eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
832 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 عاطفه پشیمونم اما مصمم برای رفتن به بیرون نگاهی انداختم و سعی کردم دل بکنم از دیاری که انگار به دروغ این همه سال درش زندگی کردم قدر تمام دلبستگی هام به زندگی بیست سالم دلم گرفته بود و راهی جز رفتن نداشتم رفتن به روستایی که روز دوم عید اتوبوس نداشت وقتی شوفر راننده با صدای بلند اعلام کرد ۱۰۰ متر دیگه سر خط اصلی خودم رو برای پیاده شدن آماده کردم پیاده شدن در یک مسیر آشنا اما حالا تاریک ترسیده بودم نه دل رفتن به اون قهوه خونه باز رو داشتم نه دل  موندن کنار جاده‌ای تاریک تا به حال دست به چنین کار پر هراسی نزده بودم بلاخره با ترسی آشکار مقابل در این قهوه خونه که دود قلیون ابر گونش کرده بود ایستادم و بی مخاطب قرار دادن کسی با لکنت پرسیدم اینجا،اینجا ماشین برای،برای روستای کریم‌آباد داره؟ با تاخیر مردی با سرتیپ قیصری با صدایی کلفت و مردانه جواب داد نه آبجی مگه رهگذری کسی سوارت کنه زیر لب گفتم رهگذری؟! اطراف بیابون بود و همین باعث میشد  وزش بادهای تند اون منطقه دو برابر بشه چادرم رو که در مسیر باد من رو به سمتی می کشوند به دست گرفتم و به آسمون ابری نگاهی انداختم با آب و هوای اونجا آشنا بودم اون بادها اون هوا اون ابرها نوید ریزش باران شدیدی رو میداد بارانی بی امان با قطره های درشت صدای رعد و برق مهر تایید رو زد و اولین قطره های بارون با پیچش باد روی صورتم نشست کار درستی نکرده بودم تک و تنها بدون اتوبوس روستا راهی جاده شده بودماما دیگه برای جبران دیر بود باید هرچه زودتر پناه می‌گرفتم و زیر سقفی میرفتم اما کدوم سقف ؟ جدال با این کار احمقانه به قدری طول کشید که وقتی همون مرد ازم خواست داخل قهوه خونه برم خیس خیس بودم پشت صندلی قهوه خونه ای که محیط کاملا مردانه‌ای داشت نشسته بودم و به لیوان کمر باریک چایی مقابلم که داخل یک نعلبکی بود خیره بودم خجالت زده و البته ترسید جرئت بالا گرفتن سرم رو نداشتم لبم رو می جویدم تا از تشویش درونم کم کنم باید چیکار میکردم؟چطور می تونستم اون آسمون تیره رو توی اون ناکجاآباد صبح کنم؟ تا نا امید و ناچار چشم روی هم فشردم ناگهان صدای آرومش این بار نفس نفس زنان و نگران گفت عاطفه خانوم اون صدا باعث شد چشمم به چشم های نگران و پر هراسش بیفته بدون شک قلبم آروم اما بغض متلاطم کرد هر دو ساکت به برف پاک کنی که بی وقفه خیسی بارون پشت شیشه رو می شد خیره بودیم مثل همیشه پیش قدم شد اما این بار کامل برگشت به عقب به من نگاه کرد و گفت نمیخوام بگم اما نمیتونم نمیتونم چون از شما انتظار نداشتم از شما بعیده بعیده اینجا تو این جاده توی این قهوه خونه .... پوفی کشید تا به خودش مسلط بشه سعی کرد آروم تر از قبل بگه اگر به من می گفتید با هم برمی گشتیم با بغض گفتم من اشک ریختم و گفتم من نیستم با چشای خیس و دیدی تار نگاهش کردم و گفتم من خودم رو گم کردم برون مکث با اقتدار گفت با همه وجود کمکت می کنم کمکت می کنم از این تاریکی گذر کنی من به خاطر همین اینجام اینجام چون کنارت باشم فقط قول بده آروم باشی بارونی شو از روی صندلی شاگرد برداشت گرفت سمتم و گفت نباید سرما بخوری بی اراده اون لحظه اون حرف طوری دلگرمم کرد که اون بارونی رو از دستش گرفتم با فشردن چشم هاش و تکون دادن سرش کار بی ارادمو تاکید کرد و استارت زد جاده رو با احتیاط دور زد و گفت خوب میدونم این رفتن از روی عصبانیت بوده پس حالا که آروم تری برمیگردیم تا با حقیقت کنار بیایم از اینکه منو خودش رو جمع بسته بود حس بدی نداشتم نمیدونم چی به سرم اومده بود اما برخلاف گذشته ترسی از نگاه کردن بهش از شنیدن حرف هاش نداشتم توی اون شب بارونی که من من نبودم تو اون ماشینی که متر به متر با نورِ چراغ هایِ نارنجی روشن میشد سروش با لحنی آرام برام حرف زد نه از گذشته گفت نه از آینده نه از من نه از خودش اون شب اون حرف هایی می زد که تو اون لحن آروم مختص به خودش و البته التیام بخش برای من گوش سپردن بهش آرامش بخش بود و باعث میشد بهش اعتماد کنم اون شب فهمیدم اون میتونه شریک خوبی برای لحظات تلخی که آدم از پس خودش بر نمیاد باشه باید بازم در مقابلش مقاومت میکردم اما اون شب من عاطفه‌ی دل شکسته‌ای بیش نبودم کسی که نیاز داشت به اون حرف‌ها عاطفه‌ای که دیگه مطمئن نبود عزیزی داره تا گره گشای مشکلاتش باشه تازه وقتی مقابل مغازه پدرش ترمز کرد به خودم اومدم با لبخند همیشگیش گفت حاجی همیشه میگه گل گاو زبون و گلاب کاشون آب روی آتیشه شما رو نمیدونم اما من که حسابی بهش نیاز دارم کرکره مغازه رو که بالا داد برگشت نگاهم کرد و باعث شد از خودم خجالت بکشم از عاطفه ای که اینهمه دچار تغییر شده بود نمیگم حس و حال خوبی داشتم نه اما آروم گرفته بودم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه سرمو به صندلی جلو تکیه دادم و خسته چشم روی هم گذاشتم که طولی نکشید با شنیدن صدای ضربه های محکم و هولناک به کاپوت ماشین ترسیده به جلو نگاه کردم فریبرز سوار ترک موتور درست مقابل ماشین با صورتی در هم خیره به من ایستاده بود با سر اشاره کرد پیاده بشم اما قبل هر عکس العملی از من سروش از مغازه بیرون اومد دلم نمیخواست بینشون بحثی بشه صداشون رو واضح نشنیدم اما فریبرز که همراه دوستش بود از موتور پیاده شدن و شاکی رفتن سمت سروش قبل از اینکه نزدیک بهش برسن پیاده شدم و بلند گفتم صبر کن تا فریبرز برگشت به سمتم نگاه کرد گفتم چیه فریبرز چی میخوای بگی؟ فریبرز قدمهاش رو متمایل کرد به سمت من و گفت این وقت شب با این .... گفتم به تو ربطی داره؟ ابروهاش از فرط تعجب بالا پرید به سروش دوباره به من نگاه کرد و بالکنت گفت درست بوده هر چی شنیدم؟ گفتم آره درست بوده حالا که چی چیکار میخوای بکنی؟ شوکه لبخند زد و گفت عاطفه من به خاطر تو درسمو ول کردم کار کردم تا همین دیروزم بندر بودم تا.... گفتم هر کار خطایی که کردی به پای من نویس رو کردم به سروش و گفتم بهتره بریم تا سروش خواست در مغازه رو ببنده فریبرز نزدیکم شد خیلی نزدیک درست مقابل صورتم ایستاد و گفت توی چشمام نگاه کن و بگو راست بود بگو درست بوده ب.بگو دوستش داری مکث کرده بغضم رو خوردم و گفتم گذشته دیگه... فریبرز چشاشو فشرد و بلند گفت بگو دوستش نداری عاطفه بگو هرچی فریبا میگفت دروغ بوده بگو امشب رهگذری با این پسره‌ای مستقیم نگاهش کردم و گفتم در گذشته نه اما حالا ... فریبرز نذاشت ادامه بدم بی صبر تندی گفت حالا چی؟ حالا دوستش داری ؟ سروش کرکره مغازه رو پایین کشید و گفت اگر جواب سوال تو گرفتی راهتو بکش و برو فریبرز اما گوشه بارونی تنم رو به دست گرفت و گفت اگه با چشمای خودم نمی دیدم هیچ وقت باور نمیکردم هیچ وقت باور نمیکردم تا به این حد بتونی پست باشی سروش تا در مغازه رو قفل کردم اومد سمتت ماشین درو برام باز کرد و دوباره گفت نباید سرما بخوری فریبرز بغض کرده با نفرت به سروش نگاه کرد اما در کسری از ثانیه یقه سروش رو گرفت و با جدیت پشتشو به ماشین تکیه داد و گفت به عاطفه گفته بودم آتیشت میزنم اگر حتی یک قدم بهش نزدیک بشی تا خواستم جلوتر برم سروش با دست مانعم شد و با آرامش رو به فریبرز گفت رقیب خوبی نبودی اما از من به تو نصیحت از همین جای جاده خاکی که انتخابش کردی دور بزن و برگرد فریبرز عصبی تر یقه مشت شده سروش رو  به گلوش نزدیک کرد و گفت خفه شو سروش فریبرز رو هول داد عقب و گفت برو پسر جون دوست فریبرز برای دفاع از اون بدو بدو اوند سمتش و هردو حمله کردن سمت سروش نه قدرت جدا کردنشون رو داشتم نه جراتش رو کاملا ترسیده به اطراف نگاه کردم و وقتی ناامید شدم با خواهش از فریبرز خواستم دست از سر سروش برداره اما انگار خواهش هام برعکس عمل می‌کرد و فریبرز جریح تر از قبل می شد گرچه سروش از خودش دفاع می کرد اما اونها دو نفر بودن جلوتر رفتم و گفتم فریبرز ولش کن سعی کردم تو اون اوضاع هر جور که شده دست فریبرز رو بگیرم تا اینطوری بیخیال ادامه دعوا بشه اما ناباورانه فریبرز خیلی محکم پرتابم کرد عقب و باعث شد زمین بخورم سروش با دیدن این صحنه هر طور که بود فریبرز و دوستش رو پس زد و سراغم اومد قبل اینکه چیزی بگه به بینیش که ازش خون میریخت نگاه کردم و گفتم از اینجا برو اونا دونفرن حریفشون نمیشی همونطور که به سمتم به نیت گرفتن دستم خم شد خواست چیزی بگه اما تا لب باز کرد زانوهاش خم شد و با درد کنارم افتاد ناباورانه به لبه یک چاقوی خونی دست فریلرز که توی اون تاریکی برق میزد نگاه کردم مغزم از کار افتاد هیچ عکس‌العملی جز نگاه کردن به این چاقو نداشتم تا وقتی که صدای بلند گاز دادن موتورشو شنیدم با دست و وجودی سرد و لرزان سرش رو بلند کرد و فقط گفتم سروش دیدن اون صورت تو اون لحظه یا لحظاتی قبل که من خیلی دل گرفته و دلشکسته با حرف هاش آروم شده بودم به من ثابت کرد دوستش دارم وقتی چشم هاشو که با خواهش من با زحمت نیمه باز نگه داشته بود دیدم بی پروا بهشون خیره شدم با وجودی سرد و ترسیده تو اون موقعیت حساس فهمیدم عاشقش شدم شاید اونجا بعد از چند سال حرف های فریبا رو درک کردم من بعد از چند سال عشقی که ازش شنیده بودم رو تجربه کردم چون بی صبرانه خواهان باز کردن پلک هاش بودم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه مطمئن بودم که کاری از پیش نمیبره اما اون لحظه دستمو روی زخمش گذاشتم و گفتم خواهش می کنم بخاطر منم که شده طاقت بیار دلم میخواست عین همین چند ساعت پیش با حرف های دلگرم‌کننده‌اش چیزی بگه اما اون جوابی نداد،جوابی نداد و با چشم های بسته روی اون تخت بیمارستان با قدم‌های بلند پرستاران به اتاق عمل رفت با نگاه به بارونی تنم براش اشک ریختم که خانواده‌اش سراسیمه از راه رسیدن از اینکه به خاطر من این بلا سرش اومده بود شرمگین و در برابر اون همه مهربانی با دونستن اصل موضوع که بازم ذره‌ای ازش کم نشد خجالت زده بودم صبح اون شب کذایی وقتی عزیز رو دیدم که از انتهای سالن میومد سمتم با قدم‌هایی که انگار قوت گرفته بود دویدم سمتش و رفتم توی آغوشش آغوشی که پناهم نبود پناهی که فقط یک شب با دلخوری و پشیمونی ازش دور بودم سروش هنوز به هوش نیومده بود و این همه مون رو تا حد زیادی نگران کرده بود تنها توی هوای آزاد محوطه بیمارستان نشسته بودم که فریبرز آهسته از پشت سر گفت عاطفه فوری برگشتم نگاش کردم ژولیده و به هم ریخته پرسید زنده میمونه؟ با بغض اما با نفرت گفتم دعا کن بهوش بیاد وگرنه خودم تحویل پلیس میدم با خنده هایی که مابین گریه هاش گم شد گفت دوسش داری محکم گفتم آره دوستش دارم میدونی چرا ؟ چون عین یه مرد واقعی برای اثبات علاقش جنگید اما از راه درستش چون بهم ثابت کرد قابل اعتماد نگاهشو ازم گرفت صورتش رو پاک کرد و گفت منم میخواستم همین کارو بکنم فوری گفتم از چه راهی؟هان؟ دوباره نگاهم کرد و گرفته گفت چیکار می تونستم بکنم عاطفه؟ برای اثبات اینکه من دیگه بچه نیستم چقدر باید خودم رو به آب و آتیش میزدم؟ چیکار باید میکردم تا بفهمی منم آدمم اشک ریخت و گفت برای تو برای تغییر اون حس برادرانه لعنتیت باید چیکار میکردم؟ باید به کی اعتراف میکردم باید چه قدر التماس تو میکردم باید چقدر می جنگیدم؟ به داخل بیمارستان اشاره کرد و گفت اون از کارش گذشت اومد روستا دست گذاشت روی چیزهایی که تو دوست داشتی من باید از چی بخاطر تو میگذشتم ؟ از درسم از آرزوهام از خواهرم از خانواده ام! سر تکون داد و گفت عاطفه من خیلی بیشتر از اونی که تو الان میگی دوسش داری چون جنگیده برات جنگیدم ولی تو کجا بودی تا ببینی کی منو فهمیده که تو بفهمی کی منو آدم حساب کرده که تو بکنی تا خواستم چیزی بگم مانعم شد و گفت کاش برای یکبار هم که شده بود بهم توجه می کردی به احساساتم توجه میکردی هی توی سرم نمی زدی تو برام عین برادری پس دل من چی عاطفه ؟ دل من که تو همه جوره میخواست گردنبندی که برام درست کرده بود از جیبش درآورد نشونم داد و گفت لااقل برای یک ثانیه هم که شده نگاش کن نگاش کن چون شب های من حرف های من احساس من با اینکه این روزی میاد دور گردنت گذشته عشق تو... بی هوا پرتش کرد توی صورتمو با گریه گفت تو تو ذهن من تو قلب من تو زندگی من پاک ترین آدم بودی آدمی که حالا با صدای بلند مقابلم جار میزنه یکی دیگه رو میخواد به من اشاره کرد و گفت من از این عاطفه‌ای که چشاش برای بهوش اومدن اون پسره خیس شده متنفرم فهمیدی متنفر الان نه الان زورم نمیرسه ولی یه روزی یه جایی هر جای دنیا هم که باشه زهرمو به اون قلب عاشقت میریزم خواست بره اما برگشت نگاهم کرد و گفت کاش به حرف های فریبا گوش داده بودم کاش کارهایی که بخاطرت کردمو نمیکردم فریبرز فقط چند قدم دور شده بود که مائده دوان دوان اومد سمتم و گفت مژده بده عاطفه سروش بهوش اومد نگاهمو از صورت رنگ پریده‌اش گرفتم و خجالت زده از جمع داخل اتاق آهسته گفتم خدا رو شکر که بهوش اومدین تو اون موقعیت هم لبخند بی جونش رو حفظ کرد و گفت ممنون آقای مرندی و رقیه خانم،مائده و آقا سیامک حتی عزیز هرکدوم به یک بهانه‌ای یکی یکی با فاصله چند دقیقه‌ای از هم از اتاق بیرون رفتن و من رو با سروش تنها گذاشتن دستپاچه شده بودم خوب میدونستم بقیه چرا اتاق روترک کردن هنوزهم شرم وحیایی که توی این چندسال زندگی باعزیز یادگرفته بودم در وجودم بوداماجلوتر رفتم سکوت روشکستم وگفتم اگرچیزی لازم نداریدمنم برم دیگه نفس آهسته امابلندی کشیدوگفت مطمئنم فقط به یک دلیل جون سالم به در بردم اونم شنیدن حرف ها و صدای گریه هایی بودکه البته درست نمیدونم اتفاق افتاده یا نه شایدم اصلاتوهم بوده ولی از اون شب یه چیزی رو خوب یادمه نگام کردوگفت از من خواستین به خاطر شما برگردم درسته؟ نگاهمو ازش گرفتم و گفتم این اتفاق به خاطر من افتاد اگر خدایی ناکرده بلایی سرتون میومد من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم دکتر که گفت ضربه اون چاقو به طحالتون آسیب زده تمام خواسته من از زندگی به هوش اومدنتون بود الانم از اینکه دوباره... چشمامو روی هم فشردم و با خجالت گفتم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه . چشمامو روی هم فشردم و با خجالت گفتم چشاتو باز کردین و بهوش اومدین خیلی خوشحالم با درد  سرفه ‌ای کرد و گفت آدم سوء استفاده گری نیستم ولی میشه برای سرعت رونده بهبودیم جواب خواسته شب عیدمو همین جا بهم بگین دستشو گذاشت رو زخمش و با صورتی جمع شده ازدرد گفت می خوام بدونم این برگشت ارزششو داشته یا دوباره برم و کلاً برنگردم بی اراده لبخند پررنگی زدم و گفتم خدا نکنه روح الله بدو بدو اومد و گفت اومدن اومدن رقیه خانم زغالها رو چند بار باد زد و اسپند ها رو ریخت روش بو و دود اسپند که بلند شد  ماشین هم رسید مقابل خونه سیامک کمک کرد سروش از ماشین پیاده بشه رقیه خانوم از همه جلوتر رفت اسپند رو دور سر سروش گردوند و گفت خوش اومدی مادر بلا ازت دور سروش با قدم های آهسته‌ای از مادرش تشکر کرد و اومد سمت خونه آقای مرندی گوسفند رو قربانی کرد و سروش از روش رد شد یکی یکی با همه احوال‌پرسی کرد اما به من که رسید ایستاد خانم ها درگیر دور کردن بچه ها از اطراف آقای مرندی شده بودن که سر به زیر گفتم خوشحالم که برگشتین جواب داد گفتم که یه دلیل خیلی بزرگ برای این برگشت داشتم سیامک خودشو به سروش رسوند و گفت برو تو داداش نباید زیاد سرپا بمونی آقای مرندی تنه‌ی گوسفند رو به سر در آویزون کرده بود و در حال تکه کردنش بود بقیه هم مشغول درست کردن تدارکات ناهار انگار مهمون های دیگه‌ای هم اونجا دعوت بودن عزیز هم با اصرار رقیه خانم این دعوت ای رو که البته زیر پوستی اما به دلخواه من بود پذیرفت مائده مشغول شستن میوه ها شد و به من که گوشه ای از حیاط بدون انجام هیچ کاری ایستاده بودم نگاه کرد و گفت عاطفه جان بی زحمت میتونی بری از آشپزخونه ۲-۳ تا سبد برام بیاری جلوتر رفتم و گفتم من میوه ها رو میشورم شما خودت برو سبد بیار بخونه نگاهی کرد و آهسته گفت ای بابا برو خونه شاید کسی کارت داشته باشه لبمو به دندون گرفتم و به اطراف نگاهی کردم که مائده گفت نخیر تو ازون جاری های زرنگا نیستی انگار با خواهش گفتم تورو خدا مائده جان کسی میشنوه زشته مائده چشاشو گرد کرد و گفت زشت چیه قربونت برم حالا که خدا رو شکر الحمدلله آقا سروش صحیح و سالم برگشته مطمئنم همین چند روزه بساط عروسی به راهه گونمو چنگ انداختم و گفتم مائده مائده با چشم به پنجره اشاره کرد و گفت برادر شوهر بد بخت من یه ساعت پشت اون پنجره منتظرته تا به سمت پنجره نگاه کردم دیدم سروش اونجاست مائده کوتاه هولم داد و گفت برو تا دوباره بخاطرت راهی بیمارستان نشده شاکی رفتم داخل دلم نمیخواست اینقدر بی پروا مقابل بقیه رفتار کنه دنبالت سبد توی آشپزخونه میگشتم که روح الله اومد تو اشپزخونه و گفت اتنه گوش تو بیار خم شدم سمتش و پرسیدم باز چه دسته گلی به آب دادی؟ مشتشو باز کرد و گفت اینو عمو داد بدم به تو اون تکه کاغذ تا شده رو برداشتم اما تا خواستم بازش کنم روح‌الله کنار گوشم گفت من پنج تا شکلات خوردم با اخم نگاهش کردم که با لبخند شیطونی گفت عمو داد منم همشو یک جا خوردم فوری فرار کرد تا دعواش نکنم با رفتن روح‌الله اون کاغذ رو باز کردم فقط نوشته بود آنقدر شوق به دیدار تو دارم که خدا میداند با خوندن همون تک بیتی لبخند زدم و انگار دل خوریمو از یاد بردم فردای اون روز عزیز در حال دوخت پرده های کلاس ها بود که قبلا اومدن من اندازشون گرفته بودم منم محو نوع چرخ کردن عزیز عزیز نگاهم کرد و گفت چی شده اینقدر با دقت نشستی به تماشا گفتم می خوام یاد بگیرم نه در حد شما فقط اندازه‌ای که بتونم یک درز رو دوز بگیرم مریم دست از کار کشید صدای چرخ قطع شد و گفت معلومه اونجا بدون عزیز خانوم حسابی کارت گیر بوده سر تکون دادم و گفتم راستش نتونستم چهارتا کوک ساده مرتب بزنم عزیز کنار رفت و گفت بیا اینجا بشین تا بهت بگم به عزیز نگاه کردم و گفتم منکه اونجا که چرخ ندارم عزیز با دست یادم بدین عزیز گفت اتفاقاً یه چرخ خیاطی دارم فعلا بلا استفاده است میتونی این دفعه که رفتی  اونو با خودت ببری گفتم نه بابا من که بلد نیستم میزنم خرابش می کنم همون در حد ساده و دندون خرگوشی یاد بگیرم کفایت میکنه عزیز به مریم نگاه کرد و گفت می‌بینی علاقه نداره که نداره مریم خندید اما لباسی که زیر چرخ داشت رو بیرون کشید و گفت ولی به جاش من عاشق خیاطی ام به خصوص وقتی برای این فسقلی لباس میدوزم اون لباس دخترانه کوچولو رو با ذوق از دستش گرفتم و گفتم وای خدای من اینو ببین چقدر کوچولو عزیز لبخند زد و گفت انشالله به سلامتی بغلش بگیریم مریم دستشو گذاشت روی شکمش و گفت یه حسی همش بهم میگه دختره منم هر چی میخرم و میدوزم دخترونه است گفتم ولی اگر پسر شد چی ؟ ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه ؟ عزیز گفت خودم یک روزه همه جور لباس پسرونه که لازم باشه براش میدوزم اینکه غصه نداره صدای زنگ درکه بلند شد بلند شدم و گفتم شرط میبندم آتناست اما راقیه خانم بود تعارفش کردم بره بالا تا عزیزوصدا کنم اما اون هم همراهم اومد کارگاه عزیز با دیدن رقیه خانم از پشت چرخ خیاطی بلند شد اما دوباره با اصرار رقیه خانوم نشست با تعارف عزیز قرار شد من براشون چایی ببرم با کسالتی که سروش داشت طبق گفته سیامک دکتر تایید کرده بود نباید هیچ گونه فعالیتی داشته باشه و فقط استراحت کنه تو بهبودی زخم حاصل بشه من حتی یک درصد هم فکر نمیکردم درست یک روز بعد از ترخیص دوباره از مادرش بخواد بیاد خونه ما من حتی مطمئن بودم اون نمیتونه بیاد روستا اما در کمال تعجب قبل از اینکه پله های زیر زمین رو پایین برم صدای رقیه خانم و شنیدن که با خنده از بیتابی سروش برای ازدواج با من میگفت رقیه خانم می گفت از دیروز که مرخص شده استراحت چندانی نکرده و اصرار داره حالش خوبه حتی گفته با من برمیگرده روستا چون نمیتونه بذاره بچه ها از درس شون عقب بیفتن رقیه خانوم میخندید و میگفت ما هم دلیلش رو برای برگشت خوب میدونیم سینی چای به دست رفتم داخل کارگاه عزیز رو کرد بهم و گفت بذارید نظر خود عاطفه رو بپرسم بعد جواب قطعی بهتون بدم تا شرمندتون نشم رقیه خانوم با لبخند پهنی نگاهم کرد و پرسید عاطفه جان اجازه میدی ما فردا شب قبل رفتنت به روستا دوباره برای پسرم سروش خدمت برسیم؟ به مریم نگاهی انداختم که با چشم اشارهکرد قبول کنم اما من سرم رو پایین انداختم و آهسته با خجالت گفتم هرچی عزیز بگن رقیه خانم گفت عزیز خانوم شما پسر منو به غلامی قبول میکنید؟ عزیز خنده کوتاهی کرد و گفت قدمتون سر چشم رقیه خانوم چای نخورده خوشحال از این خبر رفت خونه اما عزیز دست از کار کشید و گفت عاطفه امروز کسی که باید این اجازه رو بهت می داد من نبودم تو پاره تنمی دختر می اما حالا که حقیقت رو میدونی این رو هم باید بدونی که اذن دختر دست پدرشه عزیز دستمو گرفت و گفت بهتره بری و از پدر و مادرت هم اجازه بگیری با بغض به عزیز نگاه کردم و گفتم بزرگتر من شمایید عزیز عزیز گفت کمتر از من دوستت ندارن اونا منتظر تو هستن چشم به راه دختری هستن که ۲۰ سال به ناحق ازش دور موندن قرار نیست با بخشیدن اون ها من رو نداشته باشی فقط دلشو نشکن خطای اونها پای خودشون نیست اونها دوستت دارن و دلشون نمیخواد به تو لطمه‌ای وارد بشه اما این حق طبیعی اونهاست که برای ازدواجت نظر بدن خوشحالی و امید وصال شون رو بعد از این همه سختی و مشقت از بین نبر هر کسی ندونه من که خوب میدونم چه بر سر اونها اومده غمگین گفتم اما عزیز عزیز دستمو فشرد و گفت بزار من سرمو بالا بگیرم که تو رو درست تربیت کردم مهربون و بخشنده درست بهترین خصلت هایی که آقات خدا بیامرز داشت عزیز به چشام لبخند زد و گفت من مطمئنم با بخشیدن  اونها با دونستن نظر اونها تو خیلی بهتر و راحت تر میتونی تصمیم به ازدواج بگیری چون تو دختر منی معلم بچه های رنج کشیده ناجی زن و مردهای روستا مریم گفت در رحم ترین و دل پاک ترین رفیق روزهای خوب و بد تا به مریم نگاه کردم ادامه داد تو اولین نفری بودی که بعد از ۱۲ سال تحصیل تو مدرسه مهربونی رو به من یاد داد جدا از ظاهری که برای همه مسخره بود دست دوستی بهم دادی عاطفه حضور تو یه زندگی نو به من هدیه داد الانم مطمئنم حضورت توی زندگی پدر و مادرت یه زندگی جدید بهشون هدیه میده یه جون تازه برای باهم بودن خوب می شناسمت دل دیدن ناراحتی هیچکس رو نداریم حتی دشمنت پس دلشونو نشکن مطمئناً اونها تو این روزها خیلی بهت احتیاج دارن به ثمره‌ای که ۲۰ سال ازش دور موندن خودتو ازشون دریغ نکن عزیز حرفی نمیزد که اشتباه باشه اما من اون شب برای پذیرفتن اشرفی و حسین نجار به عنوان پدر و مادر ساعت ها فکر کردم ساعت ها به خودم و به آینده فکر کردم شاید که نه حتما عزیز درست میگفت حالا که حقیقت رو می دونستم باید پدر و مادرم رو هم می پذیرفتم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه مریم نگاهم کرد و گفت پس اشرف خانم و حسین آقا کجان؟ گفتم اون ها هم صبح رفتن گفتن میرن لباس عوض کنن شب برمی گردن مریم بهم خیره شد و گفت خیلی برات خوشحالم عاطفه دیدن این شوق پر استرس توی چهره‌ات آرزوم بود دستشو گرفتم و گفتم یه چیزی بگم؟ فقط خود خدا میدونه که تو چه بحرانی تو رو سر راهم قرار داد هر روزی که میگذره بیشتر مطمئن میشم که معنی رفیق و رفاقت یه چیز دیگه است تو رفاقتد در حق من کامل کردی مریم دستمو فشرد و گفت رفاقت با تو بزرگترین افتخار منه تو برای من ... دوباره صدای در بلند شد که مریم حرفش رو ادامه نداد و گفت فکر کنم امروز اصلا موقعیت خوبی برای ابراز احساسات من و تو به هم نیست پاشو برو درو باز کن بدو بدو با عجله تا در رو باز کردم سروش برگشت سمت در و گفت سلام طبق عادتم سرم رو پایین انداختم و گفتم سلام خوبین؟ جوابی نداد که ریزریز نگاهش کردم و گفتم بفرمایید به لامپ های درشت دستش نگاه کرد و گفت اینها رو آوردم ظهر سیامک بیاد وصلشون کنه کنار رفتم و گفتم زحمت کشیدین داخل اومد تا خواست خم بشه و آنها رو زمین بذاره آخ کوتاهی گفت جلو رفتم و گفتم بدین من میذارم اما همین که بی اختیار دستم به دستش برخورد کرد دستمو عقب کشیدم و یک لامپ افتاد زمین و خورد شد با صورتی جمع شده خندید و گفت چه کار کردی دختر من همچنان بی حرکت ایستاده بودم که نگاهم کرد و گفت فدای سرت لب جنبوندم و اهسته گفتم ببخشید لبخند پررنگی زد و گفت مهم نیست خودتو ناراحت نکن یه چند تا دیگه خونه هست میرم یکیشونو میارم تو قدم برداشت بره سمت در چشممون افتاد به شخصی که اونجا ایستاده بود من شوکه اما سروش مسلط پرسید بفرمایید کاری داشتید ؟ فریبا با شنیدن سوال سروش نگاهش رو از من به سروش داد لبش رو خیس کرد و با مکث گفت با شما کاری ندارم سروش سر برگردوندو گفت عاطفه جان بیا ببین این خانم چی کارت داره فریبا پله رو پایین اومد به اطراف حیاط نگاهی انداخت و گفت انگار چیزی تغییر نکرده به من زل زد و ادامه داد جز ذات آدمها سروش رو به من گفت من میرم لامپ ها رو بیارم دوباره تا قصد رفتن کرد فریبا گفت راستی الان باید بهتون تبریک بگم؟ لبخند کجی زد و ادامه داد یا تسلیت ؟ سروش بی‌توجه قدم برداشت اما فریبا بلند پرسید چه بلایی سر برادرم آوردی؟ سروش جوابی نداد که فریبا نزدیکم شد و پرسید فریبرز کجاست؟ با نفرت به چشمام نگاه کرد و گفت چرا بازیش دادی؟ چرا فراریش دادی؟ بغض کرده قبل اینکه چیزی بگم سروش گفت آدرس رو اشتباه اومدین اینجا نباید دنبال برادرتون بگردین زده در رفته فعلا به خاطر تدارکات ازدواجم فرصت نشده اقدام به شکایت کنم اما بعید هم نیست اینم عین پرونده قاچاقش بزرگ ترش براش کارشو راه انداخته باشه و راهیش کرده باشه بندر سروش ابرویی بالا انداخت و گفت بهتره این سوال رو از پدرتون بپرسید الانم اگر دیگه سوالی ندارید ما به کارمون برسیم فریبا گفت برادر من هر کاری کرده بخاطر ... سروش فوری گفت به خاطر همون ذاتیه که گفتین فریبا سر تکون داد به من اشاره کرد و گفت به خاطر این خانوم بوده به خاطر این آدم که با وعده هاش عقل و هوش برادر ساده دل منو برد سروش با اخم چشم روی هم گذاشت و گفت خانوم محترم با صدای آهسته گفتم آقا سروش لطفاً این بحث رو ادامه ندین با بغض به فریبا نگاه کردم و گفتم این بحث برای ما تموم شده است من نه مسئول کارهای خطای برادرتم نه مسئول افکارات اشتباه خودت فریبا گفت افکار اشتباه ؟ چه اشتباهی؟ اگر اشتباه بوده پس چرا شما با همین؟ اگر تو مسئول کارهای برادر من نیستی پس کی مسئول شه؟ فریبا با بغض ادامه داد مسئول نابود شدنش جز تو تویی که دلت از اولم بااین بود ولی به فریبرز دروغ گفتی تویی که باعث شدی دو هفته شب و روز دنبالش بگردیم دنبال برادری که تو به بازیش گرفتی فوری اشکش رو پاک کرد و گفت راستی عزیز خانم از گذشته چیزی میدونه؟ از گذشته‌ی به سروش اشاره کرد و گفت این آقایی که قرار دومادش بشه از دروغ هایی که بهش میگفتی از قرارهایی که جور میکردی سست و وارفته با یادآوری گذشته چشم روی هم گذاشتم که مریم که از خونه بیرون اومد و صدام زد فریبا اما به مریم نگاهی انداخت و گفت شما هم خوب تماشا کن آخر عاقبت ۱۰ سال رفاقت بی منت چیه فریبا نزدیک ترم شد و گفت تو یک دزد قهاری عاطفه دزد احساسات آدم ها تو با همین چهره و قیافه مظلوم احساسات آدم ها رو می‌دادی اشک ریختم و بدو بدو رفتم توی خونه... مریم لیوان آب قند رو هم زد و گفت الان برای چی زانوی غم بغل گرفتی من نمیفهمم شاکی گفتم ندیدی چیا گفت مریم گفت بگه مگه مهمه؟ اون از حسادتش گفته تو چرا به هم ریختی؟ خودم حقش رو گذاشتم کف دستش ردش کردم رفت ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه یه چند ساعت دیگه نامزدیته تو و سروش ازدواج میکنین همه چی هم تموم میشه عزیز در اتاق رو باز کرد و گفت عاطفه مادر خوبی؟ مریم به عزیز نگاه کرد و گفت چیزی نیست عزیز خانوم از صبح درست حسابی چیزی نخورده فکر کنم فشارش افتاده عزیز نگاهم کرد و گفت نگرانی نداره که ۲۰نفر آدم از صبح علل الطلوع به خاطر تو بدو بدو می کنن تا آب توی دلت تکون نخوره مریم گفت میشناسینش که دختر ته تغاری تونو سر هر چیزی بیش از حد نگران عزیز گفت یکی دو ساعت دیگه مهمون ها میرسن مریم مادر تا آتنا میاد یک دستی به سر و صورت این دختر بکش هر کسی با این رنگ روی زار ببینتش فکر میکنه دور از جونش مریض احواله مریم خندید و گفت دوماد که چلاغه عروس م که ترسو و حال نداره چی بشه این جشن عزیز سر تکون داد و گفت اون پسر بیچاره دل سپرده به امشب تلفن که زنگ خورد عزیز با گفتن برم لباس نامزدیتم بیارم کم کم تنت کنی اتاق رو ترک کرد مریم نگاهم کرد و گفت به والله که دوستت داره نمیدونی تو که با گریه رفتی توی خونه چه حالی شد چقدر به هم ریخت گفتم مریم حالا یعنی چه بلایی سر فریبرز اومده ؟ مریم گفت هر بلایی هم که سرش بیاد حقشه اون الان یک مجرم فراری عزیز با صدای بلند صدام کرد و گفت عاطفه مادر تلفن کارت داره مریم اشاره کرد و گفت حتم دارم آقای دوماده دلش طاقت نیاورده زنگ زده حالتو بپرسه گوشی رو برداشتم و گفتم بله؟ صدای زنانه‌ای از اون ور خط گفت بیا آقا بیا انگار خودش اومد تا فریبرز با نفس نفس و آهسته گفت عاطفه قلبم فرو ریخت ترسیده به عزیز که دورتر ایستاده بود نگاه کردم که فریبرز گفت عاطفه تورو خدا گوش کن ببین چی میگم اول اینکه طوری رفتار کن که کسی متوجه نشه من زنگ زدم همچنان ساکت بودم که گفت عاطفه میشنوی یه چیزی بگو صدامو بی جهت صاف کردم و گفتم میشنوم عزیز اشاره کرد که کیه گوشی رو کنار گرفتم و به اجبار به دروغ گفتم خواهرزاده ناهیده فریبرز گفت عاطفه یه چیزی ازت می خوام فقط تورو روح اقات نه نیار من گیر افتادم میفهمی دنبالمن به هیچکسم نمیتونم زنگ بزنم به هیچکس اعتماد ندارم الا تو نفسی گرفت و گفت کمکم می کنی؟ بازم جوابی دریافت نکرده که با عجله گفت عاطفه من الان تو خیابونم هر آن ممکنه ردمو بزنن و پیدام کنن اینایی هم که دنبالمن آدم های خطرناکین اینو میفهمی؟ اگه گیرم بیارن میکشنم با صدای آهسته گفتم چرا اینکارو کردی ؟ شاکی گفت عاطفه الان وقت این حرفها نیست تو فقط بگو کمکم می کنی یا نه اگه بگی نه الان قطع می کنم جواب ندادم که با مکث گفت باشه. باشه باشه کمکم نکن اما روزای بچگی منو یادت نره اون حس برادرانه که ازش دم میزدی تا خواست قطع کنه با دلسوزی احمقانه‌ای گفتم باشه انرژی گرفته گفت میدونستم میدونستم نه نمیگی حالا ببین عاطفه خوب گوش کن ببین چی میگم باید بری خونه قدیمیمون کلید شو اکبر آقا داره تو انباری بارها جنس های جدید شو میزاره برو بهش بگو من گفتم کلید و ازش بگیری کلید رو که گرفتی میری توی خونه گوشه باغچه کنار بوته گل رز صورتی که دوستش داشتی اونجا رو نیم متری می کنی یک کیف چال کردم اونجا یه ساک دستی مشکی اونو بر می داری برام میاری خیابان طالقانی کنار دکه تلفن  مدرسه راهنماییم یادته که فقط بجنب عاطفه من وقت زیادی ندارم اون ساک قبل تاریکی هوا باید به دستم رسیده باشه تا بتونم جون سالم به در ببرم شوکه از شنیدن این حرفا دستمو به دیوار زدم که فریبرز گفت مرگ و زندگی من امروز دست تو عاطفه میتونی قبول نکنی اما یادت نره اگه اونا منو بدون ساک پیدا کنن میکشن من هنوزم بهت ایمان دارم عاطفه به دل مهربونت به وجدانت میدونم تو نمیتونی قاتل من باشی دوباره نفسی گرفت و گفت منتظرتم عاطفه شاید برای من سخت ترین انتخاب اون روز بود خیلی سخت تر از انتخاب رفتن به روستا خیلی سخت تر از انتخاب ازدواج با سروش نمیدونم اینکه به فریبرز گفته بودم باشه درست بود یا اشتباه فقط اینو میدونم نمی تونستم راحت از صدای لرزانش پشت خط وقتی گفت تو نمیتونی قاتل من باشی بگذرم تیک تاک ساعت هرثانیه که میگذشت شرایط رو برام سخت تر می کرد مریم هیچ جوره حاضرنبودهمراهیم کنه وهرلحظه ممکن بودمهمون ها از راه برسن تکاپوی تمام نشدنی خانوادم،دیدن اون سفره عقدزیباکه باهنربیکران عزیزچیده شده بود اون لباس بلندسفیدمنجوق دوزی شده،حتی یادآوری چهره سروش درمن می تازیدتامانع رفتنم برای کمک به فریبرزبشه عاقلانه نبودامامن ازدیوارحصارشده مریم برای نرفتن وقتی عزیز در اون لحظات آخرسخت مشغول بودگذشتم اون روزوقتی پاتوی کوچه گذاشتم پربودم ازهراس پربودم ازترس،ترس ازانجام کاری جبران ناپذیر باگریه‌ای بی امان اون باغچه رومیکندم باغچه حیاطی که روزهای خوش کودکیم اونجا گذشته بود ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه صدای خنده های مشتاق بچگیمون توی گوشم می پیچیدو انگار بهم توان میداد تا اون ساک رو پیداکنم خسته از تجسسی تموم نشده نشستم با سر آستینم صورت خیسمو پاک کردم تا دیدِ درستی داشته باشم غمگین به آسمون نگاه کردم به آسمونی که غروب خورشید زنگ اخطار رو میزد با دستهای ناتوان بالاخره اون ساک رو از دل خاک بیرون کشیدم و با سر و وضع آشفته و گِلی به اون خونه، به خونه آقای شاکری به خونه فریبا به خونه ای که ۱۰ سال روزها و شب های خوب و خوشی اونجا گذرونده بودم چشم دوختم و زیر لب زمزمه کردم قسم میخورم این آخرین دیدار و یادآوری گذشته باشه گریان و نگران تا از خونه بیرون زدم صداش مثل همیشه آروم اما اینبار واضح شکسته گفت عاطفه ایستادم سوز اون صداهر آن ممکن بود قلبم رومحکوم به نرفتن کنه برگشتم سمتش اما چشم روی هم گذاشتم و آهسته گفتم بایدبرم شوک بود اما پرسید کجا؟ با بغض گفتم میدونم که مریم گفته کجا همونطور که بهت زده نگاهم می‌کرد کوتاه سر تکون داد و گفت گفت ولی من،من باور نکردم گفتم باید کمکش کنم فوری پرسید به کی ؟ شرمنده گفتم به همبازی بچگیم به کسی که جای یک برادر بوده ببخشید اما من نمیتونم ۱۰ سال گذشته رو کنار بزارم و ساده از درخواست کمکش بگذرم عمیق توی چشمام زل زد و با صدایی گرفته طوری که تا بحال ازش نشنیده بودم پرسید میتونی از امشب بگذری؟ دوباره چشمامو بستم که گفت نگام کن عاطفه طبق دستورش با تردید نگاهش کردم و گفتم منو ببخش دستشو گذاشت روی زخم پهلوش و با تاخیر با نفسی که بیرون فرستاد گفت برو یک قدم برداشتم اما دوباره برگشتم سمتش و با اشک گفتم اون غول بی شاخ دم یک فرشته نجاته منم دزد احساسش.. وقتی تا کسی که براش دست بلند کرده بودم مقابلم ایستاد بهش نگاه کردم به مردی که کت شلوار دومادی به تن کرده بود و شاهد شتاب من برای کمک به کسی بود که زخمش زده بود چند ثانیه بیشتر نبود اما با خودم کلنجار رفتم که سوار شم اما نتونستم،نتونستم از احساس مردی گذر کنم که من هم دوستش داشتم ساک رو گرفتم سمتش و گفتم نمیتونم از امشب بگذرم اما دلمم نمیخواد قاتل همبازی بچگیام باشم بهش قول دادم این کیف رو بهش میرسونم با تاخیر ساک رو از دستم گرفت اما چیزی هم نگفت همین که برگشتم خونه عزیز شاکی اومد سمتم و پرسید کجا رفته بودی؟ سرمو پایین انداختم خواستم حقیقت رو به عزیز بگم به همین خاطر نفسی گرفتم و گفتم رفته بودم خونه ی .... مریم فوری از پشت سر عزیز گفت خونه ما من ساکت شدم که عزیز برگشت به مریم نگاه کرد مریم لبه پله نشست و با نفس راحتی که با دیدن من بیرون می فرستاد گفت راستش من قرصی که دکتر گفته بعد از ناهار بخورم رو فراموش کردم عاطفه تا فهمید جنگی رفت خونه ما عزیز رفت سمت مریم و پرسید حالت خوبه مادر؟ مریم که حسابی بابت رفتن و نرفتن با من جدل کرده بود بی انرژی گفت اگر این عاطفه بزاره خوبم با دلهره اما با کمک آتنا و مریم تقریبا آماده شده بودم که مهمون ها از راه رسیدن هیچکس جز خودم نمی دونست من دومادو فرستاده بودم پی چکاری ساعت ۸ که شد همه اومده بودن جز خانواده مرندی خنده و صحبتهای بقیه از نگرانیم کم نمی‌کرد بلکه دقیقه به دقیقه نگران ترم میکرد آتنا به ساعت نگاهی انداخت و اهستع گفت به نظرت دیر نکردن؟ همون لحظه عزیز همونطور که استکان های خالی رو جمع کرده بود وارد آشپزخونه شد آتنا اهسته دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت عزیز به نظرتون دیر نکردن ؟ عزیز به من نگاه عاقلانی انداخت و گفت شاید عاطفه بدونه آتنا فوری نگاهم کرد و متعجب پرسید عاطفه؟ عزیز جلوتر اومد و جدی گفت امشب یه چیزی تو دلته که آرومو قرارو ازت گرفته بعد اون تلفن درست عین روزی که حسین نجار زنگ زد و منو آشفته حال کرد بی قراری لبمو خیس کردم و زیر لب گفتم من کاری نکردم عزیز عزیز که خوب میدونست من دروغ میگم اه بلندی کشید و گفت خدا کنه همینطور باشه تا عزیز رفت آتنا دستمو فشرد و گفت عزیز راست میگه تو امشب یه چیزیت هست بگو چیکار کردی نکنه جا زده باشی با ترس و غمگین بع آتنا نگاه کردم که آتنا نگران گفت بگو چیکار کردی عاطفه آبرومونو پیش این خ مهمون نبرده باشی عزیز رو روسیاه نکرده باشی صورتمو پوشوندم و گفتم اشتباه کردم سروش رو فرستادم پی فریبرز اتنا تا حرفم رو شنید کوبید روی گونه اش و گفت وای خاک بر سرم عاطفه،عاطفه تو چه غلطی کردی بی حال روی صندلی نشستم و گفتم کاش دستم می‌شکست و اون تلفن رو نمی‌داشتم آتنا دوباره به صورتش چنگ انداخت و گفت وای خدایا تویی بی عقل شب نامزدیت چه کار کردی با بغض گفتم آتنا اگه دوباره با هم درگیر شده باشن چی ؟ آتنا عصبی مشتش رو توی هوا تکون داد و گفت هربلایی سر سروش بدبخت بیچاره که دل به دل توداده بیادمقصرش توی ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه چشام پر از اشک شد و گفتم نه خدا نکنه آتنا گفت چیه حالا که فرستادیش توی آتیش دلت براش سوخته؟ تا صدای زنگ در بلند شد فوری امیدوار گفتم خودشه درسته خانواده مرندی بودن رقیه خانم مائده سیامک زهرا همشون بجز سروش رقیه خانوم که تشویش صورت خندانش رو فرا گرفته بود بغلم کرد و کنار گوشم آهسته گفت ببخشید عزیزم سروشم الانا میرسه قطره اشکم چکید روی روسریش اون نمی‌دونست این خود من بودم که باعث نیومدن سروش بود چهره های نگران از نبود سروش پشت هیاهوی نمایشی پنهان شده بود و به قول آتنا مقصر همه اینها من بودم با قلبی نگران و حس عذاب وجدانی وصف ناپذیر به اتاقم پناه بردم به آسمون دست ساز اتاقم چشم دوختم و آهسته گفتم کاش امشب ستاره درخشان این آسمون تو باشی نمیدونم چقدر گذشته بود که دیگه صدای مهمونها رو میشنیدم که واضح سراغ سروش رو می گرفتن و این آقای مرندی بود که پاسخ هایی برای رد گم کنی می داد برای دلگرم کردن بقیه از اومدن قطعی سروش با اشک پرده رو کنار زدم پنجره رو باز کردم تا نفسی بگیرم تصمیمم رو گرفته بودم باید به بقیه اعتراف میکردم سروش کجاست گناه من نباید خانواده‌ها رو بیشتر از این نگران می کرد به خصوص رقیه خانوم رو که یک مادر بود چشم روی هم گذاشتم و مصمم برای گفتن حقیقت نفسی گرفتم اما همین که خواستم از پنجره فاصله بگیرم سروش رو ایستاده مقابل چارچوب در دیدم بی قرارتر از روز بیمارستان برای به هوش اومدنش آهسته صداش زدم که جلوتر اومد اما بازم بی هیچ حرفی فقط گذرا نگاهم کرد اونشب وقتی منو سروش بعد از اونهمه ماجرای تلخ و مشکل کنار هم نشستیم حس هیجان انگیزی نداشتم از خودم دلخور بودم و اینو خوب میدونستم که سروش هم همین حس رو داره لبخندی که به لب داشت هیچ شبیه قبل نبود غمگین و البته برای من معنادار بود حتم داشتم با اون همه تلاشی که کرده تصوری جزء این از اون شب داشت تلاشش رو با درخواست احمقانه‌ام نادید گرفته بودم و شب نامزدیمون رو با خاطره‌ای تلخ براش به جا گذاشتم دلم میخواست میتونستم باهاش حرف بزنم اما اون چهره گرفته که سعی در خوب نشان دادن داشت مانعم میشد هر دو ساکت و گرفته کنار هم نشسته بودیم تا برای هم بشیم طولی نکشید که با صدایی آرام و پر از بغض با دلی گرفته و قلبی پر از دلجویی بله رو با نگاه در چشمان عزیز و البته پدر و مادرم به سروش گفتم و امیدوار بودم بعد از اون بتونم فرصتی پیدا کنم برای بخشش اونم از جانب کسی که حالا همسرم شده بود بچه های مدرسه تنها کسانی بودن که اون شب صحبت و البته خنده های دروغین سروش رو داشتن با اینکه دیگه به عقد هم در اومده بودیم اما بازم هیچ حرکت و رفتار خوشحالی از سمت سروش عایدم نشده بود سرزنش های گاه و بی گاه آتنا با دیدن رفتار قابل تشخیص سروش برام تمومی نداشت حتی زمانی که با دوربین آقا حجت ازمون عکس میگرفت راستش ترسیده بودم از اینکه احساس سروش رو که حالا محرمم شده بود نداشته باشم از اینکه دیگه لبخند و صدای آرومش رو برای خودم نداشته باشم از این که شریک زندگیم منو بابت اون درخواست نبخشه بغض کرده بودم و هیچ جوری نمی تونستم رفتارش رو هضم کنم یا حداقل نادیدش بگیرم تا زمانی که فرصت توضیح داشته باشم وقت شام سفره هایی که عزیز حسابی زحمتشو کشیده بود توی حیاط پهن شده بود و همه‌ی مهمون ها دور تا دور سفره نشسته بودن و چیزی نخورده از عزیز متشکر بودن که عزیز توی آشپزخونه یه دیس غذا دست سروش که در حال کمک بود داد و گفت برای شما  توی اتاق عاطفه سفره پهن کردم با شنیدن حرف عزیز نگاهمون بهم تلاقی شد من خجالت زده خودم رو سرگرم چیدن لیوان‌ها کردم اما سروش گفت بله ممنون مائده لیوان‌ها رو از دستم گرفت و گفت عروس که شب نامزدیش کار نمیکنه بده من لیوات هارو میبرم رقیه خانوم لبخند پهنی زد و گفت برو عروس قشنگم برو شام تو بخور تا به عزیز نگاه کردم همونطور که واضح اونم ازم دلخور بود گفت مائده راست میگه فقط دو تا لیوان برای خودتون ببر تو اتاق با تردید دستگیره رو باز کردم و وارد اتاق شدم سفره کوچیک و رنگارنگی اونجا پهن شده بود اما خبری از سروش نبود کنار سفره نشستم و به غذاها چشم دوختم که سروش همونطور که آستین هاشو پایین می‌کشید وارد اتاق شد بی دلیل نگاهم رو ازش دزدیدم که درست مقابل نشست برام غذا کشیدوگفت بسم الله بفرما نمیتونستم بی تفاوت باشم قبل اینکه چیزی بخوره بی مقدمه پرسیدم پشیمون شدی؟ کوتاه خندیداماسریع لبخندش جمع شدوگفت شایدقسمت بوده امشب اینطوری بگذره گفتم حق داری ازم دلخورباشی اما می خوام دلیل کارم روبدونی نگاهم کردوگفت در موردش صحبت نکنیم هان؟چطوره؟ گفتم ولی من نمیخوام شما رو... بغض بی جامو فرو خوردم و گفتم از وقتی برگشتی انگار یک آدم دیگه شدی فقط گفت ببخشید ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه گفتم این رو نگفتم که عذرخواهی کنی اونی که باید ببخشه من نیستم درسته من اشتباه کردم اما برای اشتباهم دلیل داشتم با آرامش اما کوتاه گفت میدونم کلافه گفتم میشه خواهش کنم اینطوری حرف نزنی؟ لبخند کمرنگی زد و گفت شام بخوریم؟ نمیدونم چم شده بود اما حس میکردم هر آن ممکنه بغضم بترکه شاید زیاده خواهی بود اما دلم رفتار و گفتار سروش همیشگی رو میخواست با مکث و سکوتی که بینمون شده بود دستش رو سمتم دراز کرد چشم برهم زد و گفت بیا فراموشش کنیم با تردید اما دستم رو توی دستش گذاشتم و اشک هام سرازیر شد... زندگی مشترک ما تو یه خونه روستای بازسازی شده توسط اهالی شروع شد منو سروش روزها و شب‌های زیادی کنار هم کار کردیم و برای محقق شدن هدفمون دست از تلاش بر نداشتیم سروش مرد آرومی بود که مشکلات رو با صبر و حوصله کنار میزد خانواده مرندی هم درست مثل همیشه نسبت به من که عضو جدید خانواده شون شده بودم خوب و مهربان بودن اون روزها من توی زندگی چیزی کم نداشتم شاید مقدمه همه خوشبختی هامم عشق بود عشق به عزیز عشق به خانواده ام عشق به همسرم و کارم ..... روح الله از از پنجره فاصله گرفت و گفت پس هیچ وقت از پدر و مادرم خبری نشد؟ غمگین سر تکون دادم و گفتم هیچ وقت صندلی مقابلمو عقب کشید و گفت به نظرت اونها منو رها کردن ؟ سر تکون دادم و گفتم نه مطمئنم تو ثمره عشق اونها بودی اهی کشید و گفت حالا که همه چی رو برام گفتی می خوام آیدا رو امشب اینجا دعوت کنم از نظر تو مشکلی نداره؟ با لبخند گفتم خیلی مشتاقم با کسی که دوستش داری آشنا بشم سیبی از روی میز برداشت و گفت آیدا دختر امروزیه نمیدونم با گذشته من کنار میاد یا نه گفتم بسپر به من من باهاش حرف میزنم روح الله هم لبخندی زد و گفت با وجود نبود پدر و مادرم من خیلی خوشبخت بودم که خواهری مثل تو داشتم تو همیشه پشتم بودی آهسته به دستش ضربه زدم و گفتم تو تنها کسی هستی که من همه گذشته رو براش تعریف کردم حتی سروش به بعد این همه سال زندگی از حس واقعی من قبل ازدواج در مورد خودش نمیدونه روح الله گازی به سیب دستش زد و گفت شانس بیاری من چیزی بهش نگم بلند شدم و گفتم اون وقت خودت هم با آیدا حرف میزنی بلند خندید و گفت نه نه قول میدم رازدار خوبی باشم گفتم حالا که شب مهمون داریم باید بری خرید سروش امروز کنگره داره خونه نمیاد دلم میخواد خیلی خوب از همسر آیندت پذیرایی کنم گوشیشو برداشت و گفت بزار قبل هر کاری به خودش بگم ببینم اصلاً قبول میکنه بیاد اینجا حرف های محمود آقا اون شبی که رفت چیزی نبود که من از یاد ببرم توی همه این سال‌ها نهایت تلاشم رو برای موفقیت برادرم یعنی روح الله انجام داده بودم حالا بعد از ۲۰ سال گذر زمان اون در رشته مهندسی دانشجوی سال آخر بود و به دختری هم رشته خودش علاقه‌مند شده بود روح الله روحیه شوخ طبع و بلندپروازی داشت که عزیز همیشه از این بابت نگرانش بود اون خیلی ساده تر از اون چیزی که ما فکرش رو بکنیم از کنار مسائل مهم زندگیش گذر می کرد و حالا که از من خواسته بود همه گذشته رو براش بگم تا به دختر مورد علاقش از خودش و آنچه برایش اتفاق افتاده بگه جای تعجب داشت همونطور که بهش گفته بودم خیلی مشتاق بودم دختر مورد علاقه شو ببینم به همین خاطر تدارک حسابی برای شب و آشنا شدن با آیدا دیدم حالا که بازنشست شده بودم وقت زیادی به جز تایم کوتاهی از صبح که به کارگاه قالی بافی سر میزدم داشتم روح الله همونطور که جلوی آینه مشغول خشک کردن موها بود بی وقفه پاسخگوی سر به سر گذاشتن های فاطمه هم بود کلافه از سر و صدایی که ایجادکرده بودن بهشون توپیدم وای بچه ها سرم رفت فاطمه به روح الله اشاره کرد و گفت آخه مامان دایی یه جوری داره به خودش میرسه انگار قراره براش بریم خواستگاری روح‌الله سشوار رو خاموش کرد و گفت مگه من توی وزه رو با خودم میبرم خواستگاری ؟ فاطمه گفت حالا بزار ببین اصلا مامان برات میره خواستگاری روح‌الله حوله رو پرت کرد سمت فاطمه و گفت خواهر من به این مظلومی زبونتو به کی رفته خداعالمه فاطمه حوله روتوی هواگرفت وباخنده گفت دایی زشت نباشه آیداخانم داره میاداینجاماگاوی گوسفندی چیزی براش قربونی نمیکنیم میخواین سفارش بدم اسماعیل همونطورکه داره میادیه بره‌ای چیزی برداره بیاره روح الله به من نگاه کردوگفت تحویل بگیر اینه نتیجه ۱۸سال زحمتت این بچه باباش کجاست من یه صحبتی در مورددخترش باهاش بکنم با شنیدن صدای سر رفتن شیرهای جوشیده روی اجاق گازغر زدم وای ازدست شمادوتامن امشب یه عالمه کار ریخته روسرم جای سر به سر گذاشتن هم یکیتون بیادکمک من روح‌الله گفت فاطمه پاشو پاشو اینقدر زبون نریز برو کمک مامانت منم برم کم کم آماده شم به آیدا گفتم ساعت ۷ میرم دنبالش ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه طوری در موردم حرف می زد انگار غیر از تعاریف روح‌الله شناخت اجمالی در موردم داره و این به شک ذهنیم دامن می‌زد روح‌الله قاشق رو گذاشت توی بشقاب خالی مقابلش و گفت مثل همیشه عالی ممنون آبجی به آیدا نگاه کرد و گفت غذاهای آتنه تنها غذاهاییه که تعریف نشدنیه آیدا ابرویی بالا انداخت و گفت همینطوره خیلی خوب بود ممنون عاطی خانوم سر تکون دادم و باور نکرده گفتم سر فرصت در موردش حرف می‌زنیم وقتی فاطمه از پنجره به پایین نگاهی انداخت و اعلام کرد مامان اومدن تقریباً همه کارهامو انجام داده بودم ذوق خاصی برای دیدن دلداده روح الله داشتم مثل همیشه روح‌الله در رو باز کرد و گفت صاحب خونه مهمون نمیخوای؟ لباسمو مرتب کردم و از آشپزخونه به قصد استقبال ازشون بیرون رفتم و گفتم بفرمایید روح‌الله کنار در ایستاد و گفت اینم خواهر بنده آیدا با قدم های کوتاه داخل اومد و بلافاصله گفت سلام در اون لحظه هیچ چیز جز نمای کلی از صورت آیدا نمیتونست مانع به آغوش گرفتنش بشه عکس لبه اتاقم توی خونه عزیز عکسی از خودم و فریبا داشتم انگار اون دختر همون عکس دوران دبیرستانم بود شوک زده ایستادم بدون هیچ حرفی روح‌الله داخل اومد و گفت به‌به به‌به استقبال گرمی فاطمه زودتر از من دستش رو سمت آیدا دراز کرد و گفت خوش اومدین آیدا پیشقدم شد و بعد از تشکر از فاطمه جلو اومد و آهسته گفت خوشحالم که می بینمتون نزدیکم شده بود و این فرصت بهتری برای مقایسه بین اون دختر و اون عکس قدیمی در ذهنم بود از این فاصله انگار ذهنم با قلبم یکی شد و مطمئن شدم اشتباه می کنم به خودم اومدم بغلش کردم و گفتم خیلی خوش اومدی عزیزم طوری که معلوم بود  آیدا روحیاتی شبیه به خود روح‌الله داشت خوش مشرب و البته با خنده‌هایی دلربا حرف میزد نمیدونم چرا از دور تماشاش می کردم و رفتارش رو زیر نظر گرفته بودم بعید میدونستم بتونم به قول فاطمه خواهر شوهر بازی در بیارم ولی حالا رفتارم در مقابل اون دختر با تاخیر بود به نظرم ذهنم رو درگیر یک مقایسه بیهوده کرده بودم اما دست خودم هم نبود روح‌الله زد روی شونم وگفت حالا که شوهرت نیست نمیخوای به منو مهمونم شام بدی ؟ نگاهش کردم و با لبخندی زورکی گفتم میز آماده است از مهمونت دعوت کن تا من غذا رو بکشم روح‌الله چشاشو تنگ کرد و آهسته گفت از آیدا خوشت نیومده سر تکون دادم و گفتم دختر خوبی به نظر میاد روح الله گفت میدونم اخلاقش طبق آداب و رسوم ما نیست ولی باید بهش حق بدیم اون چند سال اون خارج از کشور زندگی کرده نفسمو بیرون فرستادم و پرسیدم واقعاً ؟ روح‌الله سر تکون داد و گفت ببخشید باید زودتر بهت میگفتم اما به نظرم این مسئله اهمیتی نداره مگه نه؟ دستی به صورتم کشیدم و با تاخیر گفتم برو اینجا نمون نباید مهمانت رو تنها بزاری من غذا رو بکشم میام دور یک میز نشسته بودیم و شکی خور مانند به جانم افتاده بود برای آرام کردن خودم و دور کردن افکاراتم پرسیدم آیدا جان پدر و مادرت که مخالفتی از این بابت که امشب مهمان ما هستی نداشتن آیدت دست از خوردن کشید و گفت نه راستش من در مورد روح الله و رابطه ‌مون خیلی قبل‌تر بهشون گفته بودم و اونها کاملا در جریان هستن لبخند زدم و گفتم تو هم عین فاطمه تک فرزند هستی؟ لبخندم رو پاسخ داد و گفت بله من خواهر و برادری ندارم روح الله گفت خواهر داشتن نعمت بزرگی که انگار توی این جمع فقط نصیب من شده گفتم و من آتنا رو که فراموش نکردی روح‌الله خندید و گفت جوونای جمعو گفتم آبجی اخم ساختگی کردم و گفتم سروش اگر اینجا بود باهات مچ مینداخت و بهت ثابت می کرد دود از کنده بلند میشه آیدا گفت اوه راستی استاد تشریف نمیارن؟ جای من فوری فاطمه گفت بابا تو یکی از شهرهای اطراف کنگره داشته و امشب نمیاد آیدا سر تکون داد و گفت راستش امشب از این بابت استرس داشتم به نظرم خیلی جذابه که آدم خونه‌ی استادش دعوت بشه روح الله گفت البته که تو به خواست من و به دعوت خواهرم اتنه اینجایی گفت به هر حال اینجا خونه استاد پرآوازه دانشگاهه و خود تو هم یه جورایی اینجا مهمانی روح الله به من نگاهی انداخت و گفت آره یه مهمون قدیمی گفتم آیدا جان اینجا خونه روح الله هم هست ما هیچ چیز جدایی از هم نداریم روح الله برای من فقط یک برادر نیست عین پسر نداشتمه ایدا  خنده ای کرد و گفت به همین خاطره که روح الله همیشه از شما برام میگه مثل اینکه شما همیشه پشتیبانش هستین گفتم برای من همیشه موفقیت روح الله شرط بوده اما تلاش خودش باعث شده یک آقا مهندس مقتدر بشه آیدا به یکباره موضوع رو تغییر داد و گفت راستی شما دیگه تدریس نمیکنید؟ شنیدم در گذشته معلم خیلی خوبی بودین نمیدونم چرا کلمه گذشته توی حرف هاش بیشتر برام خودنمایی کرد به همین خاطر بی اختیار پرسیدم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه بعد از شنیدن کلمه عاطی که فقط یک نفر در گذشته اینطوری صدا میزد بهش نگاه کردم همون لحظه سروش رسید فاطمه تعجب پرسید بابا شمایین سروش سلام کلی کرد و با نگاه به مهمان کنار روح الله گفت ببخشیدبایدخبرمیدادم که شب برمیگردم روح‌الله جلو رفت  به سروش دست دادوگفت به موقع که نه ولی بدموقع هم نیومدی فکرکنم آتنه غذابرات نگه داشته باشه سروش لبخندی زدکه روح الله به آیدانگاه کردوگفت آیداهم رشته دانشگاهیمه که چندترمی ازمن پایین تره وامشب اینجادعوت بوده سروش که من اونودرجریان علاقه روح‌الله گذاشته بودم تعجبی نکردامانگاه معناداری به من انداخت وگفت خوش اومدین کیفش روتوی دستش جابجاکردوگفت بفرماییدراحت باشید همونطورکه آیداسرمیز شام گفته بود نگار دیدن سروش براش جذاب بود بیشترازقبل صحبت می‌کردامامخاطبش روفقط سروش قرارداده بودروبه اون پرسید استاد درسته که برگزاری نمایشگاه دو روز دیگه است؟ سروش اخم کردوگفت نمایشگاه؟ با فکرادامه داد آهان نمایشگاه برگزاری هنرهای برتر منظورتونه  بله شروعش دو روز دیگه است روح الله گفت اما ما که دانشجوی هنرنیستیم نمیتونیم تواین نمایشگاه شرکت کنیم آیداگفت میتونیم به سروش نگاه کردوگفت مگر نه استاد؟ سروش گفت رشته شمابه شرط گرایش ساخت وتولید بله میشه ایدا لبخند پررنگی زد و گفت به نظرم با شرکت گروه من در نمایشگاه دیگه نیاز به حضور بقیه نیست روح الله متعجب پرسید گروه تو؟ آیدا در جوابش گفت بله من و دوستانم سازه های جدیدی برای ارائه و رونمایی در نمایشگاه داریم که مطمئناً امسال بی برو برگرد برنده خواهد بود سروش که نایب‌رئیس برگزاری این نمایشگاه بود مشتاق از شنیدن این حرف گفت این سازه ها رو به چه منظور ساختین؟ آیدا گفت به منظور برطرف کردن خیلی از ایرادات و اشکالات شهرسازی سروش سر تکون داد و گفت مشتاق شدم این سازه ها رو از نزدیک ببینم آیدا گفت من هم می خواستم در همین مورد با شما یک ملاقات داشته باشم شنیدم فقط شما هستید که از ایده های جدید دانشجویان استقبال می کنید سروش گفت در واقع نیت اصلی برگزاری نمایشگاه هم این۶ که دانشجوهای پرتلاشی همچون شما هر آنچه در چنته دارن رو کنن تا ما ازشون حمایت کنیم آیدا گفت خب استاد پس حتما باید قبل برگزاری نمایشگاه شما روبا کارکرد سازه ها و قطعات ساخته شده آشنا کنم سروش گفت چرا که نه حتما این کارو بکنید ایدا خوشحال فوری گوشیش رو از کیفش درآورد و گفت استاد لطف کنید شماره همراه تون رو به من بدید وقتی جوابی دریافت نکرد و با سکوت سروش مواجه شد نگاهی به تک تکمون انداخت و گفت بابت تنظیم قرار آشنایی با سازه ها روح الله با تاخیر گفت اون قرار رو من تنظیم می کنم ایدا خندید و بی پروا گفت اما تو که جزو اکیپ ما نیستی روح‌الله نگاهش رو از آیدا گرفت و دلخور گفت بالاخره در ارتباطیم باهم سروش بلند شد و گفت منو ببخشید خسته راهم و باید استراحت کنم آیدا هم بی تعلل بلند شد و گفت منم دیگه باید کم‌کم رفع زحمت کنم نیمه شب بود و ذهن من حسابی درگیر اون دختر به قول عزیز نمیدونم چرا هیچ جوره به دل نمی نشست برای رفع بی خوابی باید به یک لیوان آب خنک اکتفا می‌کردم تا پا توی آشپزخانه گذاشتم روح الله رو دیدم که اونجا روی صندلی نشسته بود وعمیق به فکر فرو رفته   با تردید اما جلو رفتم به خودش اومد و آهسته گفت تو هم خوابت نبرده لیوان آبی که قرار بود خودم بخورم رو پر کردم مقابلش گذاشتم و گفتم نه اشاره کرد و گفت میشینی؟ تا نشستم نگاهم کرد و گفت تو راه برگشت بالاخره از گذشته‌ام بهش گفتم نگران پرسیدم اون چی گفت؟ روح الله گرفته گفت خیلی راحت کنار اومد با لبخند گفتم این که خیلی خوبه پس چرا ناراحتی؟ روح الله سر تکون داد و گفت خوب نیست آتنه این اندازه بی‌تفاوتی خوب نیست پرسیدم از خانوادش چی میدونی؟ روح‌الله سرشو پایین انداخت و گفت راستش اونم امشب یه واقعیتی رو از گذشته‌اش بهم گفت دلم فرو ریخت به همین خاطر بی تعلل پرسیدم چه واقعیتی؟ روح الله نفس بلندی کشید و گفت آیدا بچه طلاقه خیلی بچه تر که بوده پدر و مادرش از هم جدا میشن اما اون میگه نا پدریشو خیلی بیشتر از یک پدر واقعی دوست داره روح‌الله نگاهم کرد و گفت هر دوی ما گذشته تلخی داشتیم اما امشب فرق بین ما این بود که من از اعتراف اون شوکه و اون از اعتراف من به راحتی گذر کرد طوری که انگار اصلا براش مهم نبوده یا نمیدونم انگار از قبل میدونسته چی بر سر من اومده گفتم نمیدونم اما شاید اخلاقش اینه که ... روح الله فوری گفت چیزی که توی دلته رو بگو آبجی گفتم ببین روح الله به نظر من شما هنوز هیچ شناختی نسبت به هم ندارین باید به هم زمان بدین با ید به خانواده‌ها فرصت آشنایی بدین فقط این دوست داشتن نیست که مهمه ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه گفتم ببین روح الله به نظر من شما هنوز هیچ شناختی نسبت به هم ندارین باید به هم زمان بدین با ید به خانواده‌ها فرصت آشنایی بدین فقط این دوست داشتن نیست که مهمه روح الله غمگین حرفم رو تایید کرد و گفت من پشتیبان داشتم.عزیز عین یه کوه پشتم بود اسماعیل گفت انتظار فاطمه هم از شما همینه همین که پشتش باشید با بغض گفتم من عزیز نیستم اسماعیل من تاب دوری فاطمه رو ندارم گفت اما فاطمه این روزها ... تا خواست ادامه حرفشو بگه صدای زنگ موبایلش بلند شد با عذرخواهی از من رفت اما جوابی به تماسش نداد و فقط گفت من برم یه چندتا نون تازه بگیرم با غذای ظهر بخوریم یه مادر بودم و حالا می فهمیدم عزیز چه دل بزرگی داشته که تونسته من و روح الله رو به فرزندی قبول کنه و به نحو احسن بزرگمون کنه یه مادر بودم و حالا میفهمیدم عزیز چه از خود گذشتگی ها کرده تا منه الان من بشه عزیز درد های فراوانی رو متحمل شده بود در حالی که هیچ کس ازش خبر نداشت حتی من وابسته به عزیز خیلی سخت بود خیلی خیلی سخت بود اینکه درست روزی عزیز بهم گفت تو شکست ناپذیر ترین زن جهانی که با رفتنش من شکستم و از دید خودم هنوزم که هنوزه نتونستم بدون عزیز سرپا شم با وجود اینکه وجود شکسته‌ام رو بین خانوادم تقسیم کردم بعد رفتن عزیز از اون عاطفه پر انرژی پر آرزو یک همسر و یک مادر باقی مونده که باید طبق دستور عزیز به وظایفش عمل می‌کرد مثل همیشه عکس عزیز رو گذاشتم مقابلم و شروع کردم به درد و دل باهاش راستش از آینده بچه ها می ترسیدم از برآورده شدن آرزوهای بزرگ شون دلم میخواست کنارشون باشم نمیخواستم تنهاشون بزارم تا مبادا مرتکب اشتباه بشن اما انگاری دنیایی اونها با من مادر فاصله های زیادی داشت‌... سروش یه لیوان چایی گذاشت روی دسته کاناپه و گفت خیره عاطفه بانو به بخار لیوان چایی خیره شدم و گفتم بچه ها خوابیدن؟ گفت  رفتن بالا اسماعیل فیلم گذاشته نشستن به تماشا نفس بلندی کشیدم و گفتم نمیدونم چرا دلم نمیخواد باور کنم بزرگ شدن سروش لبخند زد و گفت نگرانیتو درک می کنم اما تو داری خودتو اذیت می کنی بزار یه جاهایی روی پای خودشون بایستن قرار نیست که همیشه منو تو کنارشون باشیم گفتم روح الله دلباخته من نمی خوام خدایی نکرده دچار شکست بشه فاطمه هم که فکر رفتن درس زندگیشو مختل کرده به نظرت حق ندارم نگران باشم ؟ سروش زد روی پیشونیش و گفت ای وای گفتی روح‌الله امروز پاک یادم رفت در مورد این دختره تحقیق کنم گفتم از فردا خودم میرم پی این مسئله من به روح الله قول دادم کمکش کنم سروش اخم کرد و گفت قهر کردی؟ باور کن امروز درگیر کارهای افتتاحیه برگزاری نمایشگاه بودم اما خودش اومد سراغم سازه هایی که ازشون تعریف کرده بود قابلیت های خاصی داشت معلومه دختر باهوشیه گرچه فکر می‌کنم یه بلد کار کمکش کرده نتونستم حسم رو در مورد آیدا از سروش پنهان کنم به همین خاطر گفتم یه چیزی بگم؟ سروش گفت میدونم چی میخوای بگی میخوای بگی آیدا اونی نیست که فکرشومیکردی سرتکون دادم وگفتم نه راستش... تاساکت شدم سروش گفت چی شده؟ نفسمو بیرون فرستادم و گفتم اون شبی که اینجا دعوت بود یه طور خاصی صحبت میکرد یه طوری که انگار از گذشته باخبر سروش متعجب گفت گذشته؟ چه گذشت ای؟ چشم روی هم فشردم و گفتم نمیدونم چرا لحظه اولی که دیدمش یاد، یاد فریبا افتادم سروش به یک باره با شنیدن اسم فریبا رنگ عوض کرد و با اخم غلیظی گفت عاطفه با بغض گفتم برای تو تا حالا اتفاق نیفتاده که... سروش بلند شد و گفت نه اتفاق نیفتاده چون من همون ۲۰ سال پیش همه چی رو دور انداختم گفتم پس چرا شنیدن اسمش اینقدر به همت ریخت؟ نگاهم کرد و گفت چون یک اشتباه بوده که من جبرانش کردم و دیگه هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نمیخوام ازش بشنوم گفتم اما حالا این مسئله به روح‌الله مربوطه سروش نزدیکم شد و سعی کرد مسلط بگه کدوم مسئله عاطفه؟ با یه حس و یه فکر اشتباه قرار نیست چیزی تغییر کنه این فقط تویی که خودتو ذهنتو درگیر این افکار احمقانه کردی گرفته گفتم در موردش تحقیق کن سروش خودتم خوب میدونی حس من هیچ وقت به من دروغ نمیگه من حتم دارم اون دختر از گذشته میدونه سروش دستی به صورتش کشید و گفت کدوم گذشته عاطفه؟ گذشته ما یعنی ساخت مدارس مختلف توی روستاهای مناطق محروم گذشته ما یعنی باسواد کردن بچه هایی که آرزوی تحصیل داشتن گذشته ما یعنی افرادی شبیه به اسماعیل سر تکون داد و گفت عاطفه گذشته ما یعنی عشق بینمون عشقی که براش جنگیدیم تا درست بدست بیاد اونشب سروش سعی کرد با حرفاش متقاعدم کنه چیزی در گذشته وجود نداشته که حالا نگرانم کنه اون سعی کرد این باور رو بهم بده که حسم  در مورد آیدا اشتباه بوده اما راستش مثل همیشه من نمی تونستم افکار و احساساتم رو نادیده بگیرم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه کمکم می کنی؟ گفتم معلومه حتی اگر تو نخوای هم من کمکت می کنم تا موفق بشی صبح روز بعد همکنطور که سروش به قصد رفتن لباس می پوشید بی‌مقدمه گفتم میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟ کتش رو تنش کرد و گفت بله چرا که نه گفتم میشه تحقیق کنی ببینی این دختره آیدا توی دانشگاه چطوریه خانوادش کیه اصلاً کلاً چه جور دختریه سروش نگاهم کرد و گفت این کارو می کنم اما به نظرت تاثیری هم داره؟ گفتم معلومه که داره روح الله شناختی نسبت به آیدا نداره ما باید کمکش کنیم تا بتونه درست تصمیم بگیره سروش گفت باشه هرچی تو بخوای همیشه توی این جور شرایط زندگی جای خالی عزیز بیشتر از همیشه برام هویدا بود دلم میخواست می بود تا ازش کمک می گرفتم راستش مسئولیتم در قبال روح‌الله خیلی سنگین‌تر از فاطمه بود روح‌الله برای من یک امانت با ارزش بود که به خواست عزیز باید عین چشمهام ازش محافظت می کردم اون روزها روح الله سرخوش، گرفته به نظر می‌رسید حتی سر به سر فاطمه هم نمیذاشت یه دار قالی کوچیک توی اتاق برای خودم برپا کرده بودم و جدا از کارگاه به یاد اون روزها و طرح ترنج مورد علاقم غرق بافتن بودم که زنگ در به صدا دراومد با دیدن اسماعیل فوری در رو باز کردم و منتظر اومدنش شدم مثل همیشه دست پر اومده بود زنبیل پر از وسیله شو قبل از هرچیزی سمتم گرفت و گفت سلام ببخشید ناهید سفارش کرده خودم نیام ولی اینها رو برسونم بهتون زنبیل رو از دستش گرفتم و گفتم لابد ترسیده این دفعه هم عین قبل ماست و سرشیرها توی صندوق عقب ماشینت خراب بشه اسماعیل کفشاشو کند و گفت اون یک بار رو یادتون مونده ها تعارفش کردم داخل و گفتم یکبار نبوده و چند بار بوده خندید و گفت عذر تقصیر گفتم خب راستی رسیدن بخیر خبر میدادی میومدیم فرودگاه استقبالت گفت راستش تا رسیدم رفتم روستا دلتنگ اهالی بودم گفتم کار خوبی کردی حالا بشین برات چایی بیارم به گل و گیاه های طبیعی کنار خونه رسیدگی می کرد که سینی چای رو روی میز گذاشتم نشستم و گفتم همه خوب بودن؟ نگاهم کرد و تا متوجهم شد اومد مقابلم  نشست و گفت سلام رسوندن گفتم خودت چه خبر خوبی؟ گفت ای شکر راستش با تموم شدن این دوره سنگین این بار اومدم حسابی استراحت کنم گفتم خوشحالم که به سلامتی این دوره هم تموم شد اما جای استراحت حسابی باید دنبال مطب جدید باشی اسماعیل خندید و گفت شما هنوزم که هنوزه به تلاش بی وقفه معتقدین گفتم اصلش همینه همین تلاش بی‌وقفه باعث شده الان یک آقا دکتر البته متخصص روبروی من بشینه اسماعیل چایشو برداشت و گفت خیلی فکر کردم حتی با استاد هم مشورت کردم اما نظرم همونه تخصص باعث میشه من بیام شهر مطب بزنم گفتم خدمت به اهالی روستا از جانب تو که فرزند اونجایی یک وظیفه است اما در کنارش میتونی اینجا هم توی بیمارستان مشغول بشی سر تکون داد و گفت وای نه بیمارستان که اصلا حرفشم نزنید حالا شاید به خواست شما یک مطب کوچیک اینجا زدم که آخر هفته ها میام شهر کاری برای انجام داشته باشم و بتونم به کسی کمک کنم قندون قند رو مقابلش گرفتم و گفتم با هم می گردیم یک جای خوب پیدا میکنیم بلند شدم و گفتم ناهار کشک بادمجون میزارم همونی که دوست داری اسماعیل فوری گفت راستش میخواستم بهتون زنگ بزنم دارم میام کشک بادمجون رو براه کنید اما دیدم ناهید یک عالم قرمه تازه برای ناهار گذاشته گفتم قرمه رو میشه کنار کشک بادمجون خورد وارد آشپزخونه شدم و گفتم چون میدونستم میای بادمجون تازه سرخ کردم بلند پرسید میدونستین میام؟ بلند جواب دادم توی این خونه یکی هست که خوب میدونه تو کی میری کی برمیگردی جوابی نداد اما طولی نکشید که آهسته از پشت سر گفت روم سیاه اینبار تقصیر من بود من بهش گفتم دارم برمیگردم البته فقط چون ازم خواسته بود یک چیزی براش بخرم با اخم گفتم چی؟ جواب داد یک لپ تاپ برای استاد میخواد انگار تولدشون نزدیکه سر تکون دادم و گفتم تولد و هدیه و این چیزها دیگه از سن ما گذشته بعدشم فاطمه بگه تو چرا گوش دادی و خریدی گفت نمیشد که نه بگم بعدشم خودم قصد داشتم یک لپ تاپ جدید به استاد هدیه بدم گفتم خوش به حال استاد که همه اینقدر بفکرشن گفت شما هم بودین نبودین؟ گفتم نه والا من تولد خودم رو یادم میره چه برسه به سروش این حرف ها برای شما جووناست اسماعیل خندید و گفت یک طوری میگید ما جوونها انگار شما سالخورده اید مکث کردمو گفتم فاطمه سر به هوا شده اسماعیل به هوای رفتن درس نمیخونه اینبار تو بهش بگو من اصلاً راضی به رفتنش نیستم اسماعیل گفت آخه چرا شرایطی که اونجا هست اینجا نیست اینجا شرایط خیلی کمتره گفتم کمتره ولی بهتره فاطمه یک دختر ناز دردونه‌ است اون نمیتونه توی غربت از عهده خودش بر بیاد اسماعیل گفت ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه نگاهم کرد و گفت چون یک اشتباه بوده که من جبرانش کردم و دیگه هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نمیخوام ازش بشنوم گفتم اما حالا این مسئله به روح‌الله مربوطه سروش نزدیکم شد و سعی کرد مسلط بگه کدوم مسئله عاطفه؟ با یه حس و یه فکر اشتباه قرار نیست چیزی تغییر کنه این فقط تویی که خودتو ذهنتو درگیر این افکار احمقانه کردی گرفته گفتم در موردش تحقیق کن سروش خودتم خوب میدونی حس من هیچ وقت به من دروغ نمیگه من حتم دارم اون دختر از گذشته میدونه سروش دستی به صورتش کشید و گفت کدوم گذشته عاطفه؟ گذشته ما یعنی ساخت مدارس مختلف توی روستاهای مناطق محروم گذشته ما یعنی باسواد کردن بچه هایی که آرزوی تحصیل داشتن گذشته ما یعنی افرادی شبیه به اسماعیل سر تکون داد و گفت عاطفه گذشته ما یعنی عشق بینمون عشقی که براش جنگیدیم تا درست بدست بیاد اونشب سروش سعی کرد با حرفاش متقاعدم کنه چیزی در گذشته وجود نداشته که حالا نگرانم کنه اون سعی کرد این باور رو بهم بده که حسم  در مورد آیدا اشتباه بوده اما راستش مثل همیشه من نمی تونستم افکار و احساساتم رو نادیده بگیرم صبح روز بعد وقتی همه به قصد رفتن سرکار خونه رو ترک کردن من هم بیرون زدم بدون اینکه کسی بدونه و حتی به سروش و روح الله بگم رفتم دنبال نشونه هایی از آیدا دختری که اون روزها عجیب ذهن من رو به خودش درگیر کرده بود قبل ها روح الله شنیده بودم علاوه بر تحصیل تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار مقابل اون شرکت تو ماشین نشسته بودم و با فکر اینکه کارم چقدر درسته با خودم کلنجار میرفتم که آیدا از ماشینی که جلوتر ترمز کرد پیاده شد تا خواست وارد شرکت بشه راننده اون ماشین پیاده شد و صداش زد نمیدونم چم شده بود نمیدونم چرا این دختر تا به این اندازه انرژی منفی به سمتم سوق می‌داد نمیدونم چرا دیدنش دلمو آشوب می کرد شیشه رو پایین کشیدم تا نفس بگیرم اما شنیدن اون صدای مردانه قدیمی تنم رو به لرزه انداخت اون صدای آشنا، صدای قدیمی که اون روزها تازه بَم شده بود و حالا جا افتاده اما تغییری نکرده بود شنیدن اون صدا رمق رو از دست و پام برد درست شبیه به عزیز اونروز وقتی پشت تلفن صدای آشنای کهنسال حسین نجار رو شنید و ماتش برد دلم نمیخواست اون صدا رو باور کنم به همین خاطر بی اراده تااون ماشین حرکت کرد بیخیال آیدا پشت سرش حرکت کردم مقابل مردی جا افتاده ایستاده بودم که جلوی پیشانیش خالی از مو شده بود عینک گردی به چشم داشت با ریش همسطح تقریباً بلند جو گندمی چین و چروک کنار پلک هاش وقتی با دیدنم چشمهاشو تنگ کرد نمایان‌تر شد و بهت من رو به گریه تبدیل کرد درست عین گذشته با همون لحن مختص به خودش صدام زد عاطفه ادامه داد انتظار نداشتم به این زودی بیایی سراغم اما باهوشی که ازت سراغ داشتم بعید هم نبود لب هام خود به خود جنبید و اهسته پرسید چرا؟ جلوتر اومد دزدگیر ماشینشو زد و گفت چی چرا؟ چرا تو اینجایی یا چرا من اینجام؟ اشک های مزاحممو پاک کردم و گفتم میدونستم حسم به من دروغ نمیگه میدونستم پای گذشته درمیونه ولی حالا چرا؟ حالا که روح الله دلباخته حرفم رو ادامه داد و گفت حالا که دخترت دنبال ویزا برای رفتنه با خشم نگاش کردم و گفتم تو حق نداری به خانواده من نزدیک بشی دستاشو باز کرد و با لبخندی آشکار گفت از این نزدیکتر؟ برادرت عاشقت دختر خواهرم شده و دخترت عاشق خودم با شنیدن این حرف با اهی که بیرون فرستادم قلبم تیر کشید و آتشوار سوخت دستمو به دیوار زدم و قامتم بلافاصله خم شد نفس ها به شماره افتاده بود اما در جدال برای سرپا ایستادن بودم که گفت کمک میخوای عاطفه؟ زیر لب تکرار کردم فا،فاطمه... سرشو خم کرد نزدیکتر به چشمام نگاه کرد و گفت شبیه خودته رنگ چشاش لحن صداش پشتکار و مهربونیش لبخند زد و ادامه داد عین خودته عاطفه اون روزهایی که توی حیاط خونمون با صدای بلند میخندیدی و من رو بیشتر از قبل عاشق خودت میکردی اون وقت هایی که سربه سر هم میذاشتیم و تو تنها کسی بودی که از من دلخور نمیشدی سرتکون داد و گفت آره عاطفه دخترت شبیه خودته ساده و بی آلایش نگاهشو ازم گرفت فاصله‌ای گرفت و با صدای دورگه گفت ولی هرچی که هست عاطفه نیست عاطفه عزیز خانم نیست دختر یه بچه بسیجی گول زن محله دختر دزد عشقمه دزدی که تو قسم خوردی دوستش نداری ولی عاشقش بودی عینکش رو بالا داد نم چشمهاشو گرفت و گفت فاطمه عاطفه نیست ولی عاشقمه، همسفرمه قراره باهم بریم اونور عجله کردی وگرنه خودش قرار بود همین چند روزه بهت بگه به تو و... پوزخندی زد و گفت به بابای استاد نماش قرار بود غافلگیرتون کنه ولی احساسات تو بازم گند زد به نقشه ها و کارهای من توانی برای حرف زدن نداشتم اما انرژیمو با خشم جمع کردم و گفتم تو حق نداری به فاطمه نزدیک شی ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه نگاهم کرد و گفت چون یک اشتباه بوده که من جبرانش کردم و دیگه هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نمیخوام ازش بشنوم گفتم اما حالا این مسئله به روح‌الله مربوطه سروش نزدیکم شد و سعی کرد مسلط بگه کدوم مسئله عاطفه؟ با یه حس و یه فکر اشتباه قرار نیست چیزی تغییر کنه این فقط تویی که خودتو ذهنتو درگیر این افکار احمقانه کردی گرفته گفتم در موردش تحقیق کن سروش خودتم خوب میدونی حس من هیچ وقت به من دروغ نمیگه من حتم دارم اون دختر از گذشته میدونه سروش دستی به صورتش کشید و گفت کدوم گذشته عاطفه؟ گذشته ما یعنی ساخت مدارس مختلف توی روستاهای مناطق محروم گذشته ما یعنی باسواد کردن بچه هایی که آرزوی تحصیل داشتن گذشته ما یعنی افرادی شبیه به اسماعیل سر تکون داد و گفت عاطفه گذشته ما یعنی عشق بینمون عشقی که براش جنگیدیم تا درست بدست بیاد اونشب سروش سعی کرد با حرفاش متقاعدم کنه چیزی در گذشته وجود نداشته که حالا نگرانم کنه اون سعی کرد این باور رو بهم بده که حسم  در مورد آیدا اشتباه بوده اما راستش مثل همیشه من نمی تونستم افکار و احساساتم رو نادیده بگیرم صبح روز بعد وقتی همه به قصد رفتن سرکار خونه رو ترک کردن من هم بیرون زدم بدون اینکه کسی بدونه و حتی به سروش و روح الله بگم رفتم دنبال نشونه هایی از آیدا دختری که اون روزها عجیب ذهن من رو به خودش درگیر کرده بود قبل ها روح الله شنیده بودم علاوه بر تحصیل تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار مقابل اون شرکت تو ماشین نشسته بودم و با فکر اینکه کارم چقدر درسته با خودم کلنجار میرفتم که آیدا از ماشینی که جلوتر ترمز کرد پیاده شد تا خواست وارد شرکت بشه راننده اون ماشین پیاده شد و صداش زد نمیدونم چم شده بود نمیدونم چرا این دختر تا به این اندازه انرژی منفی به سمتم سوق می‌داد نمیدونم چرا دیدنش دلمو آشوب می کرد شیشه رو پایین کشیدم تا نفس بگیرم اما شنیدن اون صدای مردانه قدیمی تنم رو به لرزه انداخت اون صدای آشنا، صدای قدیمی که اون روزها تازه بَم شده بود و حالا جا افتاده اما تغییری نکرده بود شنیدن اون صدا رمق رو از دست و پام برد درست شبیه به عزیز اونروز وقتی پشت تلفن صدای آشنای کهنسال حسین نجار رو شنید و ماتش برد دلم نمیخواست اون صدا رو باور کنم به همین خاطر بی اراده تااون ماشین حرکت کرد بیخیال آیدا پشت سرش حرکت کردم مقابل مردی جا افتاده ایستاده بودم که جلوی پیشانیش خالی از مو شده بود عینک گردی به چشم داشت با ریش همسطح تقریباً بلند جو گندمی چین و چروک کنار پلک هاش وقتی با دیدنم چشمهاشو تنگ کرد نمایان‌تر شد و بهت من رو به گریه تبدیل کرد درست عین گذشته با همون لحن مختص به خودش صدام زد عاطفه ادامه داد انتظار نداشتم به این زودی بیایی سراغم اما باهوشی که ازت سراغ داشتم بعید هم نبود لب هام خود به خود جنبید و اهسته پرسید چرا؟ جلوتر اومد دزدگیر ماشینشو زد و گفت چی چرا؟ چرا تو اینجایی یا چرا من اینجام؟ اشک های مزاحممو پاک کردم و گفتم میدونستم حسم به من دروغ نمیگه میدونستم پای گذشته درمیونه ولی حالا چرا؟ حالا که روح الله دلباخته حرفم رو ادامه داد و گفت حالا که دخترت دنبال ویزا برای رفتنه با خشم نگاش کردم و گفتم تو حق نداری به خانواده من نزدیک بشی دستاشو باز کرد و با لبخندی آشکار گفت از این نزدیکتر؟ برادرت عاشقت دختر خواهرم شده و دخترت عاشق خودم با شنیدن این حرف با اهی که بیرون فرستادم قلبم تیر کشید و آتشوار سوخت دستمو به دیوار زدم و قامتم بلافاصله خم شد نفس ها به شماره افتاده بود اما در جدال برای سرپا ایستادن بودم که گفت کمک میخوای عاطفه؟ زیر لب تکرار کردم فا،فاطمه... سرشو خم کرد نزدیکتر به چشمام نگاه کرد و گفت شبیه خودته رنگ چشاش لحن صداش پشتکار و مهربونیش لبخند زد و ادامه داد عین خودته عاطفه اون روزهایی که توی حیاط خونمون با صدای بلند میخندیدی و من رو بیشتر از قبل عاشق خودت میکردی اون وقت هایی که سربه سر هم میذاشتیم و تو تنها کسی بودی که از من دلخور نمیشدی سرتکون داد و گفت آره عاطفه دخترت شبیه خودته ساده و بی آلایش نگاهشو ازم گرفت فاصله‌ای گرفت و با صدای دورگه گفت ولی هرچی که هست عاطفه نیست عاطفه عزیز خانم نیست دختر یه بچه بسیجی گول زن محله دختر دزد عشقمه دزدی که تو قسم خوردی دوستش نداری ولی عاشقش بودی عینکش رو بالا داد نم چشمهاشو گرفت و گفت فاطمه عاطفه نیست ولی عاشقمه، همسفرمه قراره باهم بریم اونور عجله کردی وگرنه خودش قرار بود همین چند روزه بهت بگه به تو و... پوزخندی زد و گفت به بابای استاد نماش قرار بود غافلگیرتون کنه ولی احساسات تو بازم گند زد به نقشه ها و کارهای من توانی برای حرف زدن نداشتم اما انرژیمو با خشم جمع کردم و گفتم تو حق نداری به فاطمه نزدیک شی ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه جواب داد متاسفم عاطفه دیگه کار از کارگذشته حتی الان اگرمن هم نخوام فاطمه ولم نمیکنه دستموگذاشتم روی قلبموگفتم آدما به زورعاشق نمیشن فریبرز تاوان عشق نداشته من به توعشق دخترم نیست فوری عصبی گفت تاون ۵ سال آب خنک خوردنم تو زندان چی؟ چشاشو تنگ کردوگفت پنج سال ازجوونیموپنج سال ازبهترین دوران عمرموبه خاطرتو وشوهرت توی زندان کنارآدم های خلافکارگذروندم پنج سال آرزوم بودخلاص شم وبیام بیرون چشامو بستم و گفتم اون پنج سال تاوان کاراشتباه خودت بوده دخلی به منوخانواده‌ام نداره بلند گفت چراعاطفه داره چرابهم دروغ گفتی؟چرا اونروز پشت تلفن قبول کردی که کمکم میکنی؟چرا؟ منکه بهت گفتم اگرنه بگی قطع می‌کنم درست عین دوران نوجوانیش درکسری از ثانیه چشم‌هاش پر از اشک شدوآهسته تر گفت اونروزشوهرت منواون ساکوباهم تحویل پلیس داد درست وقتی که کنار اون دکه تلفن مدرسمون چشم انتظار اومدن توبودم با آژیر ماشین پلیس اومدسراغم چون توبهش گفته بودی گریه کردوگفت توبه اعتمادمنم عین فریباخیانت کردی عاطفه بهم اشاره کردوباتاکیدگفت تویه نامردخیانتکاری که حقته حالامن دارایی های زندگیتو ازت بگیرم * تا واردمزون شدم آسیه که درحال پوشوندن لباس عروس جدیدبه تن مانکن بودچشمش به من افتادوگفت سلام عاطفه خانم خوش اومدین با صدابی گرفته پرسیدم مریم هست؟ آسیه که متوجه حال و روزم شدبه طبقه بالااشاره کردوگفت بالاهستن عروس دارن روی نزدیک ترین صندلی نشستم وگفتم میشه صداش کنی آسیه کارش رو رها کردوگفت بله چشم الان صداشون می کنم سرمو پوشیده بودم وباچشمهای بسته به حرفهای فریبرز فکرمیکردم که صدای مریم اومدبلندبلندمی گفت عاطفه خانم عین این عروسهای خجالتی که اومدن برای شب نامزدیشون لباس انتخاب کنن اونجانشین روی صندلی،یه تکه پا بیا بالا خب من هزارتا کاردارم بدون اینکه نگاهش کنم سرتکون دادم که نزدیکم شدوگفت لابد باز پیاده اومدی و جونی برات نمونده آره؟ تاچشم بازکردم ومریم نگام کردخنده وشادی چهره‌اش به کل از بین رفت مریم خیلی خوب منومیشناخت به همین خاطرصندلی رومقابل کشیدوگفت آسیه لطفاً یه لیوان آب  بیار مریم نگران پرسید چه اتفاق بدی افتاده عاطفه؟ دوباره قلبم تیر کشید اشک هام سرازیر شد و گفتم بچه ها مریم بچه هام مریم گفت چی شدن بچه ها؟ شونه هام لرزید و گریه ام شدت گرفت که مریم لیوان آب رو از دست آسیه گرفت و گفت عاطفه میگه چی شده یا می‌خوای دقم بدی به آسیه که نگران سرپا ایستاده بود نگاه کرد و گفت آسیه جان تو برو بالا به عروس کمک کن لباسشو تنش کنه مریم لیوان آبی که نخورده بودم رو از دستمرفت و گفت اصلا لازم نکرده آب بخوری بگو ببینم چی شده تا جون به سر نشدم نگاش کردم و گفتم فریبرز، فریبرز برگشته مریم با فکر اخم کرد و گفت برگشته؟خب برگشته که برگشته حالا بعد این همه سال تو که دیگه... با گریه گفتم فاطمه مریم گیج پرسید فاطمه؟ پوف بلندی کشید و کلافه گفت با منه خنگ گیج راست و حسینی صحبت کن عاطفه یه کلمه یه کلمه می‌گی انگار که من میفهمم؟ با زاری گفتم فاطمه عاشق فریبرز شده مریم تا حرفمو شنید محکم کوبید روی گونه‌اش و گفت وای خدا مرگم بده مریم براق شده پرسید کی گفته از کی شنیدی؟خودت باهم دیدیشون؟ گفتم روح الله دلباخته دختر فریبا شده و فاطمه... زار زدم و گفتم چی‌کار کنم مریم بچه هام... مریم دستمو گرفت و گفت آروم باش عاطفه.سروش میدونه؟ سر تکون دادم و گفتم سروش، وای از سروش که کینه کاشت تو دل اون دو نفر.حالا بعد ۲۰ سال اومده انتقام ۵ سال حبسشو از بچه های من بگیره مریم گفت غلط کرده مگه من میزارم الکی که نیست با فاطمه حرف می‌زنیم با روح الله حرف می‌زنیم گذشته رو براشون تعریف میکنیم  بچه ها دیگه بزرگ شدن عاقلن حقیقتو که بدونن خودشون متوجه اشتباهشون میشن سرمو گذاشتم روی میز و با گریه گفتم به خیال خامم تو تمام این مدت فکر می‌کردم فاطمه اسماعیلو میخاد گوشیمو گرفتم سمت مریم و گفتم زنگ بزن بگو اسماعیل بیاد این‌جا اون تنها کسیه که میتونه با فاطمه حرف بزنه مریم گوشیمو گرفت و گفت تو آروم باش درستش میکنیم توروخدا این‌قدر گریه نکن دوباره حالت بد میشه ها اسماعیل مثل همیشه خودشو به موقع رسوند با اومدن اسماعیل مریم هم مزون رو تعطیل کرد و شاگرداشو فرستاد رفتن اسماعیل که نگران شده بود بعد از تشکر از مریم برای چایی که مقابلش گذاشته بود سراسیمه پرسید میشه تا بیشتر از این نگران نشدم بگین چی شده تا خاستم با گریه چیزی بگم مریم گفت عاطفه اجازه بده من میگم مریم به اسماعیل نگاه کرد و گفت اسماعیل جان تو این مدت چیزی بین تو وفاطمه بوده؟ اسماعیل شوکه از این سوال بی مقدمه نفسش حبس شد و با ترید نگاهشو به زمین داد و فقط گفت ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه نه مریم لبشو خیس کرد و دوباره پرسید حسی از جانب تو به فاطمه هست؟ اسماعیل به من نگاهی انداخت و گفت چرا اینارو میپرسین؟ مریم گفت ببین اسماعیل عاطفه امروز متوجه یه،یه‌.... مریم مکث کرده گفت تو میدونی فاطمه با کی رابطه داره؟ اسماعیل انگشتاشو درهم کشید و سر به زیر گفت رابطه فاطمه با من عین رابطه‌اش با روح الله باورکنید چیزی بین ما نیست من سر سفره خود شما بزرگ شدم نمک خوردم ولی قرار نیست نمکدون بشکنم مریم گفت اینو میدونیم اسماعیل میدونیم تو چطور پسری هستی اما بحث الانمون این نیست ما فقط میخواییم بدونیم تو خبر داری فاطمه با کی در ارتباطه؟کی برای رفتن تشویقش میکنه؟ اسماعیل با تاخیر گفت بله می‌دونم مریم گفت خب اسمش چیه؟ اسماعیل بمن نگاه کرد و گفت ببخشید خانم من می‌خواستم زودتر از اینها بهتون بگم انگار بغض کرده ادامه داد درست چند روز قبل رفتن من خاستم بیامو مثل همیشه حرف دلمو راز قلبمو به خود شما بگم به شمایی که همیشه راز دار من بودین.درست عین قدیم وقتی برای عمل مادر مه لقا اومدین و به کسی نگفتین این من بودم که بهتون زنگ زدم. من اومدم به شما بگم به فاطمه علاقه دارم اما درست همون روز... سر تکون داد و گفت همون روز فاطمه یه چیزی ازم خاست یه درخواست داشت که مانع گفتن حرف هام بشما شد. اسماعیل این بار واضح بغض کرده گفت برای یه مردی میخاست یه بسته بفرسته میخاست مدارکشو برای آقایی بنام فریبرز شاکری بفرسته آمریکا من اون آقا رو اونجا ملاقات کردم وقتی هم دیدمش که فاطمه شدیدا بهش ابراز علاقه می‌کرد اسماعیل نفسی گرفت و گفت به روح مادر مه لقا من میخاستم زودتر از این بهتون بگم اما فاطمه گفته بود اگر کسی چیزی بفهمه حتی بدون این‌که منم بدونم بی خبر میزاره میره من ناچار تر از قبل با شنیدن حرفه‌ای اسماعیل غالب تهی کردم اما مریم گفت مدارکشو برای اون فرستاده بود که چی بشه؟ اسماعیل جواب داد برای گرفتن دعوت نامه اون آقا اون‌جا یه شرکت ساخت سازه داره مریم که انگار تازه متوجه عمق فاجعه شده بود عصبی گفت وای اسماعیل چرا اینارو زودتر از این بهمون نگفتی اسماعیل گفت چون فاطمه قرار بود خودش شب تولد آقا اینارو بهتون بگه مریم گفت اینم میدونستی که آیدا خواهر زاده همین فریبرز گور به گور شده‌است؟ اسماعیل جا خورده پرسید آیدا همون دختری که... مریم سر تکون داد وفت بله همونی که روح الله میخوادش اسماعیل متعجب گفت چطور ممکنه همزمان اون آقا و خواهرزاده‌اش باهم.... مریم که حسابی کفری بود بی فکر گفت فریبرز در گذشته خاطر خواه عاطفه بوده فریبا مادر آیدا هم رفیق عاطفه  اسماعیل شوکه دست برد تو موهاش و گفت باورم نمی‌شه.. مریم بلند شد و گفت باید هر چه زودتر با فاطمه صحبت کنیم باید بهش بگیم که تو چه دامی افتاده اسماعیل گرفته و ناراحت گفت فکر نمی‌کنم دیگه فایده ای داشته باشه اونا قراره بزدوی برن مریم گفت مگه دست خودشه پاشین بریم باید به آقا سروشم خبر بدیم توی اتاق فاطمه دنبال دعوتنامه می گشتیم که سروش از راه رسید دراتاقوبازکرد و بادیدن به هم ریختگی اتاق پرسید اینجاچه خبره ؟ مریم دست ازتجسس کشیدوگفت سلام آقاسروش سروش جواب سلام مریم روداد وگفت تازنگ زدین راه افتادم چی شده؟ جلواومدتابهم نگاه کردبغضم ترکیددستموگرفت وگفت عاطفه چراگریه میکنی؟ آهسته گفتم دیدی گذشته مافقط مدرسه و روستا نبود مریم گفت شمابرین پایین لباس عوض کنیدمنوعاطفه هم میایم حرف می زنیم سروش به فکرفرورفته بود که دعوتنامه روبین یکی ازکتابهای فاطمه پیدا کردم اونوگرفتم سمت سروش وگفتم بگیرش نگاش کن ببین گذشته‌ای که میگفتم چی بوده سروش فوری این پاکت روبازکردوشروع کردبه خوندنش بی شک تاچشمش به اسم فریبرز افتاد لباش کبودشدوبه من نگاه کرد وارفته روی زمین نشستم وگفتم دخترت عاشق فریبرز شاکری شده هفته آینده هم قراره باهاش بره آمریکا سروش انگاردرست نشنیده باشه یانمیدونم شایدشنیدن این جمله سوت وارگوشش رو آزار داده باشه صورتشو درهم کشیدوگفت الان کجاست؟ گفتم چه فرقی داره الان کجاست مهم اینه که جواب کینه‌ای که توبیست سال پیش توی دل فریبرزکاشتی حالابچه من بایدبده سروش اخم کردوگفت کدوم کینه عاطفه من فقط... فوری گفتم چرا اونشب به پلیس تحویلش دادی؟چرا اون ساکوبهش ندادی بره پی کارش؟ چرا زیرقول زدی که من بهش داده بودم سروش باچهره‌ای که ازش به یادنداشتم کتش روبیرون آوردودرهم گفت چی داری میگی عاطفه تواصلا میدونی تواین ساک چی بود؟ بلتد گفتم هر چی که بود هر آشغالی که بود به من و تو چه ربطی داشت؟ سروش به صورتش دستی کشید و گفت عاطفه یه جوری حرف نزن انگار نمیدونی اون چی کاره بوده اون ساک پر از مواد رو بهش میدادم و میزاشتم راست راست توی خیابون های شهر بگرده؟ ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه با گریه به وسایل های پخش و پلای فاطمه نگاه کردم و گفتم حالاچی حالاکه دخترمونوازمون گرفته میتونی مانعش بشی؟میتونی نذاری راست راست توخیابون بادخترت نگرده؟ تمام رگ های گردن سروش متورم شدکه مریم گفت عاطفه جان یکم آروم باش درستش میکنیم دیگه قرارشدفاطمه که اومدباهاش صحبت کنیم باگریه به مریم نگاه کردم وگفتم چه حرفی مریم وقتی فریبرزبا اطمینان توچشای من زل میزنه ومیگه دخترت اینقدری عاشقم هست که حاضره زندگی وخانوادشو این‌جا ول کنه همراه من بیاداین‌قدرمطمئن در موردفاطمه حرف می‌زدکه منی که مادرشم تاحالااین‌قدر.. یهو بی هواسروش بلندگفت کجادیدیش؟ توتمام این چندسال زندگی مشترک نشده بودکه صداشوبالاببره حتی توسختترین شرایط حتی موقع عبور از مشکلات ریز و درشتی که بوجودمیومدحتی وقتی ازم شاکی می‌شد تامریم از اتاق بیرون رفت همونطور که هرلحظه پلک می‌زدم و اشک می‌ریختم نگاش کردم وگفتم دادبزن حق داری.گذشته‌ای که حالاسرمون آوار شده دادزدنم داره پوفی کشیدوگفت این‌قدرنگوگذشته عاطفه توگذشته اشتباهی ازماسرنزده که حالاسرمون آوار بشه گفتم داده اشتباهات بزرگی هم رخ داده ولی توهربارگفتی جبرانش کردی توهربار گفتی نمیزاری تاوان اشتباهت دامن گیر من بشه گفتی نمیزاری بمن آسیب بزنه.حالاچی؟حالااون اشتباه قدیمی برادرمو ازم گرفته دخترم داره ازم میگیره سروش صورتشو پوشوندوگفت چه ربطی به اون داره عاطفه؟ بلند شدم وگفتم ربط نداره؟ تواگه به فریبانه نمیگفتی اونم ازدواج نمی‌کرد سروش مات زده نگام کردوگفت عاطفه چی داری میگی؟بعد۲۰سال زندگی چطور روت می‌شه این حرفوبه من بزنی؟ باگریه گفتم چون مقصرش تویی سروش اشتباه همون غول بی شاخ و دمی که داره خانوادمو ازم می‌گیره سروش نفسشو بابهت بیرون فرستادوگفت دستت درد نکنه دوباره عصبی کتشو تنش کرد اما قبل بیرون رفتن از اتاق بدون این‌که نگام کنه گفت یه چیزو یادت نره عاطفه اون غول بی شاخ و دم اگه ۱۰۰ سال دیگه هم بگذره از عشقت دست نمی‌کشه حتی اگه بعنوان یه شریک چند ساله اشتباهشو به رخش بکشی اگه اشتباه من باعث شد تو رو به دست بیارم همون اشتباهم باعث میشه دخترمو برگردونم. بزرگترین قشنگی اون اشتباه قدیمی داشتن تو کنارمه زشتیشم لابد اینه که دوباره با یه رقیب شکست خورده روبه رو شم اون موقع به‌عنوان یه مرد عاشق و الان بعنوان یه پدر  بااون زشتی میجنگم. فاطمه برمی‌گرده حتی اگه به قیمت زنده شدن اون غول و شاخ دم بعد ۲۰ سال تموم شه تا سروش رفت صورتمو تو لباس فاطمه  گم کردم و با صدای بلند گریه کردم... ظهر شده بود مریم تو اشپزخونه مشغول بود منم تو سکوتی که خونه رو فرا گرفته بود از پنجره به بیرون خیره شده بودم بعد این همه سال زندگی نمیدونم چرا بازم سروش رومقصرمیدونستم از حرفهایی که بهش زده بودم پشیمون بودن اما دلم ازش گرفته بود نمیخواستم مثل همیشه آروم باشه دلم نمی خواست این مشکلو با آرامش حل کنه شاید به همین خاطر هم باهاش تندی کردم اسماعیل سکوتو شکست و گفت من برم دنبال آقا ؟ مریم جای من فوری از آشپزخانه گفت آره اسماعیل جان پاشو پاشو برو دنبالش یه وقت بلایی سر خودش نیاره اون یه مرده بااون حرف هایی که عاطفه بهش زد بعید نیست بره سراغ فریبرز میترسم اتفاق بدتری بیفته تا اسماعیل بلند شد گرفته گفتم بشین اسماعیل همونطور که اون شب خودش تنها رفت الانم باید تنها بره سراغش مریم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت چه طلبی ازش داری عاطفه ۲۰ سال پیش اون شب سروش به خاطر تو رفت سراغ فریبرز چون تو ازش خواستی گفتم اما من نگفتم به پلیس تحویلش بده مریم گفت اهان انتظار داشت اون ساکو بهش تقدیم کنه بگه همونطور که عاطفه بهت قول داده من شب نامزدیم قبل از ازدواجم اومدم جای زنم به رقیبم ادای عهد کنم گفتم مریم من توی زندگیم به کسی خیانت نکردم نه به رفیقم نه به برادر رفیقم پس این اشتباه گردن من نیست اونشب فریبرز فقط از من یه درخواست داشت اگه تو بهش نگفته بودی اگه سروش نیومده بود سراغم من میرفتم و خودم اون ساکو به فریبرز میدادم همه چی تموم می شد مریم سر تکون داد و گفت ببخشید که من به سروش،به داماد بدبختی که اون شب زنگ زده بود جویای احوال تو بشه گفتم رفتی پی قولی که به فریبرز دادی ببخشید که سروش اومد پی دلداده‌اش که یه ساعت دیگه قرار بود زنش بشه در جریان باش عاطفه اگه سروش بهت نمیگه از آقاییشه مقصر همه این بدبختی ها اتفاقا خود تویی تویی که باید یه نه محکم به فریبرز میگفتی و گوشی رو میذاشتی نه اینکه شب نامزدی بری توی کوچه و خیابون دنبال یه ساک پر از مواد و صاحبش بگردی سروش دوست داشت وگرنه همون شب به راحتی می تونست بابت اون گندی که زدی نامزدی رو به هم بزنه خجالتم خوب چیزیه اون داماد بدبخت زخم‌خورده اون فریبرز خدانشناس بود ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه چطور روت شد اون ساکوبه سروش بدی وبگی برو بده به فریبرزی که هفته پیش به خاطرمن بهت چاقو زده وتادم مرگ تو رو برده بلند شدم وبا اشک بلندگفتم این تقصیرمن نبودکه فریبرز دوستم داشت من که بارها بهش گفته بودم اون برادرمه مریم هم بلندجواب داد اینم تقصیرسروش نبوده که به فریبانه گفته فریبایی که حالادختری به اسم آیدا داره یه رابطه اشتباهی بین سروش وفریبادر گذشته بوده وتمام شده صدباربابتش تقاص پس داده حالاتومیای بعدبیست سال اون اشتباهومیزنی توی سرش؟توسرمردی که دخترش عاشق رقیب عشقی زنش شده فاطمه درو بازکردوماتش برده کولش زمین افتادبه من نگاه کردوفقط بابغض گفت مامان روح الله هم پشت سرش واردخونه شدوآهسته سلام کرد فاطمه اشک ریخت ودوباره فقط کوتاه گفت چرا مریم جلو رفت وگفت فاطمه عزیزم ماباید ... فاطمه دستشومقابل مریم بلندکردوهمونطور که نگام میکردگفت بزارین مامانم بگه.به منی که دخترشم بگه چراکسی که دوستش داشته حالااومده سراغ من بگه بازندگی رفیق وبرادر رفیقش چیکارکرده که حالااومدن پی انتقام چشم روی هم گذاشتم وآهسته گفتم ماکاری نکردم نه من نه پدرت راهیو  اشتباه نرفتیم کسی که اومده پی انتقام اشتباهاتش گردن خودشه اما من از اون غریبه گِله‌مند نیستم از دخترم گله مندم دختری که فکر میکردم از کوچک ترین تصمیم های زندگیش بهم میگه نه اینکه به یه آدم اشتباهی دل بسپاره و همه زندگیشو در اختیارش قرار بده هیچ چیز نمی تونست تا به این حد منو شکسته کنه شما وسیله انتقام گذشته شدین چون هردوتون اشتباه کردین زیادی به خودم غره بودم که بچه هام کمبود محبتی توی زندگیشون ندارن که بخوان از یک غریبه طلبش کنن اما هر دوی شما تمام زحمات من و سروشو تو همه این چند سالها به باد دادین اون غریبه سراغتون اومده چون خیلی راحت زندگیتونو در اختیارش قرار دادین همیشه کنارتون بودم توی همه لحظات چه خوب چه بد اما شما بد جواب یک مادریو دادین که همه وجودش بودین اما اینبار منو کنار تون نخواهی داشت تنها تون میزارم چون خیلی سخت منو شکستین تا خواستم از کنار فاطمه بگذرم دستمو گرفت و با گریه گفت مامان بغضم داشت خفم میکرد اما نگاش نکردم و گفتم فکر نمیکردم دختری که من تربیت کردم دختری که نوه عزیز خانومهبتونه از احساسات آدمی که میدونه دوسش داره سوء استفاده کنه خامی تو حتی با زندگی اسماعیل هم بازی کرد و من از این بابت هم نمی بخشمت تا دستمو از دستش رها کردم گفت مامان تو رو خدا شما همه چیز منی نگاش کردم و عصبی گفتم دروغ نگو فاطمه من همه چیز تو نیستم که اگر بودم از یک غریبه دعوتنامه برای رفتن نمیگرفتی بلیط برای هفته آینده نمیگرفتی چیزی رو از من پنهان نمیکردی به خودم اشاره کردم و گفتم به من نگاه کن من همه داراییم توی زندگیم عزیزم بود عزیزی که ۲۰ سال از من پنهان کرده بود دختر واقعیش نیستم فقط چند ساعت فقط یک شب تا صبح ازش دور شدم فرو ریختم نتونستم داغون شدم سر تکون دادم و گفتم باورم نمیشه،چطور تونستی به این راحتی تصمیم به رفتن بگیری اونم بی خبر از من با یه مرد غریبه‌ای که سن پدرتو داره من به کنار فکر قلب پدرتو نکردی؟ پدری که روزی که تو به دنیا اومدی آسمونو به زمین دوخت تا اولین کسی باشه که بغلت بگیره اشک ریختم و گفتم کاش میمردم و حرفهای اون غریبه رو در موردت نمیشنیدم فاطمه پا به پای من اشک ریخت و گفت غلط کردم مامان ببخشید نگاهمو ازش گرفتم که روح الله گفت حق با تو ابجی ما طعمه شدیم چون از خودمون ضعف نشون دادیم ولی باور کن بجون خودت من نمیدونستم فاطمه قراره بره به روح الله نگاه کردم و زیر لب گفتم بمیرم برای دلت فاطمه نزدیکم شد و گفت مامان میشه به حرفام گوش بدی؟ مریم در سکوت من گفت آره خاله  ما همه اینجاییم تا باهم حرف بزنیم کهاین مشکلو حل کنیم فاطمه به مریم نگاه کرد و گفت قصدم از رفتن فقط پیشرفت بود چون میدونستم مامان صددرصد مخالفه وقتی ف ... مکث کرد و گفت پیش خودم فکر کردم اگر دعوتنامه داشته باشم وقتی مامان بفهمه از طرف یه شرکت به نام اونجا دعوت شدم دیگه مخالفتی نمیکنه میخواستم مامان و بابا رو توی عمل انجام شده قرار بدم تا بزارن برم به خدا به جون مامان نمیدونستم اون آقا کیه حتی نمیدونستم آیدا باهاش نسبت داره فاطمه رو به روح الله گفت دایی تو که شاهدی من آیدا رو همون شب اینجا برای اولین بار دیدم اشک ریخت و گفت ارتباط من با اون آقا فقط به همین دلیل بود مامان اگه ملاقاتش کردم فقط به همین خاطر بوده به خدا که عشق و عاشقی در کار نبوده و نیست دوباره دستمو گرفت و گفت مامان چیکار کنم باورم کنی؟ به اسماعیل نگاه کرد و گفت تو بگو اسماعیل من که به تو گفته بودم احساسی این وسط نیست مثلاً تو فکر خودم آقا رو طعمه کردم برای رسیدن به هدفم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه باهاش قرار گذاشتم تا اعتمادشو جلب کنم آره چند بار دیدمش ولی نه به قصدی جز رفتن به خدا دوسش ندارم فقط ازش استفاده کردم تا برام دعوت نامه بفرسته هر چی هم اون ابراز علاقه میکرد من بهش جوابی نمیدادم به جون بابا سروش فقط برام یه طعمه بود برای رسیدن به... بی اراده بی اختیار دست مو بلند کردم و کوبیدم توی صورت فاطمه فاطمه جا خورده در کسری از ثانیه چند قدم عقب رفت بهت زده دستشو گذاشت روی صورتش همونطور که چونم می لرزید با صدایی مرتعش گفتم نتیجه تربیت من اینه؟ این همه وقاحت؟ از چشم های خیس منه مادر نه به اطراف اشاره کردم و گفتم از حضور این آدم ها خجالت نکشیدی؟ مریم یه قدم برداشت سمت فاطمه و شاکی گفت عاطفه به اسماعیل نگاه کردم و گفتم به خدا پیش تو که چندین و چندسال دانش آموبودی آب شدم من شرمندم اسماعیل منه مادر خطاکار شرمنده ام که دخترم اینقدر وقیح تو منو ببخش قلبم طوری تیر کشید که باعث شد زانوهام خم بشه روح الله فوری اومد سمتم و گفت آبجی خوبی ؟ دستمو به دیوار زدم و گفتم حال این مادر دل شکسته دیگه محال خوب بشه... پتو رو کشیدم روی صورتم حتی نور مهتاب اذیت می کرد این قدر خسته بودم که انگار عین اون روزها تمام مسافت روستا تا شهر رو با قاطر طی کرده بودم صدای باز شدن در باعث شد چشم هام روی هم بفشارم و حتی زیر پتو وانمود کنم که خوابم سروش لبه به تخت نشست و گفت توی همه این سال‌ها نشده از هم بپرسیم چیشد که عاشق هم شدیم امشب می خوام فرض کنم تو این سوال رو از من پرسیدی و من می خوام برات بگم چی شد که عاطفه بانو شد همه زندگیم اهی کشید و گفت یادمه اولین بار وقتی مخاطبت قرار گرفتپ که اومده بودم مرخصی سربازی تا به کوچه رسیدم ریز ریز و آهسته چیزی گفتی که اصلا نفهمیدم با منی یا نه خیلی تند و سریع طوری که راستش اصلا درست نفهمیدم گفتی برم امامزاده خنده کوتاهی کرد و گفت اونروز با خودم فکر کردم این دختره اصلا بلد نیست حرف بزنه ولی دومین بار وقتی انباری مسجد روآتیش زدین و اومدی دست زخمیمو بستی و با جسارت و طعنه گفتی کسی چیزی نفهمه فهمیدم نه حرف زدن بلدی فقط حاضر نیستی با نامحرم جماعت هم کلام بشی دوباره خنده کوتاهی کرد و گفت به جاشاون روز با خودم فکر کردم چقدر بد اخلاق و بی جنبه ای سومین بار هم که شب مهمونی توی خونمون بود که تو گفتی هدفت باسواد کردن بچه های روستاست و من گفتم این کار امکان نداره اما تو یه جوری با اعتماد و پر جذبه مقابل همه گفتی هر کاری از دستت بر بیاد انجام میدی که به غیرتم برخورد با خودم گفتم عجب دختر سرسختی پس چرا نمیشه این دختر عزیز خانم رو دقیق شناخت گیج شده بودم رفت و آمدت به اداره تلاشت برای گرفتن اون نامه حتی وقتی بغض کرده گفتی اداره راضی نشده نیرو بفرسته روستا ذهنمو به هم ریخت به عنوان بازرس همراهت اومدم چون فقط میخواستم بدونم اونجا چی داره که تو اینقدر بهش اهمیت میدی و از خونه و زندگیت گذشتی میخواستم بدونم اونجا کجاست که باعث شده دختر ته تغاری عزیز خانم رو زبانزد نهضت کنه تو اونطرف برکه نشستی و از آرزوت گفتی هوا تاریک اما اون شبه روستا عجیب مهتابی بود اونجا بود که برای اولین بار به صورتت نگاه کردم به نقشی از صورتت که روی آب زیر نور مهتاب خودنمایی می‌کرد انعکاس برق چشمهای شهلاییت قلبم روتکون داد صورت گردسفیدت که معلوم بودترس ازشنیدن صدای سگها گونه هاش رو اناری کرده دنباله موهای حنایی بلندت که ناخواسته از زیر روسری کوتاه سفید گل گلیت بیرون زده بود توهم حرف زدن بلدبودی هم خوش اخلاق بودی هم باجسارت وباغیرت اون شب واضح توروفهمیدم برگشتم اداره ولی فکرت ونقشت ازذهنم بیرون نرفت که نرفت تعریف و تمجید های مامان و مائده هم از تو بهش اضافه شده بودراستش اولش تلاش کردم بتونم برای کمک بهت یه نیروبفرستم روستاولی اَد همون روزی که اداره قبول کردپشیمون شدم چراپشیمون شدم ؟چون قلبم آروم نمی گرفت دلتنگت شده بودم دلتنگ اون عاطفه ای که قلبم روقلقلک داده بودوذهن وعقلم روبایک هدف بزرگ روبروکرده بود ازبازرسی انصراف دادم وباهرترفندی که بودبه عنوان معلم نامه گرفتم برای اومدن به روستا سروش مکث کردوگفت یادته توی بیمارستان چی بهم گفتی؟ گفتی خدا کنه کسی باشه توی این مدتی که نیستی به بچه ها کمک کنه فردین بازیم گل کرد کارهای ناتمام زیادم رو یکروزه تموم کردم و راه افتادم سمت روستا دلم میخواست وقتی میای همه چیز روی روال باشه هرکاری میکردم به خاطرخوشحالی توبود اماتوهمون۲-۳ماه نبودتوبچه ها و اهالی اینقدربه من لطف ومحبت کردن که شدن جزئی ازهدف زندگیم درسته وقتی برگشتی باهام تلخی کردی و از دیدنم خوشحال که نشدی هیچ شاکی هم شدی ولی من عاشق همین دخترشده بودم دیگه دختری که قوی بودوشریکی برای محکم بودنش نداشت ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه دختری که قوی بود و شریکی برای محکم بودنش نداشت چنان با جذبه سوار به قاطر رفتی شهر پی کارهای راه اندازی مدرسه که راستش ترسیدم.اونروز فهمیدم به دست آوردنت به اون آسونی ها هم که فکر میکردم نیست آهی کشید و گفت یک دیوار بین کلاسهامون فاصله بود اما همین که صداتو میشنیدم دلم پر میکشید برای داشتنت آرزوم شده بود برای یک بار هم که شده نگام کنی تا من مستقیم بتونم توی چشمات زل بزنم و رنگ چشم هاتو تشخیص بدم خندید و گفت آدم عاشقه دیگه هرشب کنارم تصورت می کردم به خودم قول داده بودم از روزی که مال من بشی عین یک برگ گل باهات رفتار کنم دست بکشم روی موهای حناییت و کنار گوشت آهسته زمزمه کنم خیلی دوست دارم عاطفه بانو چند لحظه ای ساکت شد اما دوباره ادامه داد خبر نداری اما اون بارونی که اون شب توی راه روستا تنت کردی رو نگه داشتم اون پرده اتاقت اون آسمون دست سازی که درست کرده بودی اون مهتابی که اون ستاره هارو روشن میکرد شدهمه زندگی من روزی که چاقو خوردم کامل احساس کردم که نه دیگه تمومه دارم میرم ولی یک آن یک لحظه صدات صدایی که با گریه گفت به خاطر من هم که شده برگرد رو شنیدم انگاری توی برزخ بودم اما همونجا بود که بهم ثابت شد عشق قدرت جنگش خیلی بالاتر از این حرفهاست وای نمیدونی اون لبخندت وقتی توی بیمارستان بعد به هوش اومدنم بهم گفت خدا نکنه چقدر بهم چسبید انگار همه دردها مو شست و برد اما آرزوی داشتنت بی تاب ترم کرد برات تو یه تکه کاغذ نوشتم آنقدر شوق به دیدار تو دارم که خدا میداند دادم دست همین روح الله که بیاد بده بهت تا پتو رو از روی صورتم پس زدم سروش دستی به چشمهاش کشید و گفت اگر بهت بگم شب نامزدی نمیتونستم ببخشمت دروغ نگفتم دیر رسیدم چون توی خیابان راه می رفتم و به این فکر میکردم که تو چی؟تو هم واقعا دوستم داری؟ تو تونستی بهم دل بسپاری یا نه هنوزم منو همون غول بی شاخ و دم میدونی برگشت نگاهم کرد و گفت به روح عزیز خانم که میدونی چقدر برام با ارزشه از همون شبی که شریک زندگیم شدی تا همین الان که دارم باهات حرف میزنم سر سوزنی از عشقم بهت کم که نشد هیچ هزار برابر هم شده سر تکون داد و گفت همه تلاشم رو کردم توی ذهنت یه سروش جدید نقش ببنده سروشی که گذشته رو از یادت ببره ولی تو یه خورده قدر نشناسی کردی عیبی هم نداره به قول مریم خانم عاطفه است دیگه ذهن خوبی داره ولی امشب بعد مدتها بازم احساس می کنم نمیتونم بابت حرف های تلخت ببخشمت لبخند غمگینی زد و گفت از جانب خودم نمیدونم برای چندمین بار اما ازت می خوام منو بابت اشتباه گذشتم ببخشی و اینو بدونی من هنوزم پی جبرانش هستم بلند شد و گفت من سر حرفم هستم عاطفه نمیزارم اشتباهم به تو و خانوادمون آسیبی بزنه بعد این همه مدت کنار هم بودن برای یک بار دیگه هم که شده بهم اعتماد کن تا خواست از اتاق بیرون بره صداش زدم سروش بلند شدم روی تخت نشستم و گفتم من اگر بازم به گذشته برگردم انتخابت می‌کنم میشه منم از جانب خودم برای اولین بار اما از تو بخوام منو بابت حرفهای تلخم ببخشی؟ شاید متوجه نشده باشی شایدم دیر گفتم اما می خوام اینو بدونی عشقی که از تو توی قلبم هست هزار برابره. تا با لبخندی غمگین، با چشم های بسته سر تکون داد خودمو به آغوش امنش رسوندم و زمزمه کردم منو ببخش... ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه تازه اسماعیل رو بدرقه کرده بودم که فاطمه روی راه پله ایستاد و گفت مامان در و بستم و بدون اینکه نگاهش کنم رفتم داخل خونه دنبالم اومد وسایلی که دستش بود رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و گفت اینا همه‌ی اون چیزایی که اون بهم داده دعوتنامه بلیط هدیه... بی توجه کیفمو برداشتم داشتم چادرمو سر میکردم که فاطمه مقابلم ایستاد و گفت مامان نگام کن نگاش نکردم دل نداشتم صورت خیس شو ببینم روی صورتم دست کشیدو گفت میشه نگام کنی تو رو خدا تا با تردید نگاهش کردم بغلم کرد و گریه‌اش شدت گرفت طول کشید اما اونو بخودم فشردم و زمزمه کردم گریه نکن دخترم با حالی گرفته از تعریف همه‌ی گذشته برای فاطمه راهی شدم سمت کارگاه صداهای ایجاد شده از بافت قالی منو از حال درونیم دور می کرد چشم دوخته بودم به نقش ترنج قالی مقابلم و غرق صداها بودم که کسی روی شونم ضربه زد و کوتاه گفت سلام  درست نمیدونستم صدایی که شنیدم درسته بوده یا نه به همین خاطر فوری سر برگردونم و نگاش کردم باورم نمیشد کسی که میبینم رفیق ۱۰ ساله نوجوانیم بود ؟ چشم روی هم فشردم تا مطمئن بشم اشتباه نمیکنم تا تشخیص بدم اون فریباست یا خاله با لب بسته لبخندی زد و گفت شناختی؟ هنوز نشسته در بهت داشتم وارسیش میکردم که اومد مقابلم و گفت میشه بشینم؟ بدون جوابی از من  روی صندلی مقابلم نشست و گفت هنوزم عین گذشته مهمان نوازی یا نه؟ لحنش چیزی بود که تغییر نکرده بود با بغض گفتم فریبا خندید و گفت قبلا باهوش تر بودی البته حقم داری این روزا هرکی منو میبینه دیگه نمیشناسه خیلی شکسته شده بود خیلی حتی چندین برابر فریبرز با یاداوری دیروز به خودم اومدم و گفتم نقشه تون لو رفته اگه تو هم عین برادرت اومدی با حرفات آزارم بدی باید  بهت بگم سخت در اشتباهی تاوان سختی های زندگی شماهارو من نباید بدم برادر و دختر من... توی حرف اومد و گفت برحلاف من تو هیچ تغییری نکردی عاطی چشم روی هم گذاشتم و گفتم چرا اومدی اینجا ؟ کیفشو روی زمین گذاشت و گفت برای گفتن خیلی حرفها فوری گفتم حرف هایی که دیگه مطمئنا ارزشی نداره سر تکون داد و گفت اتفاقاً ارزش داره حداقل برای من داره به دار قالی خیره شد و با آه سوزناکی گفت کاش اون شب به بابام اصرار نمیکردم همراهش بیایم خونه شما مکثی کرد و با نگاه به من ادامه داد شبی که کوثر خانم ناپدید شده بود  شبی که با شاهرخ اومدیم خونتونو عزیز خانم قالی دستبافی که جفتش رو بافته بودی داد بهم با افسوس ادامه داد راستش اندازه که تو از رفتن من از محل ناراحت بودی من نبودم من از اول موافق این بودم که بالا شهر نشین بشیم اون روزا فکر میکردم رفتن به مدرسه اونور شهر باعث پیشرفت بیشتری میشه گرچه اون سال اصلاً فکرم پی درس و مشق نبود عمه بهجتم قبل رفتن ما به اون خونه سالی یه بار به ما سر میزد اونم با هزار پیف و افاده وقتی رفت و آمدش به خونه جدیدمون بیشتر شد تعریف تمجیدشم از شاهرخ بیشتر شد مکث کرده گفت مثل اون موقع ها وقت داری بشینی پای حرفام؟ متعجب نگاش میکردم که لبخند زد و گفت تغییر کردم چون مجبور به تغییر بودم زندگی اون سر دنیا تک و تنها اون طوری هم که من فکر میکردم راحت نبود خندید خنده‌ای تلخ خنده‌ای غمگین کرد و گفت همیشه بهم میگفتی.یادته میگفتی تو آخرش با این کارات نمیتونی دیپلمتم بگیری من نتونستم اونجا ادامه تحصیل بدم فکرشو بکن اون همه تلاش اون همه برو بیا به مدرسه اونهمه درس خوندنای شبانه اون همه تقلب های قایمکی تهش شد هیچی احساس کردم خیلی غمگین تر از چیزی که داره وانمود میکنه اما هنوزم در تعجب بودم چرا بعد این همه سال اومده بود و داشت از گذشت با من حرف می زد ذهنمو خوند و گفت برات از اول میگم چون آخرش خیلی تلخه ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه ادامه داد درسته نتونستم درسمو ادامه بدم اما رفتم دنبال آرزوهای طول و درازم شاهرخ بیشتر ساعات روز سر کار بود و من میتونستم آزادانه برم پی چیزهایی که می خواستم ساکت شد اما یهو گفت دیدی دیگه یه جایی آدم به خودش میاد و میگه خوب که چی این همه امکانات داری ولی تهش چی؟ صبح تا شب تنها بودم حتی بعضی شبا هم توی کشور غریب تنها صبح میکردم دوباره ساکت شد انگار نفس تازه می کرد و ادامه میداد گفت رفاقت ۱۰ سالمون برام تبدیل به تنفر شده بود اما خیلی وقتا دلتنگش می شدم از نامردی که در حقم کرده بودی نسبت بهت خیلی دل چرکین بودم ولی خب خاطرات قشنگی داشتیم که نمیتونستم فراموششون کنم اون موقع ها از فرط دلتنگی شاهرخ یه چند وقت یکبار منو می آورد ایران یه ماه پیش خانواده میموندم خودشم برمی‌گشت اون روزا فریبرز پر بود از عشق به تو به هر راهی متوسل میشدم تا فکر تو از ذهنش دور کنم ولی اون از بچگی تو رو دوست داشت بحث و جدل من باهاش بدتر هواییش میکرد تا جایی که دیگه دعوا سر تو کلاً فریبرز رو از من دور کرد و من بازم تورو مسبب این مشکل میدونستم به صورتم خیره شد و گفت تو همیشه یه آرامشی تو انجام کارهات داشتی که من نداشتم همیشه عجول بودم همیشه همه چیز رو با هم می خواستم همیشه آرزوهای محال داشتم همینم باعث شد سخت زمین بخورم بغض کرده گفت همزمان با شروع مشکلات زندگیم مامانم مریض شد بابام بازنشسته و فریبرز  تو اون اوضاع و احوال آشفته غرق رفیق بازی شد قطره اشکی ریخت و گفت وقتی یه زن دیگه رو توی خونم دیدم فقط بیست سالم بود بیست سالم بود که فهمیدم شاهرخ یه زن دیگه داشته فهمیدم عمه بهجتم با اینکه میدونسته پسرش زن داره اومده خواستگاری من من فقط بیست سالم که فهمیدم چه کلاهی سرم رفته دعوا بین بابام و عمه‌ام عود کردن مریضی مامانم و خراب شدن زندگی من باعث شد از اون خونه هم اثاث کشی کنیم بازم خنده غمگین و تلخی کرد و گفت اونجا بود که حالتو روز اثاث کشی درک کردم انگار غم عالم نشسته بود توی دلم تو دلی که یه تو راهی داشت یه بچه از شاهرخ که در حقم ناجوانمردی کرد یه نوه برای عمه‌ای که تمام بدی های دنیا رو در حقم کرد اینقدر آزارم داد اینقدر اذیتم کرد اینقدر منو برای جدایی به دادگاه برد و آورد تا وقتی که به خودم اومدمو دیدم مامانم نیست رفت زیر خاک داداشم نیست افتاده زندان و بابامم افسرده کز کرده گوشه خونه تند تند اشک ریخت و گفت من آیدا رو با چنگ و دندون بزرگش کردم عاطفه اگه الان میبینی با فریبرز یکی شده گناه من نیست ۲۰ سال پیش من تو و حرفاتو باور نکردم ولی تو الان باورم کن باور کن منه شکست خورده پی انتقام تصمیمات اشتباه خودم از تو نیستم صورتشو پاک کرد و گفت دیروز که حالو روز فریبرزو دیدم فهمیدم بازم تورو دیده شاید من زیادی تعطیلم ولی تازه دیروز بود که فهمیدم چی به چیه بلند شد و گفت شاید عین گذشته حریف احساسات فریبرز نشم ولی حریف دختر خودم میشم مطمئن باش دیگه سمت آیدا به زندگیت آسیبی نمی‌رسه کیفشو  برداشت و خواست بره که بی ارده گفتم صبر کن نگاهم کرد که گفتم هنوز مهمان نواز خوبی‌ام دلم نمیخواد مهمونم بدون خوردن چایی از اینجا بره دیدن یه رفیق ۱۰ ساله ای که رفاقتش طی یه سری اتفاقات تلخ از دست رفته بود نمیتونست مانع به آغوش کشیدنش بشه فریبای ۱۷ ساله‌ای که پر بود از هوای تو خالی آرزو پر بود از شیطنت و جاهلیت اما کسی که اونجا تو اون لحظه توی آغوش من جای گرفته بود و شونه هاش از فرط گریه های بی امانش میلرزید فریبای ۱۷ساله نبود یه زن بود یه زن پر از تجربه. تجربه های تلخ و شیرین درد مشترکی بینمون بود حالا که هر دو مادر بودیم درد نداشتن وجود پر برکت مادر رو خوب می فهمیدیم نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ولی اون ته ته قلبم هنوز برای رفیق ۱۰ ساله‌ام میتپید با همه اتفاقات ناخوشایندی که شاید اگر اتفاق نمی افتاد زندگی رو برای هردومون قشنگتر میکرد افسوس برای اون روزهای خوبی که ساخته نشده از دست رفته بود... افتتاحیه مطب اسماعیل بعد از ماه‌ها دوندگی اولین جایی بودکه سروش وفریبابعدازسالها همدیگر رو دیدن شاید زیبا به نظر نمی‌رسید ولی جای منو فریبا توی اون ملاقات برخلاف۲۰سال پیش عوض شده بود جایگاه هرکدوم از ما رو گذشته بینمون،بین ما سه نفر تغییر داده بود گذشته‌ای که حتی در زندگی بچه هامون هم بی تاثیر نبود درسته فریبا سختی‌های زیادی توی زندگی با شاهرخ کشیده بود اما ورود احمد پسر همکار آقای شاکری که همون روزهاهم خاطرخواه وخواستگارفریبابودحالابه زندگیش رنگ و لعاب جدیدی داده بود احمدفریبا رو دوست داشته وحالاهم معلوم بودچیزی از این دوست داشتن کم نشده اونروز توی مطب جدیداسماعیل هرکدوم از ماتو یه نقطه از زندگی ایستاده بودیم که لایقش بودیم ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃 عاطفه بخش پایانی✅✅🌸 درسته فریبا سختی‌های زیادی توی زندگی با شاهرخ کشیده بود اما ورود احمد پسر همکار آقای شاکری که همون روزها هم خاطر خواه و خواستگار فریبا بود حالا به زندگیش رنگ و لعاب جدیدی داده بود احمد فریبا رو دوست داشته و حالا هم معلوم بود چیزی از این دوست داشتن کم نشده اون روز توی مطب جدید اسماعیل هر کدوم از ما تو یه نقطه از زندگی ایستاده بودیم که لایقش بودیم به نظرم خیلی چیزها تغییر کرده بود مثل نوع نگاه آیدا به روح‌الله،مثل اومدن دقایق آخری فاطمه به مطب مثل سکوت فریبرز وقتی من تنها کسی بودم که دیدمش تو ماشین نشسته و نظاره گره. درسته حالا دیگه خیلی چیزها تغییر کرده بود خیلی چیزهای قابل تغییر. ✅✅✅ ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈