده و تبدیل به سنگ می‌شوند حالا اینکه این سنگ‌ها کجا تولید شود بستگی به شرایط کلی فرد ( گاها ضعف عضو) دارد پس برای بهتر شدن شرایط، لازم است که از موادی که خلط غلیظ تولید می‌کنند کمتر استفاده شود یک سری مواد به خودی خود، خلط غلیظ تولید می‌کنند؛ نان‌هایی که سبوس کمتری دارند و آرد سفید هستند و موادی مانند اُلویه (چیزای چسبناک)، کله‌پاچه، غذاهای رشته‌ای و...که باعث افزایش خلط غلیظ در بدن می‌‌شوند بهتر هست فردی که سنگ دارد از این مواد کمتر استفاده کند که خلط غلیظ در بدنش کمتر شود؛ و اگر دارد ( دفع خوبی ندارد)، خوبی ندارد، لازم است که این موارد را اصلاح کند 🔖 و حرارت کبد نیز باید تنظیم شود فکر نکنید که به دلیل ضعف هاضمه بیایید و از مواد گرم مثل آویشن، زیره، مرزنجوش و...برای تقویت هاضمه استفاده کنید؛ بلکه این مواد، حرارت کبد را بالا برده و گرمی داروها باعث افزایش خشکی سنگ‌ها می‌شود و شرایط را بدتر می‌کند اصلاح مزاج و اصلاح رطوبات بدن کمک می‌کند که شرایط فرد بهتر شود ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب 💝💚💝 مخاطبین باصفایی داریم که مطالب کانال را به کانالها و گروههای خودشون بازنشر میکنند. لذا بازدید برخی مطالب به هزارنفر هم میرسد. ان شاءالله شما هم به جمع باصفاها بپیوندید و پس از مشاهده، اول پست ها رو فوروارد و سپس به سراغ دیگر کانالهاتون برید. 🌺💐🌺 این کانال را دلی زدیم و تاحالا تبلیغ وسیعی هم برایش نکردیم. تا الان هم که علیرغم مشغله فراوان مان پابرجاست بخاطر پیگیری شما مخاطبین است . پس خودتان تبلیغش کنید.
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 سلام وقتتون بخیر 🔸️امام حسين عليه السلام فرمودند: نياز مردم به شما از نعمت هاى خدا بر شما است ؛ از اين نعمت افسرده و بيزار نباشيد.» ☘️ دوستان گرامی از همه شما مهربانان دعوت می نمائیم تا با مشارکت و همراهی ما دل فرزندان ایران زمین را شاد نمایید. 👌🏻 ° [ آنچه می ماند فقط کار نکوست ]° 🌺💚🌺💚🌺💚🌺 با سهیم شدن در موسسه نیکوکاری خورشید پنهان اینکار را پا پرداخت هزینه حتی ۵۰ هزار تومان میتوانید انجام دهید😉: 👇👇👇 از کارهای مجموعه میتوان به این موارد اشاره کرد:👇👇👇 ۱. جهت ایجاد اشتغال و توانمندسازی خانواده های نیازمند ۲. تهیه لوازم التحریر برای این عزیزان ۳. تهیه جوایز فرهنگی با طرح ایرانی اسلامی برای دانش آموزان فعال قرآنی ۴.تهیه و توزیع کتابهای مفید و انجام مسابقات فرهنگی ۵. آموزش رایگان فرزندان این خانواده‌ها در زمینه های قرآنی، چرتکه، زبان و کارهای هنری و توانمندسازی ایشان. ۶. حمایت بیماران نیازمند. ۷. مشاوره و خدمات اجتماعی و.... 🌺💚🌺💚🌺💚🌺 💚شما عزیزان میتوانید در این راه با کمکهای نقدی،نذرهای فرهنگی و یا معرفی موسسه به دیگران یاور ما باشید و لبخند بر لب امام زمانمان بنشانید💚 💚حتی فقط نفری ۱۰هزارتومان قطره‌هایی میشود به وسعت دریا💚 👇👇👇👇👇 ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۴۰۰۱۷۷ را به دوستانتان معرفی کنید ⚪ ✋پخش این بنر صدقه جاریست
رمانهای جذاب و آموزنده و مذهبی🌺💐🌺 قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/16012 قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 قسمت اول https://eitaa.com/khorshidebineshan/20397 قسمت اول داستان واقعی 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/21126 قسمت اول بر اساس 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/31363 قسمت اول رمان دورهمی👇👇👇 https://eitaa.com/JazreTanhaee/995 قسمت اول رمان 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/24171 قسمت اول رمان 👇👇براساس https://eitaa.com/khorshidebineshan/24910 قسمت اول رمان 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/25802 قسمت اول👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/28042 قسمت اول داستان واقعی 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/28519 قسمت اول براساس 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/29196 قسمت اول اساس واقعیت 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/30523 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/32233 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/33891 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/33899 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/35749 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/37465
💔 🔹، نمازخونه رو شیشه ای ساخته تا غیرمسلمان ها بتونن نمازگزار ها رو تماشا کنند! بعدتوایران توجاهای عمومی مثل پاساژوتالارهابدترین وکوچکترین وپست ترین جای ممکن نمازخانه هاشه انتظار هم داریم میزبان هم باشیم🙄 💞 Join @khorshidebineshan 💞
💔 محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برمي‌گشت. آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد. در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت: "اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد." محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتي‌هاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم." رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد." رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد.... محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد. رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد. عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند. لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت. پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت: "بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!" افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت. ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله‌ي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت.... رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي مي‌رفت و گاه آن منظره را در هاله‌اي از ابهام مي‌ديد. افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.... ... 📚عقیق 💞@khorshidebineshan 💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
💔 ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود. تيزي کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نميشد، اما سوزش و درد او را به خود آورد. با فشار بعدي کارد در گردنش فرو رفت و خون به بيرون فوران زد... افسر کمي تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود. سربازان عراقي گاه جلوي چشمان خود را مي گرفتند که آن منظره را نبينند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که سر رضائيان را از بدن جدا کند. محسن دست و پا زدن رضا را مي ديد. گاه فکر مي کرد که در خواب است، اما همين که پاي رضا به زمين کوبيده مي شد، باورش مي شد که بيدار است. ديگر درد پايش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضا رضائيان مقاومت مي کرد. دستان بسته‌اش سعي در آزاد شدن داشت اما بي‌فايده بود. عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود. قطره هاي خون روي پيشاني اش برق زده بود. گويي اختيار از کف اش خارج شده بود. کارد کمري کند بود و نمي‌توانست کارش را به راحتي انجام دهد. افسر عراقي اصرار داشت که گلوي رضا را گوش تا گوش ببرد. ديگر رضا دست و پا نمي زد. خون، زمين اطرافش را رنگين کرده بود. کفش افسر در ميان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. بايد خلاصش مي کرد. ديگر چاره اي جز جدا کردن سر رضا نداشت. با يک فشار ديگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهي به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقي ها نگران شد. نگاهي به دست خون آلود خود انداخت وصداي قهقهه اش بلند شد.مست بود و خون رضا سر مست ترش کرده بود.مجددا به سمت رضا رفت. @khorshidebineshan
💔 ماجراي شهادت شهيد رضا رضائيان ( شهيد بي سر) افسر عراقی مجددا به سمت رضا رفت. سرش را بلند کرد وهمراه با خنده اي کريه گفت: "هديه ي خوبي است براي فرمانده. اين پاسدار ها دار خويئن را فلج کرده اند." افسر عراقي بدن بي سر رضا را برگرداند. چشمش به آرم سپاه که به سينه اش چسبيده بود، افتاد. خم شد و گوشه آرم پارچه اي را گرفت وآن را دريد. پارچه کوچک را روي سر رضا گذاشت و گفت: "حالا پرونده ما تکميل شد" و با خشم گفت: "حرکت کنيد"! گروهبان گفت: "پس تکليف آن يکي چه مي شود؟" - با او کاري نداريم، فرصت نداريم بايد حرکت کنيم! افسر عراقي سر رضا را گرفت و به سمت خاک ريز عراق حرکت کرد. گشتي هاي خودي که رسيدند عراقي ها آنجا را ترک کرده بودند. بچه ها با بدن بي سر رضا که مواجه شدند،کمي اطراف را جستجو کردند. صداي محسن آن ها را متوجه خود کرد. محسن که هنوز نفس مي کشيد به سختي گفت: "سرش را بردند." ✍🏻 عکس بالا آخرین بوسه پدر بر فرزند را میبینید اما بوسه بر رگ های بریده پسر ... به دست شهید توجه کنید...‼️ (یک نفر سر مزار شهید گفت که شهید، دستش را بالا آورده که پدر را دلداری دهد، چون شنیده بودم نوشتم اما از وثوق آن مطمئن نیستم، هر چند کم ندیدیم از این معجزه ها) "بر گرفته شده از کتاب عقيق " خبرگزاری دفاع مقدس 💞 Join @khorshidebineshan 💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸#تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هجدهم»» زمان حال-تهران محمد در جلسه د
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت نوزدهم»» پنج سال قبل-لندن مردی با دخترش در حال صحبت کردن بود. دختر نوجوان حدودا 18 ساله و پدرش باای پنجاه سال سن داشت. در فضای پاییزی یکی از پارک های لندن نشسته بودند و در حالی که بخار از دهانشان خارج میشد و کاپشن پوشیده بودند، دختره سرش روی شونه های باباش بود و باباش در حال حرف زدن بود: وقتی مادرت تصمیم گرفت بره، نتونستم جلوش بگیرم. میدونستم با یکی دیگه است. با یکی که از من پولدارتر نبود. جوون تر و خوشکلتر هم نبود. تا همین حالا هم نمیدونم چیش از من سر بود که اونو به من ترجیح داد. فقط همینو میدونم که اون موفق شده بود دل مامانتو ببره. دختره همین طور که ثابت به باباش تکیه داده بود گفت: چه کاره بود بابا؟ باباش جواب داد: فوتبالیست بود. واسه یوونتوس توپ میزد. اون موقع خیلی اسم در کرده بود. با اینکه یکی دو سالِ آخرِ بازیش بود و خودشم میدونست که کم کم بازنشسته میشه، اما دوسش داشت. بخاطر فوتبالیست بودنش نبود که باهاش بود. یه روز مامانت سرِ اون با دوستاش شرط بندی کرده بود و شرطو بُرد. اما زندگی خودشو باخت. منو باخت. تو رو باخت. اون فوتبالیسته دیگه ولش نکرد. کاری کرد که دوونش بشه. دختره پرسید: تو چیکار کردی؟ باباش گفت: من خریدارِ جنسی که چشم پاش باشه نیستم. حتی اگه اون جنس مال خودم باشه، دیگه نمیخوامش. پسش میزنم. میذارم بره. یه جورایی خودمو ازش دریغ میکنم. من جنسی میخوام که شیش دُنگ مال خودم باشه. خلاصه ... میگفتم ... یه مدت حالم بود ... تا اینکه تو یه جلسه نیایش بودیم که ثریا منو کشید کنار و حرفایی بهم زد که تصمیم گرفتم مامانتو از ذهنم بندازم بیرون. دختره پرسید: مگه ثریا چی گفت؟ باباش جواب داد: ثریا گفت فکر کن من به اون فوتبالیست گفتم دلِ زنتو ببره. فکر کن من تصمیم گرفتم زنت دیگه باهات نباشه. فکر کن صلاح ندونستم مامان شبنم باشه. منم که رو حرف تشکیلات حرف نمیزنم چه برسه به حرف ثریا که هر چی دارم از ثریا و باباشه. شبنم گفت: از وقتی با ثریا آشنا شدیم بهایی شدیم یا اول بهایی شدی و بعدش با ثریا آشنا شدی؟ گفت: نمیدونم. یه جورایی به هم گره خورده بود بهایی شدن من و آشنایی با ثریا و باباش. متاهل شده بودم و تو سربازی بودم که یه نفر منو با ثریا آشنا کرد. اون موقع ها ثریا ایران بود. تو پارک جمشیدیه جلسه میذاشت و کلی دختر و پسر دورش جمع میشدیم. منو هم خدمتیم به ثریا معرفی کرد. بعدش ... ینی وقتی میخواست از ایران بره... شاید هفت هشت ماه گذشته بود که میخواست از ایران بره ... منو به باباش معرفی کرد و باباش از منِ آسمون جُل، مهندس طالعی ساخت. به خاطر همین حرفِ ثریا و باباش همیشه برام سنده. اونا گفتن بذار زنت بره، گفتم چشم ... گفتن دیگه فکرشم نکن و رفتنی باید بره ... منم گفتم چشم ... شبنم سرشو از رو شونه باباش جدا کرد و کلاهشو رو گوشش کشید و همین طور که دستشو دورِ گردن باباش انداخت، پرسید: اگه یه روزی ثریا بگه دخترم ول کن، ولم میکنی؟ طالعی هیچی نگفت. به پرنده ای که همون لحظه تو آسمون داشت رد میشد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 دیدارهای بابک با زندیان یک هفته ادامه داشت. زندیان نمیتوانست به همین راحتی اوکی بگوید و زار و زندگی سی چهل ساله ای که در ترکیه تشکیل داده بود رها کند و به ایران بیاید. به خاطر همین بابک به بالادستش مراجعه کرد. زنی به نام ثریا که حدودا پنجاه ساله و فوق العاده خشک که گاهی بابک از حرف زدن با او کم می آورد. ثریا بابک را به پارکی دعوت کرد و در ماشین ثریا شروع به صحبت کردن شدند. ثریا گفت: کارا خوب پیش میره؟ بابک که از بوی عطر غلیظ ثریا داشت کم کم سرش گیج میرفت، دماغش را کمی مالید و سپس به ثریا گفت: زندیان حرفاش منطقیه. هر کسی جای اون باشه به همین راحتی قبول نمیکنه. ثریا گفت: درست فهمیدی. زندیان درست میگه. تو چیکار کردی؟ بابک جواب داد: هر کاری بلد بودم. به خاطر همین خودمو جای اون گذاشتم و به جای اینکه امروز برم پیش اون، مزاحم شما شدم. ثریا ابروی سمت راستش را بالا داد و جوری که انگار از این کار بابک خوشش آمده گفت: بسیار خوب. میشنوم. بابک گفت: باید همه چیزایی که اینجا داره، ایران هم داشته باشه. بعلاوه درصد قابل توجهی بیشتر. ثریا گفت: منظورت پول و پله است؟ بابک گفت: از همش مهمتر همینه. اما نه فقط پول و پله. کافی نیست. ثریا پرسید: پس چی؟ بابک گفت: زندیان پا تو سن و سال گذاشته. وقتی کسی هم پا تو سن و سال میذاره، قدرت ریسک و شجاعت تغییر و این چیزاش کمتر میشه. حالا میخواد بهایی باشه یا هر چی. یه انگیزه خیلی قوی میخواد. ثریا گفت: بحث آمار و کم شدن جمعیت یهودیان ایران و این چیزا مطرح نکردی؟ بابک گفت: چرا. یک هفته است دارم رو عِرق معنویش کار میکنم اما نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم! https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت نوزدهم»» پنج سال قبل-لندن مردی با دختر
ثریا یه کم شیشه های ماشینش داد پایین. سیگارشو روشن کرد و دو تا پک زد و دودش داد بیرون. یه نفس عمیق کشید و گفت: زندیان از جوونیش اهل کثافت کاری نبود. خودمم بهایی هستم و جنس خودمونو خوب میشناسم. اما زندیان اصیله. اصالتش باعث شده اهل خیلی از کارا نباشه. و همین دایره عملِ مارو نسبت به زندیان کاهش میده. اما ... بابک زل زد به چهره ثریا و پرسید: اما چی خانم؟! سه چهار روز بعد، بابک قرار شد سری به زندیان بزنه. اما این بار نه تو خونه اش. بلکه قرار شد با هم در یه خیابون سرسبز قدم بزنند. زندیان گفت: تو نمیخوای دست از سر من برداری؟ بابک لبخندی زد و گفت: نه اینکه شما هم خیلی بدت اومده! جان من اذیت میشید وقتی میام پیش شما و درباره چیزایی حرف میزنم که تلاش کردید از ذهنتون خارجش کنین؟ زندیان جواب داد: تا آخر همین خیابون ... که حدودا دویست متر دیگه مونده میتونی باهام راه بیایی. بقیشو میخوام تنها باشم. بابک اول نگاهی به ته خیابون کرد و بعدش لبخندی زد و همین طور که قدم میزدند گفت: جسارتا شما دوس ندارید تنها نوه پسریتون تو ایران به دنیا بیاد؟! تا بابک این حرفو زد زندیان سر جاش ایستاد. نگاه عمیق و بدی به بابک انداخت. اما حرفی نزد. بابک که دید ماهی بزرگی که مدتها در صدد شکارش بود، الان تو تورش گرفتار شده ادامه داد: و براش شناسنامه ایرانی بگیرید و یه اسم خوشکل ایرونی براش انتخاب کنید. زندیان چشمشو از روی بابک برداشت و آروم آروم قدم زد. بابک گفت: یک روز وقتی با شما چایی میخوردم و عروستون وارد اتاقمون شدند، دیدم که چقدر مهربانانه عروستون رو تو بغل گرفتید و ... جسارتا من اون لحظه فهمیدم که عروستون باردار هستند. و فهمیدم که چقدر به ایشون علاقه دارید. همون قدر که به ایران و خاطرات دوران کودکی و نوجوانیتون در ایران و ... زندیان فقط گوش داد و هیچی نمیگفت. بابک گفت: میدونم شما دغدغه مالی ندارید. با اینکه وضع و اوضاع مالی شما خدا رو شکر بد نیست اما بالاخره مثل همه پدر و مادرا فکر آتیه فرزندان و نوه هاتون هستید. به خاطر همین، هلدینگی در ایران تعهد صد ساله محضری میده که به تعداد افراد خانواده، شما را بیمه کنه تا دغدغه بیزینس خودتون و بچه هاتون هم ... زندیان گفت: باید فکر کنم. بابک گفت: شما صاب اختیارید. اما اگر لازم باشه میتونم ترتیبی بدم که یک هیئت منتخب از شما و سایر جامعه بهایی ایرانی مقیم ترکیه، به تهران تشریف ببرید و شرایط را از نزدیک ببینید و یا هر واسطه و معتمدی که در ایران دارید، بتونن در خصوص هلدینگ و بیمه بیزینسی که قراره ارائه بده، استعلام بگیرند. کم کم به آخر خیابون رسیدند. زندیان ایستاد و بابک هم روبروش ایستاد. بابک تیر آخرو زد و گفت: جناب زندیان عزیز! این آخرین دیدار ما از طرف بنده بود. اگر حرفام متقاعدتون کرد و یا ... که زندیان حرفشو قطع کرد و گفت: من همه املاک بلوکه شده و یا مصادره شده ام را در ایران میخوام. بابک گفت: من نماینده رژیم نیستم که بتونم چنین قولی بدم اما میتونم صحبت کنم که همون هلدینگ و یا یه هلدینگ دیگه، بهترین وکیلانش رو در اختیار شما قرار بده که بتونید پیگیری کنید. زندیان گفت: خبر از من. روز بخیر. بابک هم لبخندی زد و رفتن زندیان را از پشت سرش تماشا کرد. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 اما سوزان هم در این مدت بیکار نبود. سوزان که موفق شده بود در همون دیدار اول، آلادپوش رو رام کنه، جلسه تکمیلی در هتل اقامت سوزان برگزار کردند. سوزان سفارش بهترین غذاها رو داد. همیشه سر و وضعش معمولی بود و ترجیح میداد خاص تر عمل نکنه و دیسیپلین کارو حفظ کنه. تا اینکه آلادپوش اومد. آلادپوش که فکر میکرد جلسه در اتاق سوزان برگزار میشه، از اینکه سوزان ازش در کنج سالن طبقه سوم هتلش استقبال کرده، متعجب شد و گفت: فکر میکردم بعد از این مدت صمیمی تر باشیم! سوزان با لبخند همیشگی جواب داد: متوجه نمیشم! آلادپوش گفت: اینجا و سر و وضع همیشگی شما و ... میدونید ... فکر میکنم دارید خیلی خشک برخورد میکنید! ما دیگه الان فقط همکار نیستیم. دوستای صمیمی همدیگه هستیم. سوزان که متوجه حرف آلادپوش بود اما به روی خودش نمی آورد گفت: جسارتی از من سر زده؟ آلادپوش که خدا میدونه برای چه برنامه هایی شکمشو صابون زده بود با اندکی چاشنی عصبانیت گفت: بله ... جسارت شده ... وقتی نتونم بوست کنم و تو بغلم بگیرمت و باهات شوخی کنم و منو تو اتاقت دعوت نکنی، آره. به من برمیخوره. سوزان جواب داد: فکر میکردم متوجه شده باشید که من از اوناش نیستم. آلادپوش دستشو به دستان سوزان نزدیک کرد اما سوزان دستش را به آرامی کشید و اجازه نداد بهش دست بزنه. سوزان گفت: پس به من فرصت بده. آلادپوش لبخندی زد و گفت: داری دختر خوبی میشی. تا کی؟ سوزان گفت: حداقل سه ماه. بعدش حرف، حرف تو. آلادپوش دستشو از روی میز برداشت و گفت: خیلی خب. باشه. تا سه ماه مال خودت باش. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
سوزان با لبخندی گفت: خب حالا شما بفرمایید. اول چاکلتتون سرد نشه. آلادپوش همین طور که چاکلتش میخورد گفت: من فکرامو کردم. کل طرحی که بچه های پهلوی نوشتند را هم خوندم. جوری خوندم که بتونم الان برات کاملا تشریحش کنم. با چیزی که قبلا خودم به مریم رجوی گفته بودم تطبیق دادم. دو سه شب طول کشید که فصل مشترک پیدا کنم. سوزان که داشت به وجد میومد گفت: این خیلی عالیه. اصلا معرکه است. شما خیلی باهوشین. آلادپوش گفت: اگه بگم به یه چیز خفن رسیدم و تصمیم گرفتم روش کار کنم ... البته با کمک تو ... باورت نمیشه. سوزان جلوتر نشست و مشتاقانه گفت: جانم ... میشنوم ... آلادپوش رفت سراغ کیفش و دو تا برگه آچار درآورد و گذاشت رو میز و گفت: ببین! نقطه ضعف های رژیم کم نیست اما از همه بیشتر که میتونه حکم ماشه رو هم برای ما داشته باشه و هم برای رژیم، و یه جورایی تیغ دو لب هست ... اما خطرش برای رژیم بیشتره، فقط یه کلمه است و اون هم «زن» هست. درسته؟ سوزان گفت: دقیقا ... درسته. آلادپوش ادامه داد: خب این نقطه ضعف، دیگه با آروق های روشنفکری مثل فمنیسم و این گَند و گُها به جایی نمیرسه. درسته؟ سوزان سرشو تکون داد و گفت: خب؟ آلادپوش گفت: ما باید در این خصوص، از مدل رژیم برای مقابله با رژیم استفاده کنیم. ینی تشکیل ارتش! سوزان پرسید: چجور ارتشی؟ جواب داد: ارتش آزاد! مثل مدلی که برای جبهه النصره در سوریه استفاده کردند. میدونی که. داعش، بی خانمان ها و بی وطن ها بودند. اما جبهه النصره مال همون سرزمین بودند که با یه نیرو محرکه معنوی، تشکیل پایگاه دادند و وقتی مسلح شدند، به خودشون گفتند ارتش آزاد. سوزان گفت: اوکی. درسته. خب خانما کجای قصه اند؟! آلادپوش خنده ای کرد و گفت: آفرین ... من میگم باید دنیال تشکیل ارتش آزاد زنان باشیم. ارتش آزاد در همه جای دنیا مردونه است. اما مدل ایرانیزه ما باید زنانه باشه. سوزان چشماشو نازک کرد و تو فکر رفت. براش جالب بود. با خودش تکرار کرد: ارتش آزاد زنان ... جالبه! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از عج هدیه به محضر علیه السلام ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan
🌹نصفه شب چشم چشم رو نمی‌دید... سوار تانک، وسط دشت... کنار بُرجک نشسته بودم، دیدم یکی داره پیاده میاد... به تانک‌ها نزدیک می‌شد، دور می‌شد. سمتِ ما هم آمد، دستش رو دورِ پام حلقه کرد، پام رو بوسید!! گفت: به خدا سپردم‌تون... گفتم: حاج حسین؟ گفت: هیس! اسم نیار..... Join @khorshidebineshan
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر مهدی هست🥰✋ *از عاشوراے حسینے🕊️تا اربعین حسینے* *🌷شهید مهدی خندان* تاریخ تولد: ۳ / ۴ / ۱۳۴۰ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۶۲ محل تولد: تهران/لواسان ،سبو بزرگ محل شهادت: پنجوین عراق *🌷مهدی خندان فرمانده تیپ عمار لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص)چنان رشادت و شهامتی از خود بروز داد كه لقب «شیر كوهستان» را دریافت کرد💫همرزم← ۱۳ صفر بود مهدی می‌خواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها باز کندمهدی دستهایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار داد🥀سیم خاردار را باز کرد.🌙اما سیم خاردارها به دستش فرو رفتند و از آن طرف دیگر دستش بیرون زدند🥀از دستهایش شر شر خون می‌ریخت🥀توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه‌های سیم خاردار و رفت و نشست وسط سیمها🥀با چه مشقتی دستهایش را توی سیم خاردار در آورد و یکی یکی مینها را برداشت و چید کنار. سریع معبر را باز کرد💫 و بعد دستهای خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خاردار🥀دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم🥀و تیغه های تیز سیم خاردار پیراهن و زیر پوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بیرون🥀دستش را برد سمت نارنجک که ضامنش را بکشد💥 که در یک لحظه تیربارچی دشمن او را دید🥀و لوله کالیبر 5/14 ضدهوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست💥و آسمانی شد🕊️مهدی متولد عاشورا بود🏴و ۱۳ صفر شهید شد🏴و اربعین بود که خبر شهادتش را به خانواده دادند🥀پیکرش بعد از ۱۰ سال در روز اربعین🏴 تفحص و پیدا شد و به وطن بازگشت🕊️چه مبارک تولدی و شهادتی و چه فرخنده بازگشتی🌙 از عاشورای حسینی🕊️تا اربعین حسینی*🕊️ 🌹🍃🌹🍃 @khorshidebineshan
☑️شهید مهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. 💠شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ‏درگیری اصلی اینجاست! ✍مدرسی‌یان 🔹محکومیتوحید اشتری در موضوعات ‎، آقازاده منتظری دادستان کشور، داماد شمخانی و ‎ در واقع انتقام طبقه قدرتمند، سرمایه‌دار، پرخور و برنده‌ی جامعه از جریان عدالتخواهی و حامی طبقه مستضعفین است. به نظر من درگیری اصلی و مسئله اصلی جامعه این است.‏ «خیمه‌گاه ولایت منتقد جدی اشتری به دلیل برخی کنایه‌ها به رهبری است». 🔹بارها گفتیم اعتراضات و اغتشاشات اخیر در کشور، بسترها و ریشه‌هایی داشته که باید آنها را ببینیم. ام‌المصائب کشور، تبعیض و بی‌عدالتی است؛ ابربحران جدی جمهوری اسلامی این است. سیاست‌های تبعیض آلود اقتصادی، سیاسی، منطقه‌ای و بین‌استانی، آموزشی، درمانی و ... جامعه را به دو طبقه تبدیل کرده است.‏ 🔹یک اقلیت که بالای ۸۰ درصد معوقات بانکی متعلق به آنان است، ثروت‌های هزارمیلیاردی، خانه‌ها و خودروهای آنچنانی و یک اکثریتی که به دو طبقه متوسط و ضعیف تبدیل شده. این سبک زندگی، طبقه اشرافی از مدیران و سرمایه‌سالاران و اقشار بوجود آورده که اتفاقاً هیچ پایبندی به نظام سیاسی ندارد!‏ 🔹و توده‌هایی که سال‌هاست از وضعیت اقتصادی و سیاسی کشور ناراضی شده‌اند. قریب 20 میلیون بیکاری نسبی، 40 درصد مستاجر، 38 درصد زیر خط فقر نسبی، حدود 18 میلیون نفر حاشیه‌نشین وسایر آمارهای خطرناک که کشوررا به جد تهدید می‌کند. این‌ها زخم‌های عمیقی است که اینروزها نتیجه‌اش را دیده‌ایم.‏ 🔹این روزها می‌بینیم چگونه دشمنان دیرینه ایران و اسلام، دندان تیز کرده و با تجهیز تروریست‌ها و تجزیه‌طلبان خیابان‌ها را ناامن کرده‌اند و بخشی از نوجوانان و جوانان وطن را چگونه برای فروپاشی کشور فریب داده‌اند! در این میان هم برخی از اصلاح ناامید و دست به خشونت زده‌اند.‏ این زخم‌ها و عقب‌افتادگی‌ها منجر به این شده تا برخی را به لجبازی با ارزش‌های الهی و احکام اسلام هم بکشاند. 🔹سالهاست جوانانی در سرتاسر کشور، با دغدغه پای کار آمدند تا از امثال علی شمخانی دبیر شورای عالی امنیت ملی بپرسند: این همه ثروت را خودت و فرزندانت و دامادت ‎؟‏ و شجاعانه از امثال منتظری، دادستان کشور بپرسند که درباره ماجرای بیمه پرسنل قوه قضائیه با هزینه چندده و چندصد میلیاردی توضیح دهد که چرا این رانت میلیاردی برای شرکتی در نظر گرفته شده که دختر جناب‌شان نائب رئیس هیئت مدیره آن است؟ و چرا برخی امورات را به پسرش واگذار کرده؟!‏ 🔹جوانانی که محکم از محمدباقر قالیباف بپرسند نقش وی در ماجرای ‎ و ‎ چیست و چرا وی را محاکمه نمی‌کنند؟ اگر بی‌گناه است در یک دادگاه شفاف و علنی معلوم شود! 🔹والله نارضایتی بالای ۹۰ درصد جامعه، مسئله حجاب و همجنس‌بازی نبود و نیست و مسئله اصلی همین دردهاست!‏ 🔹البته من از سکوت برخی دوستان عدالتخواه در ماه‌های اخیر ناراحتم و انتظار داشتم جبهه‌بندی بین المللی و داخلی را ببینند. مستکبران و اشرار جهانی وطبقات سرمایه‌دار و اشراف داخلی که از انحصار و رانت وتبعیض به این جایگاه رسیدند در ماه‌های گذشته، رسماً برای فروپاشی ایران تلاش کردند.‏ در ماه‌های اخیر برخی جریانات سیاسی که بیشترین سال‌ها در رئوس قدرت بودند، دولت‌ها و مجالس را در اختیار داشتند، هنوز هم در صنایع مادر و نفت و فولاد و پتروشیمی‌ها حاکمند و بصورت حزبی و پادگان‌ها عناصر حزبی خود را در این جاها استخدام و مدیر کرده‌اند، نانجیبانه شمشیر برکشیدند!‏ 🔹و شاید به یک سوژه موضوعی یا ادبیات بچه‌های عدالتخواه نقد داشته باشیم اما معتقدم این بچه‌ها، دست گذاشته‌اند روی مسائل اصلی و جدی کشور؛ بدون دعوت به خشونت، بدون اینکه بخواهند نظم جامعه را برهم بزنند با حفظ ماهیت اسلامی و هویت ایران و مرزبندی با دشمنان، دنبال اصلاح از درون بوده‌‌اند.‏ 🔹این برخورد تند برخی عناصر قضایی با وحید اشتری را به همه مسئولین و موثرین و قضات قوه قضا و سیستم امنیتی تعمیم نمی‌دهم اما معتقدم این برخوردها کار همان جریانات طبری مسلکِ حامی طبقه سرمایه‌دار وبرنده جامعه است و هدفشان هم ناامیدی جریانات مختلف عدالتخواهی است.میخواهند ناامید کنند.‏ 🔹امروز مطالبه همه ما، ورود شخص رئیس قوه قضائیه جناب اژه‌ای به این پرونده‌هاست. این احکام ناعادلانه است. به جهت حقوقی و قانونی ایرادات جدی دارد و زمینه اِعمال سلایق سیاسی را در احکام قضایی بیشتر فراهم می‌کند. امیدواریم جناب اژه‌ای با درخواست اعاده دادرسی موافقت نماید. ➖➖➖➖➖➖➖➖ 👈 اینجا خــــــــ قرمزـــــط سیاسے معنایے ندارد. ✅ از انقلاب و دردِ مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوید نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم‌الحال ➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff