eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر به کودکتان بصورت شرطی محبت کردید👇 "اگه بچه خوبی باشی، اگر غذاتو بخوری و.. در نوجوانی هم او برای شما شرط میگذارد👇 "اگه موتور بخری، اگه دوچرخه بگیری و.." 👇 Join @khorshidebineshan
🔴️ سند۲۰۳۰، هتل اسپیناس و پایتخت ۶! حسین مروتی نوشت: خیلی ها پایتخت۶ را نقد کردند، دوستان عدالتخواه از ماجرای پول کثیفی گفتند که تنابنده گرفته، رسانه ای ها هم از سکانس آخر سریال گفتند و شباهتش به یک فیلم فارسی، اما مسائلی از این دست اگرچه مهم، فرعی هستند و حواس ما را از ماجرا پرت می کنند. ‏رحمت مشغول دل دادن و قلوه گرفتن است با یک زن شوهردار! دختر محمود نقاش با پیشینه ی جواب رد به نقی و طلاق از همسر،سوژه پسرخاله نقی یعنی ارسطو شده! نقی هم هنوز بی خیال این زن نشده و دوست دارد هنگام صحبت هما با طاهره،خودش هم باشد. دوقلوها مدام می گویند و نقی و هما را دور می زنند. ‏رفتار بهتاش با خانواده،در #‎قله‌بیشعوری است. او ازطریق پربیننده ترین برنامه تلویزیون، «»را وارد گزینه هایی می کند که یک جوان میتواند برای زندگی آینده اش به آن فکر کند! حکایت غیرت نسبت به همسر، ولایت پدر بر فرزند، بازنمایی جایگاه مرد در خانواده و هم که واویلا! بله، اصل ماجرا، درون مایه این اثر بود. یعنی ! حالا اگر هم برای یکی دو مورد توجیه داشته باشیم، یا قضاوت ها را عادلانه ندانیم، مجموع این عوامل نشان می دهد که این موجودِ در تاریکی، فیل است ولاغیر! ‏خب آقایان هنرمند برای چه باید ۱۵ قسمت برای دشمنی با خانواده کار بسازند؟!چه سودی برای شان دارد؟! اگر جلوی دوربین چیپس مزمز خوردند، ۱۵ جلسه رنو و پژو را تبلیغ کردند و برای هتل اسپیناس رپورتاژ رفتند، می تواند توجیه مالی داشته باشد. اما چه کسی برای نابودی خانواده ایرانی می دهد؟! ‏اساسا نابودی خانواده ایرانی یکی از کار ویژه های آژانس های در ایران است که معمولا پولش را از سرچشمه، یعنی آژانس توسعه بین المللی آمریکا (USAID) می گیرند. برای مجریان ۲۰۳۰، چه لقمه ای می توانست چرب تر از یک سریال بِرند خانواده محور پربیننده باشد؟! در قسمت آخر سریال وقتی که ارسطو و بهتاش از آسانسور هتل خارج می شوند،تصویر خودشان خوب دیده نمی شود، ولی به مدت ۲۰ثانیه یک پرچم در سمت راست تصویر به خوبی نشان داده می شود. آن پرچم آبی رنگ، است! یونیسف که با هتل اسپیناس تفاهم همکاری هم داشته! آقا چرا توهم توطئه دارید؟! ‏خب اصلا یونیسف نایس، ولی به عنوان یک نمونه پزشکی که در دوره چابهار این نهاد شرکت کرده گفته:«به ما آموزش میدادند که نوجوانان و جوانان بایدبه شما مراجعه کرده و فلان وسیله()را گرفته و بروند و کار خود را انجام دهند!» درست است که نباید توهم توطئه داشت،ولی ببعی بودن هم خوب نیست! ‏حالا چه نیازی به این پرچم بود؟ آخر این چه سوال مسخره ای است؟!شما یک تپه را که فتح کنید،روی آن پرچم می زنید؛آنوقت توقع دارید کسی که از دشمن پول گرفته،مدیران و ناظران صداوسیما را دور زده،از هرچه نهاد و سازمان نظام است سواری گرفته و مهمترین رسانه مملکت را کرده،پرچمش را نزند؟! ‏چه بسا آن پرچم در قسمت آخر سریال به این معنا باشد که:«پروژه با موفقیت به پایان رسید!» چه فرضیه هزینه یونیسف برای درون مایه ضدخانواده این سریال صحیح باشد،چه نباشد، پایتخت ۶ یک رسوایی بزرگ است و همین یک دلیل هم، برای آنکه یک فکر اساسی به حال مدیریت و ساختار بشود کافیست! حسین مروتی ✍️ @khorshidebineshan
سلام شبتون مهدوی 🌹 14 صلوات 🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: ✍️. @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۹_۴۸ 🦋 《شهادت فرامرز(ناصر)》 حرف هایش تمام شد؛ دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم.😭 هوا بسیار سرد بود، با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی شدم. حدود ساعت یازده شب🕚محمّدحسین،خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته،در حالی که یک زیر پیراهن تنش بود،وارد خانه شد. وقتی از او سوال کردم:«هوای به این سردی؛...این چه وضعی است؟😳» گفت:«مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم،لباسم را در بیاورم.» انیس از محمّدحسین جویای احوال همسرش شد؛ امّا او هیچ اطلاعی نداشت. بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلام حسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان ها سر بزنند؛ اما هیچ نشانی ای از او پیدا نکردند. 😔 آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد می آورد: «خدایا چه اتفّاقی افتاده؟ خدایی نکرده او.......آن ها هر دو جوان هستند. امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود.»😞 تا صبح در همین اوهام به سر کردم. صبح روز بعد؛ درِ خانه به صدا در آمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. آقایی گفت:«تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای داد بین را تحویل بگیرید.» با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد.😭 شیرین دامادمان،مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت. لبخند ها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم. چیزی نگذشت که..... @khorshidebineshan
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۹_۴۸ 🦋 《شهادت فرامرز(ناصر)》 چیزی نگذشت که نه تنها او، بلکه همه اعضای خانواده با خبر شدند. بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند. صدای گریه بچّه های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می شد.ضجّه های انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد و بذر تنفّر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد. ((شکوه حضور)) با نزدیک شدن انقلاب به ، تظاهرات گسترده تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفّاف تر و مخالفت های آنان به وضوح دیده می شد. محمّدحسین من، یکی از نیروهای فعّال این حرکت ها بود. دیدن گرد یتیمی بر چهره بچّه های خواهرش، شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم . او می توانست این ظلم را با حروف بریده بریده بچّه هشت ماهه خواهرش که واژه بابا را ترسیم می کرد، تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین ها زیاد هستند.....عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی نشست. امر به معروف و نهی از منکر ورد کلامش بود. دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه ما مهم شده بود. شنیدم در یکی از شب ها مردم تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی، حوالی چهار راه کاظمی حمله کنند و آن را به آتش بکشند. محمّدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزم حسینی در این حادثه همراه مردم بودند. آن ها تمام صندوق های مشروب را یکی یکی به وسط خیابان می آوردند و می شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند. یادم نمی رود آن شب که محمّدحسین با لباس های خیس و بوی بد و تند الکل وارد خانه شد. از او سوال کردم:«مادر!!...این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟» گفت:«من خیلی دوست داشتم کاری کنم که این خاطره همیشه در ذهن جوان های کرمانی بماند؛ شیشه های مشروب را بالا پرت می کردم و با شیشه ای دیگر آن را در هوا می شکستم.وقتی شیشه می شکست،محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده می شد.» گفتم:«محمّدحسین خیلی مراقب خودت باش.» لباس هایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت. واقعاً وقتی محمّدحسین خانه نبود، دلم هزار راه می رفت تا برگردد. بیست و شش دی 1357،شاه ملعون از ایران فرار کرد. خیال مردم از بابت کشت و کشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد. با ورود امام به ایران؛ قلب مردمی که خون جوانان شان برای برپایی یک کشور اسلامی ریخته شده بود، روشن و منوّر گردید. @khorshidebineshan
❤️ داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. 🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی 📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @khorshidebineshan
تنها میان داعش - نسخه موبایل.pdf
1.07M
📕 نسخه پی دی اف داستان 📱مناسب جهت مطالعه در تلفن همراه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@khorshidebineshan
🔴 نقد جالب و عالمانه استاد خسرو پناه بر «پایتخت ۶» به نام حکیم مطلق و خالق هنر و زیبایی دوستانی از بنده خواستند تحلیلی از پایتخت ۶ داشته باشم و اینک بعد از مشاهده قسمت ۱۵، ضمن تشکر از دست‌اندرکاران این سریال و تبریک سال نو و اعیاد رجبیه و شعبانیه به نقدی کلیدی اشاره می‌کنم. البته کارشناسان نقدهای واردی بر آن گرفتند؛ از جمله: 🔹اختلاط نامحرم 🔹ترویج بی‌حدرقص و موسیقی 🔹تعابیر بی‌ادبانه مخصوصاُ نسبت به والدین و بزرگترها 🔹بی‌احترامی به نماز و حج و غیره ولکن نقد ریشه‌ای‌تر این سریال به نظر بنده، رویکرد و است که متاسفانه از دوره قاجار توسط مستشرقین و بعد روشنفکر نمایان داخلی دنبال می‌شود و کتاب‌ها در باب ناتوانی و مجمع‌الرذایل بودن ایرانیان نوشته می‌شود. این سریال با نشان دادن ایرانیانی که 🔸یا قاچاق‌چی (ارسطو) هستند 🔸یا روانی (بهبود) 🔸یا مسئول ناتوان و بی‌عرضه و منفعل (نماینده مجلس) 🔸یا دارای کمبود شخصیت (بهتاش) 🔸یا نوجوانان غرق در اینستاگرام و فضای مجازی (دختران دوقلو) 🔸یا مدعیان پرادعای هیچ‌کاره و فرصت‌طلب (نقی) 🔸یا مروج آرایشگری و رفتارهای نامناسب (رحمت و فهیمه) 🔸یا عقل کلی که در مواردی احساسی داوری می‌کند (هما) که برای بیننده مخصوصاً بیننده خارجی تصویر بسیار منفی علیه ایران می‌سازد. ❓سوال این است که چرا عده‌ای از نویسندگان و هنرمندان با هم تلاش می‌کنند تا ایرانی را با موفقیت‌ها، مقاومت‌ها و فرهنگ و تمدن بزرگ به ایرانی بی‌عرضه، ناکارآمد و احساسی و فاقد فرهنگ و تمدن معرفی کنند. انتظار این بود لااقل واقعیت‌های ایران اعم از ضعف‌ها و قوت‌ها به نمایش گذاشته شود تا ناامیدی در مخاطب تحقق نیابد. 🔻نکته قابل تامل اینکه چرا پایتخت ۶ (با مشخصات ذکر شده) بعد از پایتخت ۵ (مقابله با داعش) ساخته می‌شود؟ آیا نباید مدیران صدا و سیما در باب جریان‌شناسی سریال‌های ایرانی دقت بیشتری نمایند‌. ✍️ عبدالحسین خسروپناه دزفولی فروردین ۹۹ 🔴 @khorshidebineshan
مسابقه قرآنی با صدها جایزه noor.ghoran.ir معاونت قرآن وزارت ارشاد @khorshidebineshan
با این شلوغی امروز الان تو شهر ، کروناها هشتگ زدن انسان ها را شکست خواهیم داد
صد قافله دل به جمکران آورديم! رو جانب صاحب الزمان آورديم! ديديم که در بساط ما آهی نيست با دست تهی، اشک روان آورديم! @khorshidebineshan ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬🌱😞 کاش میشد فیلمُ چاپْ كَرد ... فيلمِ خندیدناتو میچسبوندم کُنجِ اتاقَم ..✨ وقتی دلتنگی خَفَم میکرَد... از روی دیوارِاتاقْ بِهِم ميخَندیدی ..🎈 @khorshidebineshan
💔 گفتم: آدم‌ها چند دسته اند؟ گفت: دو دسته.... "یا می میرند یا می شوند...." @khorshidebineshan
🌸🍃 🍃 خواص آب آلوئه ورا👇 – کمک به از بین بردن یبوست – مفید برای هضم غذا و کمک به دل درد و سوزش سر دل – کمک به تنظیم قند خون – سم زدایی بدن و روده بزرگ – با افزایش متابولیسم بدن برای سوزاندن کالری بیشتر به کاهش وزن کمک می کند – بهبود گردش خون – کمک به ترمیم آسیب به بافت های داخلی – فشارخون را تنظیم می کند – تقویت سیستم ایمنی بدن – کند کردن رشد تومورهای سرطانی – کمک به کاهش التهاب 🍃 🌸🍃 🆔 @khorshidebineshan
🌸🍃 🍃 🔖یک راه ساده و رایگان برای تقویت سیستم ایمنی (۱) در واقع خندیدن، دومینویی از رویدادهای گوناگون را در سیستم تنفسی، عصبی، عضلانی، لنفاتیک، گردش خون، غدد درون‌ریز، و سیستم ایمنی فعال می‌کند که یکی از نتایج شگفت‌انگیز آن افزایش چشمگیر قدرت سیستم ایمنی است. خندیدن در بهبود عملکردهای سیستم ایمنی (هم ایمنی ذاتی،وهم ایمنی تطابقی و یا اداپتیو) کارآمداست. 🍃 🌸🍃 🆔 @khorshidebineshan
🌸🍃 🍃 🍏مصرف سیب ✍اگر بیش از ۱۰ساعت در روز به مانیتور، گوشی و یا تلویزیون نگاه میکنید. روزانه یک سیب تازه بخورید مصرف سیب از آسیب به سلول های مغز و چشم جلوگیری میکند. 🍃 🌸🍃 🆔 @khorshidebineshan
راست میگن دخترا بغلیِ باباشونن 😔 👇 Join @nooredideh
کودکان را عادت به نکنید. برخی از پدر و مادر ها در برابر کودکانشان چنان مقید شده اند که جرأت ندارند دست خالی به خانه بیایند. بچه های این قبیل والدین به جای اینکه هنگام ورود پدر و مادرشان، با یک سلام گرم و صمیمانه به استقبالشان بروند، پشت سر هم داد میزنند که برای من چیزی خریدی؟ خریدی؟ خریدی؟ این نوع رفتار ممکن است به زودی به داد و ستد و رشوه گیری منجر شود و از کودک یک معامله گر بسازد. معامله گری که در ازای کارهای مثبت و رفتارهای خوب خود تقاضای پاداش و اضافه حقوق دارد، یا در واقع رشوه می خواهد. Join @khorshidebineshan
قطعه‌ گمشده‌ ای از پر پرواز کم است یازده بار شمردیم، یکی باز کم است این همه آب که جاری است نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است   ولادت امام زمان (ع) مبارک باد   @khorshidebineshan