🔴هشدار جدی: والدین و مربیان ورزش کودکان زیر ۸ سال برنامه عصر جدید را (با روند فعلی) نگاه نکنند
متاسفانه در برنامه عصر جدید در شب ۱۱ فروردین ۹۹ اجرایی ورزشی توسط گروهی به نام فرشتگان نینجا پخش شد که موجب نگرانی جمعی از متخصصان تربیت بدنی و علوم ورزشی و کارشناسان حوزه بازی و ورزش کودکان گردید. بر اساس مستندات علمی انجام تمرینات ورزشی تخصصی برای کودکان زیر ۸ و ۹ سال به دلیل آسیب های تمرینات مداوم و شدید، مردود است. دنیای کودکان در این سنین بازی در فضای شاد و مفرح است در حالیکه در تمرینات خشک رسمی ورزشی این امکان وجود ندارد و آسیب های روانی و اجتماعی و دلزدگی زودهنگام کودکان از ورزش را به همراه دارد. طبق تحقیقات علمی یکی از دلایل اصلی ترک ورزش، ورود زودهنگام به ورزش در کودکی است. متاسفانه در این اجرای برنامه عصر جدید کودکان دختر ۳ تا ۷ سال حرکاتی ورزشی تخصصی اجرا کردند و تاسف بیشتر اینکه بابت این کار از یکی از داوران زنگ طلایی دریافت کردند. این امر به معنی تشویق تمام کودکان کم سن، والدین و مربیان بیننده به معضل تخصصی شدن زودهنگام کودکان در ورزش ( early sport specialization ) است.
سوالی که مطرح میشود این است که کدام یک از داوران محترم تحصیلات مرتبط با علوم ورزشی دارند و با الگوهای استعدادیابی و استعدادپروری ورزشی کودکان آشنا هستند. بهتر نیست برای برنامه ایی که این همه مخاطب دارد با این همه اجراهای ورزشی، از مشورت متخصصان خبره ورزشی در کنار کارشناس بدل کاری خود استفاده کند؟رشد عاطفی کودکان کم سن برای درک هیجانات برد و باخت و کنترل عواطف هنوز به خوبی تکامل نیافته است. شرایط روانی فرشتگان نینجا پس از اجرا به قدری در سطح بالا بود که قادر به کنترل گریه کردن خود نبودند و جالب اینکه مدام از سوی حاضرین از گریه کردن نهی می شدند.
پخش این اجرا و اجراهای مشابه ورزشی توسط کودکان کم سن که در این فصل و فصل قبل این برنامه وجود داشت میتواند این ذهنیت را برای والدین و مربیان ایجاد نماید که هرچه کودک زودتر وارد ورزش تخصصی شود زودتر قهرمان میشود که این امر تصوری کاملا اشتباه است و آسیب های جسمانی و روانی ایجاد شده به مراتب بیشتر خواهد بود. سنین ۳ تا ۸ سال زمان رشد مهارت حرکتی پایه کودکان است تا برای ورود به رشته های ورزشی آینده آماده شوند. کودکان در این مهارت های پایه از طریق بازی های حرکتی متبحر میشوند. متاسفانه به نظر میرسد نشان دادن اجراهای ماهرانه ورزشی کودکان در رسانه های مختلف حتی در خارج کشور باعث شده است تا امروزه شاهد افزایش آسیب های کودکان کم سن در سالن های ورزشی باشیم، والدین نیز چون رویای قهرمانی هرچه زودتر کودکشان را در ذهن دارند با مربیان ناآگاه همراه میشوند و در نهایت این کودکان هستند که قربانی این تصورات اشتباه هستند که یا بواسطه آسیب های مکرر جسمانی و یا به دلیل دلزدگی از ورزش امکان شکوفایی ورزشی را از دست میدهند.
لذا امیدوارم برای حفظ سلامت کودکان این سرزمین از دست اندرکاران برنامه عصر جدید تقاضا دارم تا پخش اجراهای مشابه ورزش کودکان را متوقف نماید
✍دکتر امین غلامی (عضو هیات علمی پژوهشگاه تربیت بدنی وزارت علوم/نایب ریس انجمن بین المللی بازی و ورزش کودکان/ریس کانون علمی بازی و ورزش کودکان)
@khorshidebineshan
1_38731990.apk
7.44M
☘🌹نرم افزار رمانکده شهدایی🌹☘
❌برای آنان که به دنبال "سبک زندگی شهدا" هستند❌
⚡️اولین #نرم_افزار_رمان با موضوع #شهدا⚡️
👈 شهدای انقلاب اسلامی
👈 شهدای مدافع حرم
👈 شهدای منا
🌸🌺لطفا این نرم افزار را به اشتراک بگذارید🌺🌸
@khorshidebineshan
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۵۱_۵۰
#پارت_بیست_و_چهارم 🦋
《دوران سربازی》
کم کم پایگاه های #بسیج ، در مساجد به راه افتاد. این روز ها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین و او بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد میگذراند.
به دلیل #انقلاب_فرهنگی ، دانشگاه ها تعطیل شده بود؛ بنابراین محمدحسین از تاریخ ۱۵خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت #سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت. روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پاره ای از تنم را جدا کرده بودند؛ هرچند او زیاد در خانه نبود، اما من هیچوقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت می گذشت!😓
یادم می آید وقتی به مرخصی می آمد، ساکش پر بود از کتاب های استاد #مطهری ، دکتر #شریعتی ، دیوان شعرا، قرآن و نهج البلاغه.
هرچه زمان می گذشت، معلومات او بیشتر می شد و رفتار و کردارش، رنگ و بوی خدایی می گرفت.
همیشه اشعاری از مثنوی معنوی زیر لب زمزمه می کرد.
❗️دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد.
دشمن نفرین شده خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدل کرد. شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد.
غیرت و تعصب دینی، او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد.💫
در همان دوران خدمت سربازی به صورت داوطلبانه به جبهه های غرب اعزام شد. او همان فرد پرتحرک و پرجنب و جوش و اهل خطر بود و من هم همان مادر بی قراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را می کشید.
آذرماه ۱۳۶۰ بود که لحظه شماری می کردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روزها و ساعت ها می گذشت.⏰
ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته ، برای آینده اش برنامه ریزی می کردم. اما چیزی نگذشت که همهِ نقش هایم نقش بر آب شد.
او به من گفت: « قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شوم.»
گفتم: «مادرجان! پس ادامه تحصیل و زندگی ات چی؟»
گفت: «زندگی که میکنم، اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست.!»
این شد که خودم را برای یک فراق طولانی مدت آماده کردم.
ورود او به مجموعه واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ثارالله، پرحادثه ترین و جذاب ترین بخش زندگی وی به شمار می رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است.
او که سراسر زندگی اش می تواند الگویی عملی برای همه جوانان باشد تا آن ها بدانند وقتی خداوند گِل آدم را سرشت و از روح خود در آن دمید،
فرمود: "ای انسان!
تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری؛
پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس!"
@khorshidebineshan
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۵۹_۵۷
#پارت_بیست_و_پنجم 🦋
《قبل از عملیات والفجر یک》
قبل از عملیات والفجر یک بود.
زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند.
فاصله ما با #عراقی_ها در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!!
این باعث می شد بچّه های #اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند.
خیلی نگران بودم؛
#محمّد_حسین_یوسف_الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم.
او راحت و قاطع گفت:
«ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.»
🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای #شناسایی رفته بودند.
آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با #علیرضا_رزم_حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم.
دوتایی به طرف خط رفتیم.
وقتی رسیدیم،گفتم:
«من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.»
⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️
تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟»
با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟»
خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن:
«امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥
آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم.
همگی روی زمین خوابیدیم و آیه
"وَ جَعَلْنا" را خواندیم.
ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛
بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند.
نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭
عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند.
یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند.
بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند.
ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻»
خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃
گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛
اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند.
قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم،
یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉
آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم.
موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم.
زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود.
همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند.
فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛
به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال #سجده هستند.گویا سجده شکر بود.😳
بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند.
خیلی تعجب کردم!!
محمد حسین را کناری کشیدم
@khorshidebineshan
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۶۱_۵۹
#پارت_بیست_و_ششم 🦋
《قبل از عملیات والفجر یک》
محمد حسین را کناری کشیدم :
«این چه کاری بود که کردید؟!!😳»
گفت:«سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم.این کار هرشب ماست.😊»
گفتم:«خب!..چرا اینجا؟! صبر می کردید تا به خطّ خودمان برسیم،بعد!!»
گفت:«نه!..ما هر شبی که وارد معبر
می شویم،موقع برگشت همان جا پشت میدان مین دشمن، یک سجده #شکر و دورکعت نماز به جا می آوریم و بعد به عقب بر می گردیم.»
این نمونه ای از حال و هوای بچّه های #اطلاعات بود؛
حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمّدحسین ایجاد شده بود.
💠ای دل اگر دلی،دل از آن یار در مَدُزد!
وی سر اگر سری،مکن این سجده سرسری!
《عملیات بدر》
یک هفته بیشتر به #عملیات_بدر
نمانده بود.این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود!
دو کمین عراقی با فاصله بسیار کمی از هم، راه بچّه ها را سد کرده بودند.
کمین ها روی دو پد داخل آب بودند؛
محمّدحسین حدود دوماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد؛
چون فاصله بین این کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت..؛
یعنی هیچ نیزاری نبود که بچّه ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.😕
زمان می گذشت و #عملیات نزدیک
می شد.من باز هم نگرانی خودم را با محمّدحسین در میان گذاشتم.
همان شب، با دونفر دیگر از بچّه ها دوباره برای شناسایی راه افتاد، امّا این بار با یک بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود😄؛ فهمیدم که موفق شده است.
گفتم:«چه کار کردی حسین آقا؟»
گفت:«رفتم جلو تا به کمین ها نزدیک شدم.
دیدم هرکاری کنم،عراقی ها من را می بینند؛
راهی هم نداشتم جز اینکه از وسط آن ها عبور کنم.
خودم را به یکی از پدهایی که کمین های عراقی روی آن سوار شده بود، رساندم؛
از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم؛
عراقی ها، کر و کور، متوجه من نشدند.
توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.✌️»
💠میان مهربانان کی توان گفت؟!
که یار ما چنین گفت و چنان کرد..
@khorshidebineshan
هشدار/مراقب نصب این نرم افزار ها باشید! سازمان های اطلاعاتی پشت پرده نرم افزارهای ثبت چهره و ویدیوهای جعل عمیق!
✍سید علیرضا آل داود
⭕️ این روزها اپلیکیشن های بسیاری با پوشش های سرگرمی و ... تولید می شوند که با بررسی برخی از آنان که دسترسی های بسیاری بر روی تلفن همراه افراد باز میکنند مشخص شد این دسترسی ها میتواند خطرات بسیاری را برای افراد در زمینه حریم خصوصی ایجاد کند.
⭕️ در چند هفته گذشته نیز اپلیکیشن هایی با پوشش ویدیو های جعل عمیق و ... تبلیغ می شوند که برای تکمیل پایگاه داده سازمان های اطلاعاتی غربی برای شناسایی دقیقتر چهره، صدا و داده های بیومتریک طراحی شده اند.
🔴از نصب این اپلیکیشن ها خودداری کنید.🔴
🔴به کمپین #ما بپیوندید👇
@khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمی از لحظه مجروحیت شهید مرتضی آوینی
🌷 انتشار به مناسبت ۲۰ فروردین، سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم
@khorshidebineshan
#تست_شخصیت_شناسی
اولین چیزی که در تصویر بالا میبینید چیست
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@khorshidebineshan
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
🌸🌺 انگشت مبارک را بزنید رو ی آدرس و عیدی بگیرید
http://yeknafarmandeh.ir/12677.html
🌸🌺💐 عیدتان مبارک
موسوی اداره قرآنی:
#مسابقه_میهمان_ناخوانده
#همراه_با_جوایز
هموطن گرامی
با سلام و احترام!
ضمن تبریک به مناسبت فرارسیدن ولادت با سعادت یگانه منجی عالم بشریت حضرت حجت ابن الحسن المهدی (عجل الله تعالی فرجه) و با آرزوی صحت و سلامتی برای جنابعالی و خانواده محترم، اداره امور قرآنی اداره کل تبلیغات اسلامی استان همدان به مناسبت ولادت دوازدهمین اختر تابناک امامت و ولایت و هم چنین فرصت پیش آمده #قرنطینه، مبادرت به برگزاری #مسابقه_میهمان_ناخوانده و #دلنوشته_به_امام_زمان (عجل الله فرجه) نموده است.
عزیزان می تواننداز سایت
www.masani.ir/mn
توضیحات و فایل های مربوطه را مطالعه و در آزمون شرکت نمایند.
مهلت ارسال پاسخ نامه و دلنوشته پایان ماه مبارک #رمضان می باشد
#جوایز:
۱۱۰ کارت هدیه یک میلیون ریالی
و ۱۹ جایزه نفیس برای بهترین دلنوشته
در ضمن جزوه حاضر مشتمل بر توضیحات لازم برای شرکت مسابقه و سوالات پاسخ نامه دلنوشته و دانستنی های ضروری و راهکارهای کلی از قرآن و روایات در مواجهه با گرفتاری ها به ویژه شروع بیماری منحوس کرونا میباشد.
با آرزوی سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان
@khorshidebineshan
بررسی اندیشه عرفانی رهبرمعظم انقلاب ومکتب تربیتی شهیدسلیمانی
دریافت رایگان کتاب«عرفان امین»، «مکتب سلیمانی» و«شرح دلبری»
بمدت محدود وبمناسبت اعیادشعبانیه: form.javanan.org/book
موسسه جوانان آستانقدس
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @khorshidebineshan
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفدهم
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
💠 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
💠 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
💠 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @khorshidebineshan
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @khorshidebineshan
96.mp3
2.09M
✅ تلاوت #ترتیل سوره مبارکه #العلق (شماره 96) از قاری خوش صدای زیبای #حنانه_خلفی
💠آموزش قرآن به کودکان و نوجوانان💠
┏━━━✨
🍃♥️ @khorshidebineshan
┗━━━✨
97.mp3
937.5K
✅ تلاوت #ترتیل سوره مبارکه #القدر (شماره 97) از قاری خوش صدای زیبای #حنانه_خلفی
💠آموزش قرآن به کودکان و نوجوانان💠
┏━━━✨
🍃♥️ @khorshidebineshan
┗━━━✨
98.mp3
2.57M
✅ تلاوت #ترتیل سوره مبارکه #البينة (شماره 98) از قاری خوش صدای زیبای #حنانه_خلفی
💠آموزش قرآن به کودکان و نوجوانان💠
┏━━━✨
🍃♥️ @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاموش کن صدا را، نقاره میزند طوس
🌺 شادمانی نقارههای حرم مطهر رضوی در شب میلاد حضرت صاحبالزمان(عج)
@khorshidebineshan
#تست_شخصیت_شناسی
اولین چیزی که در تصویر بالا میبینید چیست
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@khorshidebineshan
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
#پاسخ_تست_شخصیت
♨️لب ها : شما همیشه چیز ها را همانطور که هستند، می بینید و براساس ارزش واقعی شان قضاوت می کنید. به شما توصیه می کنیم که سعی نکنید همه چیز را در اطراف خود تغییر دهید و یا سر از هر کاری در آورید
♨️درخت ها : شما یک شخص جاه طلب و کمال گرا هستید و در هر موقعیتی بهترین چیز ها را جستجو می کنید.
♨️ریشه های درخت ها : شما یک فرد ترقی خواه هستید که همیشه در تلاش برای بهبود یا تغییر وضعیت خود می باشید.
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@khorshidebineshan
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
#تست_شخصیت_شناسی
توجه کنید که مهم این است با اولین نگاه چه حیوانی می بینید، پس اگر یک حیوان خاص دیدید نیاز نیست دنبال جانوران دیگر بگردید.
حیوان هایی که در عکس قابل مشاهده هستند : سگ،خوک،دلفین یا نهنگ، گرگ، کوسه و خرس
@khorshidebineshan